«پرتو طلایی»

*صفحه تخصصی نویسندگان خلّاق و علاقه مندان به داستان*

«پرتو طلایی»

*صفحه تخصصی نویسندگان خلّاق و علاقه مندان به داستان*

«پرتو طلایی»

🌀 صفحه تخصصی نویسندگان خلّاق و علاقه مندان به داستان ⚡️

📙 نقد و بررسی داستان های بلند و رمان های ایران و جهان ⚡️

✒️دبیر: سید محمدحسین موسوی https://zil.ink/seyed_mousavi

۲۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان من» ثبت شده است

🖊داستان بلند سیاهی 📎قسمت آخر 📎 (نوشته ی ادمین)

پیک لشکر، به تاخت حرکت می کرد؛ مقصد، قلعه ی ماتئوس بود؛ در برابر وارگا، سرپرست موقّت قلعه.
- حاوی پیام ناراحت کننده ای هستم؛ قربان.
- بگو..
- فرمانده نایت، در اردوگاه خودی، مورد حمله قرار گرفتند.
وارگا از صندلی بلند شد و جلو آمد؛ آن قدر که رو به روی سرباز قرار گرفت:
- خودش کجاست؟ حالش خوب است؟
- سرباز سرش را پایین انداخت و گفت:
- خنجر آلوده به زهر بود و ما به موقع متوجّه نشدیم. خیلی دیر شده بود. متاسّفم فرمانده.
وارگا انگار که آب داغی رویش ریخته باشند، برگشت و شروع به قدم زدن کرد؛ به سمت صندلی برگشت تا سرباز، اشک هایش را که می خواستند سرازیر شوند، نبیند. فرمانده نایت، دوست و هم رزم قدیمی، دیگر درکنارش نبود.
اما...
یاد چیزی افتاد:
- انگل.
وارگا اشک هایش را پاک کرد و به سمت زندان قصر راه افتاد.
*
- ملکه را بیاورید بیرون!
زندانبان، در سلول را باز کرد و ملکه بیرون آمد. او را به سمت اتاق بازجویی هدایت کردند.
ملکه پشت میز نشست.
وارگا بی محابا در اتاق را هل داد و وارد شد:
- کار تو بود؟ هان؟..
- به به؛ جناب وارگا.. صندلی سلطنتی خوش می گذرد.
- زبان به دهان بگیر و جواب من را بده؛ کار تو بود؟
- چی؟؟ از چی حرف می زنی؟
- تو دستور دادی فرمانده را ترور کنند؟ کراسوس، به دستور تو از زندان فرار کرد یا نه؟
ملکه دستانش را روی میز گذاشت و خودش را راحت گرفت:
- پس تمام شد؛ آخیش.. حالا می توانم یک نفس راحت توی این دنیا بکشم. دنیای بدون اون عوضی..
- خفه شو..
- وارگا، شمشیر زندانبان را از غلافش بیرون کشید و با یک ضربه، خراشی بر دست راست ملکه انداخت.
ملکه جیغ کشید؛ از بازویش، خون بیرون زد:
- وحشی.. تو را هم می کشم؛ تو از آن عوضی پلید تری!!
وارگا که از خشم سرخ شده بود؛ شمشیرش را بالا آورد؛ خون سرخ از شمشیر، سرازیر بود:
- می دانم؛ به خاطر همین می خواهم آن را یک جایی خرجش کنم.
شمشیر را در قلب ملکه فرو کرد.
ملکه سعی کرد که نفس بکشد؛ اما با هر بار نفس کشیدن، خون بیشتری از شمشیر، سرازیر می شد. چند لحظه بعد، خم شد و از صندلی روی زمین افتاد و نفس های آخرش را کشید.
وارگا رو به زندانبان کرد که خیره به ملکه بود:
- ببرید سرش را از تنش جدا کنید و کنار یکدیگر بر دروازه ی قلعه، آویزان کنید. می خواهم در مسیر رفتنم، آنها را آنجا ببینم.
زندانبان تعظیم کرد و سربازان را صدا کرد.
وارگا رفت و زندانبان، رفتنش را تماشا کرد.
سربازان آمدند تا جسد ملکه را ببرند.
زندانبان، در حالی که روی جسد بی جان خم شده بود، به سرباز کناری گفت:
- این تازه اوّلش است؛ این سیلاب خون شروع شد و دیگر معلوم نیست که به کجا ختم شود!
- نشنیدی؟ فعلاً دارد از قلعه خارج می شود. حدّاقل ما در امانیم.
زندانبان، تلخندی زد و دستور داد که سرباز ها سریع تر کار کنند.
***
- تو باید اینجا بمانی؛ به جای من..
ملوین گریه می کرد و نمی توانست صحبت کند.
وارگا  با دستانش، شانه های او را گرفت و فریاد زد:
- ملوین..
ملوین جا خورد و اشک هایش را با آستین لباسش پاک کرد.
وارگا ادامه داد:
- مگر با گریه چیزی درست می شود؟ فرمانده رفته است و حالا یک لشکر از این سرزمین، آنجا درکوهستان گایا سرگردان است. دشمن هم حرکتش را ادامه داده است. من نمی توانم اینجا بنشینم و نابود شدن کشورم را تماشا کنم.
- من هم همینطور؛ پس چرا می خواهی من را به این درد مبتلا کنی؟
وارگا با لحنی آرام تر گفت:
- چون چاره ی دیگری ندارم. می خواهی من بمانم و تو بروی؟ هان.. این جور بهتر است؟
- نمی شود کس دیگری بماند و ما دو تا با هم برویم؟
- از وفاداران فرمانده فقط تو اینجا هستی؛ به کس دیگری نمی توانم اعتماد کنم. این میراث فرمانده است؛ نباید به دست نا اهل بیفتد. خواهش می کنم؛ قبول کن.. به خاطر فرمانده..
ملوین، باقی مانده ی اشک هایش را از گوشه ی چشم هایش پاک کرد و از جایش برخاست:
- باشد وارگا؛ قبول می کنم؛ اما باید یک قولی به من بدهی. اگر ندهی، نمی گذارم بروی!
- باشد؛ بگو ملوین..
- باید انتقام فرمانده را بگیری؛ همه ی کسایی که باعث شدند آن شب فرمانده ی ما ترور شود، باید به سزای عملشان برسند؛ فقط همین.
وارگا لبخند زد و ملوین را در آغوش گرفت:
- می دانی چیست؟.. راستش، این تنها چیزی است که می توانم قولش را به تو بدهم!
- پس موفّق باشی.. دوست من..

وارگا، زره فرماندهی را تن کرد. حالا به راستی، فرمانده شده بود.
سوار پیش آمد:
- همه آماده اند قربان؛ منتظر دستور..
وارگا، کلاهخود را بر سر گذاشت:
- حرکت می کنیم!
گروهی متشکّل از فرمانده و زیر ده نفر محافظ زره پوش، اسبان قدرتمند خود را هی کردند و در میان تلألوی انوار خورشید، به سمت دروازه تاختند.
سر راه که از دروازه می گذشتند، پیکر بی جان ملکه را دیدند که بسته به دروازه و زیر نور باقی مانده بود و هر قسمت آن، در میان امواج باد در کنار یکدیگر تاب می خورد...

 

                                               «پایان فصل اوّل»

🖊داستان بلند سیاهی 📎قسمت بیست و پنجم 📎 (نوشته ی ادمین)

آفتاب که طلوع کرد، هیچ فرصتی را از دست ندادند.
لشکر هزار و صد نفره، به فرماندهی نایت، از قلعه ی ماتئوس به سمت مرز شمال کشور، حرکت خود را آغاز کرد.
ستون سیاه در میان بیابان کوچکی خزید و بعد از 3 روز تحمّل خستگی حرکت مداوم، آن را پشت سر گذاشت.
هنوز آفتاب غروب نکرده بود که به کوهستان گایا رسیدند.
فرمانده نایت به آسمان نگاه کرد؛ و دستور اتراق و برقراری اردوگاه داد.
چادرها یکی پس از دیگری برپا شدند. چادر فرماندهی نیز در میانه ی آنها، برپا شد.
فرمانده پس از سرکشی به پست های نگهبانی، به چادر بازگشت. سیسا در چادر نشسته بود.
فرمانده شمشیرش را به ستون چوبی چادر، آویزان کرد:
- چطوری سیسا؛ اوضاع خوبه؟
سیسا، سرش را گرفته بود و بلند نمی کرد؛ موهای سرش پخش و پلا شده بود و با دست دیگر، زیر پهلویش را گرفته بود.
- سیسا.. چرا جوابمو نمیدی؟ حالت خوبه؟!!
فرمانده نشست و دست برد تا پیشانی او را لمس کند و ببیند تب دارد یا نه؛ که ناگهان، دست راست سیسا با خنجری بیرون آمد و در پهلوی فرمانده نشست.
فرمانده غافلگیر شد. تیزی زهر، به بدن فرمانده چنگ زد. فرمانده دست برد و سر سیسا را از زیر دستش، بیرون کشید. اما بار دیگر غافلگیر شد.
کسی که خنجر به دست داشت، سیسا نبود.
این چهره ی فرمانده ی نگهبان های قصر، کراسوس بود که با پوزخندی وحشتناک، و چشمانی به خون نشسته، به فرمانده نگاه می کرد:
- انتقامم را گرفتم عوضی.
کراسوس خنجر را در آورد و به طرف قلب فرمانده، نشانه رفت. فرمانده به خاطر زخم عمیقی که به پهلویش خورده بود، بی حال شده بود؛ اما تسلیم نشد و دست کراسوس را در هوا گرفت.
قدرت فرمانده کم شده بود؛ زهر داشت اثر می کرد..دستش آرام آرام، شل شد و ولحظه ای بعد، خنجر به قلبش نشست.
فرمانده نیم خیز ماند. توان حرکت نداشت؛ زهر، عضلات بدنش را فلج کرده بود. آخرین نگاهش به آسمان بود که از سوراخ مرکز چادر دیده می شد. هنوز ستاره هایی در آسمان، سوسو می زدند...

"ادامه دارد"

 

💠 https://eitaa.com/DastNevis_Talabeh

💠 https://t.me/DastNevis_Talabeh

🖊داستان بلند سیاهی 📎قسمت بیست و چهارم 📎 (نوشته ی ادمین)

فرمانده از پشت پنجره ی زندان نگاه کرد.
کراسوس به دیوار زندان تکیه داده بود و با خشم به دیوار رو به رو، خیره شده بود. میخ چشمانش هر لحظه می خواست، دیوار را بشکافد و فرو رود.
فرمانده سرفه ای کرد؛ کراسوس برگشت و نیمه سایه ای را دید که پشت تنها روزنه ی زندان، ایستاده بود.
- آهای کسی که پشت در هستی؛ آن بیرون به اندازه ی کافی خورشید هست. این یک ذرّه سهم من را سد نکن. برو کنار بگذار باد بیاید.
- کراسوس..
کراسوس، صدای فرمانده را شناخت:
- آهای نایت؛ شناختمت، اما نمی خواهم یک کلمه از موعظه هایت را گوش کنم. دهانت را ببند و از همان راهی که به این دخمه ی لعنتی آمدی، برگرد.
فرمانده نفس عمیقی کشید.
کراسوس نهیب دیگری زد:
- مگر نمی گویم برو؟!
- چه شده؟ مگر غصّه ی از دست دادن هوای زندانت را هم می خوری؟
- درسته؛ می خواهم نفس بکشم و زنده بمانم تا روزی نفست را بگیرم!
فرمانده از جلوی پنجره کنار رفت و در حالی که از راه پلّه ی زندان بالا می رفت، سرش را به علامت تاسّف تکان داد.

"ادامه دارد"

 

💠 https://eitaa.com/DastNevis_Talabeh

💠 https://t.me/DastNevis_Talabeh

🖊داستان بلند سیاهی 📎قسمت بیست و سوم 📎 (نوشته ی ادمین)

- قربان؛ حدود 300 نفر از سربازان ملکه به ما ملحق شدند و کمتر از 150 نفر به خانه هایشان بازگشتند. با احتساب 150 نفر برای محافظت از قلعه و  قصر، 500 نفر از لشکر خودمان، آماده اند که به مرز بروند.
- چقدر تجهیزات داریم؟
- آن قدر که می توانیم250 نفر دیگر را مسلّح کنیم.
فرمانده لبخند زد:
- خوب است..
رو به وارگا کرد:
- اوضاع آزمون چطور است؟
- نالن دارد انجامش می دهد؛ حدود 700 نفر ثبت نام کردند که به زودی، 250 نفرشان انتخاب می شوند.
فرمانده با وارگا، شروع به قدم زدن کرد:
- وارگا.. چیزی هست که باید به تو در میان بگذارم.
- بفرما رفیق قدیمی.
- تو باید اینجا بمانی و قلعه را سرپرستی کنی.
وارگا غافلگیر شد:
- یعنی چه؟ تو در میدان جنگ به کمک نیاز داری؛ بعد می خواهی من را اینجا بگذاری تا فرمانروایی کنم؟
- فکر کن وارگا؛ اگر دشمن با خیانت و نقشه، به قلعه نفوذ کند و اینجا را تصاحب کند، دیگر چه فرقی می کند که ما پیروز شویم یا نه. من می خواهم کسی اینجا باشد که با وجود او، خیالم از سلامتی مردم و امنیت قلعه، راحت باشد؛ قبول کن.
وارگا چند لحظه به فرمانده خیره شد و گفت:
- باشد رفیق.. این دفعه هم به خاطر تو اینجا می مونم؛ ولی وای به حالت اگر مراقب خودت نباشی. آنجا دیگر من نیستم که نجاتت بدهم.
- نگران نباش؛ هنوز با محیط قصر آشنا نشدی، برگشتیم.
- خدا کند؛ وگرنه می آیم و خودم برتان می گردانم.
فرمانده خندید:
- واقعاً؟!!
- چرا که نه؟
دو تایی می خندیدند و شب به سرعت سپری می شد تا صبح فردا، برسد.

"ادامه دارد"

 

💠 https://eitaa.com/DastNevis_Talabeh

💠 https://t.me/DastNevis_Talabeh

🖊داستان بلند سیاهی 📎قسمت بیست و دوم 📎 (نوشته ی ادمین)

 

- قربان؛ نایت هستم..
- بیا داخل فرمانده..
در باز شد و فرمانده، پادشاه را دید که روی تخت نشسته بود و ردای بلند سفید رنگی به تن داشت. فرمانده را که دید، سعی کرد از جایش بلند شود.
- راحت باشید سرورم..
پادشاه باز هم سعی کرد؛ اما ناامید شد و به پاهای بی حسّی که داشت، قانع شد:
- می بینی چه وضعی دارم؟ می بینی فرمانده ی ارشد!
- آرام باشید قربان!
فرمانده با دست روی پایش زد:
- از این پاها آن قدر استفاده نکردم تا خودشان من را از کار انداختند؛ اگر 10 سال پیش بود، همه چیز را گردن تو می انداختم. اما حالا نه. می دانی چطور به این وضع درآمدم؟
فرمانده با اندوهی که در چهره داشت جواب داد:
- نه عالیجناب!
- به یک خائن اعتماد کردم؛ اشتباه کردم، همان موقع که شمشیری در دستم می ماند، سر از تنش جدا نکردم. او ملکه ی من نبود؛ بلا بود، بلای جان من..
پادشاه به نفس نفس افتاد. فرمانده جلو رفت و شانه های او را مالید:
- آرام باشید سرورم؛ او را دستگیر کردیم؛ به زودی به سزای اعمالش می رسد.
پادشاه بی توجه به حرف های او، ادامه داد:
- فکرش را هم نمی کردم که این کار از او بربیاید؛ با خودم می گفتم که شمشیر در دست من است؛ او چکاره است؟ اما..
پادشاه کیسه ای را از کنارش روی تخت برداشت و بالا گرفت:
- با همین، اختیارم را از کف بیرون داد؛ هر غلطی که می خواست انجام داد. شده بودم حیوان دست آموز اش. تا کمی می گذشت و داشتم به خودم می آمدم، دوباره شروع می کرد و روز از نو.. خیلی اذیتم کرد. باور می کنی فرمانده؟؟
فرمانده که چشمانش را بسته بود و شانه های پادشاه را می مالید، با ناراحتی، سر تکان داد...

"ادامه دارد"

 

💠 https://eitaa.com/DastNevis_Talabeh

💠 https://t.me/DastNevis_Talabeh

🖊داستان بلند سیاهی 📎قسمت بیست و یکم 📎 (نوشته ی ادمین)

ملکه جا خورد اما خودش را کنترل کرد.
تیرانداز، تیر بعدی را در چلّه گذاشت و کشید. اما دست فرمانده روی بازوی تیرانداز رفت و او را منصرف ساخت؛ و به جلوی برج آمد و صدا زد:
- باز چه حیله ای داری بانوی خائن.. هر چه داری بگو.. چون دشمن به انتظار سخنرانی تو نمی نشیند.
- چه حیله ای؟ خانه ی ما را گرفته ای و از حیله حرف می زنی؟
- این قلعه خانه ی ما هم بود که فرمانده ی تو از ما غصبش کرد و راه را بر وفاداران این سرزمین بست.. حالا هم قرار نیست که شما را راه ندهیم. حق جاری خواهد شد؛ هم در مورد تو و هم در مورد دیگر سربازان این کشور که داخل این ماجرا کردی!
فرمانده رو به گروه سربازان ملکه کرد و گفت:
- امنیت این قلعه و مردمش، بر عهده ی من است. شما هم جزئی از مردم هستید؛ همان گونه که من و لشکریانم هستیم. نمی گذارم کسی این خانه ی امن را برای ساکنانش نا امن کند. کاری که خواهم کرد، این است؛ خائنان و غاصبان این کشور را به سزای اعمالشان می رسانم و با مردم این سرزمین، به جنگ با دشمن خواهم رفت. پس اگر قرار است که جنگی در غیاب من رخ دهد، بهتر است همین الان اتفاق بیفتد. خائنان این سرزمین، فرمانده ی نگهبان ها کراسوس و عالیجناب ملکه خواهند بود. حکم در مورد این دو نفر اجرا خواهد شد. دیگر سربازان، مختارند که اسلحه ی خود را تحویل دهند و به روستاهای مجاور بروند و تا جنگ به پایان نرسیده، از آنجا خارج نشوند؛ یا اینکه با من و افرادم، برای دفاع از وطن  خود، به مرز شمالی بیایند. برای تصمیم گیری فرصت دارید..

"ادامه دارد"

 

💠 https://eitaa.com/DastNevis_Talabeh

💠 https://t.me/DastNevis_Talabeh

🖊داستان بلند سیاهی 📎قسمت بیستم 📎 (نوشته ی ادمین)


انتظارش را داشت. فشار بدی به استخوان های شانه و کتفش می آید؛ اما ناچار است که تحمّل کند. بالاخره موج سواره نظام عبور می کند. فرمانده بلند می شود تا موج دوم که برمی گردد را دفع کند. اما کسی نیست. سوارها هرگز بر نمی گردند و با همان سرعت، به عقب نشینی از مهلکه، ادامه می دهند.
از 100 سوار، حدود 60 سوار باقی مانده بود که در زره بعضی از آنها، آثاری از فرو رفتن تیر و سرنیزه بود.
فرمانده در حالی که نفس نفس می زند؛ با تیراندازان، باقی سواره نظام را وادار به تسلیم شدن می کنند.
فرمانده نایت، رو به سیسا می کند و می گوید:
- با چند نفر برو و مطمئن شو سواره نظام دیگری در کار نباشد. یکی  را هم بفرست، که از جدال قلعه خبر بیاورد.
سیسا، سوار بر اسبی مشکی، همراه چند سوار، به سمت شمال کوهستان می تازند.
سربازی جلو می آید:
- من همین الان از قلعه می آیم قربان. افسر نالن، پیغام دادند که اوضاع طبق برنامه پیش می رود. نگهبانان برج ها، در حال مبارزه ی تن به تن با نیروهای نفوذی جناب وارگا بودند و نیروهای ایشان، حصار بیرونی قلعه را شکسته اند و منتظر نتیجه ی نبرد بر روی برج ها هستند.
- خیلی خوب.. همه بروید روی کوه؛ بعد از آمدن سیسا و نبودن خطر، بر می گردیم.
تیراندازها از کوه سنگی خود بالا کشیدند...
**
لشکر ملکه، به مقابل قلعه رسید. ملکه به برج ها و دروازه ی قلعه خیره شد. امیدوار بود که سربازان خودش را ببیند، اما کسانی که می دید، سربازان وفادار فرمانده نایت بودند و پرچمی دیگر بر بالای دروازه نصب بود.
پرچم کشور را عوض کرده بودند؛ دور آرم وسط پرچم، سپری مثلث شکل که روی نوک آن، خوابیده بود، اضافه کرده بودند تا با پرچم یاران ملکه، متفاوت باشد.
ملکه به سربازانش نگاه کرد؛ در چهره های خسته، جان مبارزه با وفاداران فرمانده نایت را ندید.
اسبش را هی کرد و به دروازه نزدیک شد؛ تیراندازان قلعه، تیرها را در کمان ها کشیدند و منتظر دستور ماندند.
ملکه آن قدر رفت تا به نزدیکی دروازه رسید؛ فریاد زد:
- نایت! چرا خودت را نشان نمی دهی؟ تو که خانه ی ما را گرفتی! دیگر از چه می ترسی؟
تیری پرتاب شد و از کنار گوش ملکه گذشت و بر خاک نشست...

"ادامه دارد"

 

💠 https://eitaa.com/DastNevis_Talabeh

💠 https://t.me/DastNevis_Talabeh

🖊داستان بلند سیاهی 📎قسمت نوزدهم 📎 (نوشته ی ادمین)

- دشمن به ستون ما حمله کرد.. تعدادشان خیلی زیاد بود.
- فرمانده چی؟ حال نیکول خوبه؟
**
فرمانده نایت، تیر اوّل را پرتاب کرد و در پی او، دیگر سربازانی که پشت تپه کمین کرده بودند، تیر هایشان را پرتاب می کنند.
رو به رو لشکر سواره نظام نیکول بود که از حدود 100 سوار تشکیل می شد؛ اما فرمانده با 300 تیر انداز، آنها را دوره می کند.
تیراندازها روی بلندی تپه های اطراف از حمله ی مستقیم سواره نظام، در امان بودند.
نیکول، فرمان حمله می دهد؛ اما سواره نظام، گیج شده است و توانایی انتخاب بین حلقه ی محاصره را ندارد.
نیکول دست به کار می شود. نیزه اش را بالا می گیرد و به سمت محلّی که دیواره ی محاصره، در آنجا نازک تر است هجوم می برد. سواره نظام، به خودش می آید و به پشتیبانی از فرمانده، به همان سمت می تازد.
ناگهان در همان طرف، فرمانده نایت مانند خورشیدی به یک باره طلوع می کند؛ در حالی که کمان به دست دارد.
افراد فرمانده نایت کنار می روند. فرمانده چشم در چشم نیکول که در حال تاختن است، تیری در کمان می کشد... و رها می کند.
تیر هوا را می شکافد و به قلب نیکول می نشیند. شدت ضربه زیاد است و او به سمت چپ خم می شود؛ نیزه در دستش لق می خورد و ناگهان، نوکش به تخته سنگی گیر می کند و نیکول را با خود از اسب به پایین می کشد.
بعضی از سواره نظام دشمن جا می خورند اما بعضی دیگر، به طمع دست یافتن بر فرمانده نایت، بر سرعت خود می افزایند. شمشیرها و نیزه ها برای کشتن فرمانده بالا می رود. اما فرمانده به سرعت از پایین تپّه، سپری طولی را به دست می گیرد که سرتاسر بدنش را می پوشاند.
با اینکه کار خطرناکی است؛ اما نیم خیز می ماند و سپر را به عنوان آخرین راه نجات، به صورت اریب نگه می دارد.
از گوشه ی چشم، تیرهای خودی را می بیند که به سمت سواره نظام پرتاب می شود و صدای شکافتن زره آنها را با گوش خود، می شنود.
چند نیزه و  ضربه ی شمشیر به سپر فولادی برخورد می کند اما ناگهان یک اسب روی سپر، پا می گذارد!!...

"ادامه دارد"

 

💠 https://eitaa.com/DastNevis_Talabeh

💠 https://t.me/DastNevis_Talabeh

🖊داستان بلند سیاهی 📎قسمت هجدهم 📎 (نوشته ی ادمین)


 

نیکول با سرش تایید کرد؛ اما سرعت مردم بیشتر از پیاده های لشکر بود و نیکول هر چه کرد، نتوانست بین مردم و لشکر خودی، جدایی بیندازد.
بیش از نیمی از مردم با خوشحالی پا به پای لشکر می دویدند؛ فکر می کردند که لشکر ملکه، برای تقویت لشکر فرمانده نایت می رود تا با دشمن مبارزه کنند.
ملکه با عصبانیّت فریاد زد:
- فرمانده؛ ولشان کن. تمام سواره نظام را جمع کن. همه را ببر و در ضلع جنوبی کوهستان مستقرّ شو. جایی که همه را ببینید و هیچ کس شما را نبیند. هدف، کشتن نایت است. بقیه باشند برای بعد...
*
صدای همهمه ی مردم، سکوت کوهستان را می شکست.
ملکه و سربازان، به طور نامحسوس، دور جمعیت مردم حلقه زده بودند و مراقب هر حرکتی بودند.
جمعیت مردم از محدوده ی تیرک های چوبی قرارگاه، بیرون زده بود و ملکه با سربازانش، بیرون مانده بودند.
ملکه به چند نفر دستور داد که داخل قرارگاه بشوند و خبر بیاورند.
چندین دقیقه گذشت و بعد، چند ده دقیقه... تا سربازها رسیدند.
- هیچ کس داخل نیست.
ملکه غرق در تعجّب شد؛ دستور داد یکی از افرادش به موقعیت نیکول برود و خبر بیاورد.
سرباز به تاخت رفت و طولی نکشید که با همان سرعت، برگشت.
- فرمانده نیکول، تمام اضلاع کوهستان رو زیر نظر داشتند؛ هیچ جنبنده ای از لشکر نایت تو این یک ساعت، به اینجا نزدیک هم نشده است.
ملکه باز به فکر فرو رفت تا چند لحظه ی بعد که بار دیگر، سواری از دور پیدا شد. سوار هراسان بود و این هراس را مانند تیری به قلب ملکه انداخت. به ملکه نزدیک شد. سرباز نزدیک شد و در حالی که نفس نفس می زد، بریده بریده گفت:
- بانو.. حمله کردند.. به قلعه ی ماتئوس حمله شده..
ملکه به زره و کلاهخود سوار نگاه کرد  و حرفش را قطع کرد:
- تو از سواره نظام هستی؛ باید  در دسته ی نیکول باشی! اینجا چه می کنی؟ این خبر را از کی شنیدی؟
- یک پیک از قلعه برای فرمانده نیکول آمده بود. فرمانده وقتی خبر را شنیدند، حرکت کردند که به قلعه بروند اما...
ساکت ماند.
ملکه صدایش را بلند کرد:
- اما چی؟!!...

"ادامه دارد"

 

💠 https://eitaa.com/DastNevis_Talabeh

💠 https://t.me/DastNevis_Talabeh

🖊داستان بلند سیاهی 📎قسمت هفدهم 📎 (نوشته ی ادمین)

ستون لشکر اوّل از پادگان خارج شد و به سمت میدان اصلی شهر حرکت کرد.
ملکه در حالی که زرهی چرمی و سبک بر تن داشت؛ سوار بر اسب، سر ستون  را هدایت می کرد.
سواری از عقبه ی ستون، به کنار اسب او تاخت:
- درود بانوی من.. من نیکول هستم؛ معاون فرمانده کراسوس. شما را همراهی خواهم کرد.
ملکه در حالی که عجله در چهره اش مشخّص بود، گفت:
- خوب شد که آمدی؛ امروز نبردی داریم که سرنوشت ما و مردم مان را رقم خواهد زد. به افراد بگو با تمام سرعت حرکت کنند. باید زودتر از مزدوران، به کوهستان جواک برسیم.
نیکول سرش را به علامت تعظیم پایین آورد و به میانه ی ستون تاخت. ستون سرعت گرفت و از خیابان خارج شد تا به آستانه ی میدان اصلی شهر رسید.
ملکه از صحنه ای که می دید، انگشت به دهان مانده بود.
فوج فوج مردم بودند که سعی داشتند از دروازه خارج شوند. انتهای ستون مردم، کل میدان را پر کرده بود. سربازان ملکه برای خارج شدن، با مشکل رو به رو شدند.
دروازه بسته بود و گروهی از نگهبان ها از بالای دروازه، مردم را تهدید می کردند.
- چه جمعیّتی!!!
نیکول بود که تازه به سر ستون برگشته بود و به جمعیت نگاه می کرد.
ملکه دستور داد:
- بروید جلو و راه را تا دروازه باز کنید.
- بانوی من، ممکن است مردم عصبانی شوند و قبل از خارج شدن از دروازه، با ما درگیر شوند. در این میدان شلوغ هم معلوم است که برنده چه کسی است!
- پس بگو دروازه را باز کنند. ما باید به کوهستان برسیم.
نیکول رفت و بعد از چند لحظه، سیل جمعیت بود که ستون ملکه، مثل یک کشتی بر فراز این موج، از قلعه خارج می شد.
ملکه با خودش گفت: «این ها مزدورند؛ نه مردم. اگر این همه آدم به کمک نایت بروند، دیگر فرصتی برای تغییر نتیجه نخواهیم داشت.»
ملکه به سمت نیکول برگشت و فرمان داد:
- بعد  از این که ما  فاصله گرفتیم، با یک دسته تیرانداز جلوی این خائن ها را بگیر...

"ادامه دارد"

 

💠 https://eitaa.com/DastNevis_Talabeh

💠 https://t.me/DastNevis_Talabeh