🖊داستان بلند سیاهی 📎قسمت هفدهم 📎 (نوشته ی ادمین)
- پنجشنبه, ۱۲ تیر ۱۳۹۹، ۰۴:۰۱ ب.ظ
- ۰ نظر
ستون لشکر اوّل از پادگان خارج شد و به سمت میدان اصلی شهر حرکت کرد.
ملکه در حالی که زرهی چرمی و سبک بر تن داشت؛ سوار بر اسب، سر ستون را هدایت می کرد.
سواری از عقبه ی ستون، به کنار اسب او تاخت:
- درود بانوی من.. من نیکول هستم؛ معاون فرمانده کراسوس. شما را همراهی خواهم کرد.
ملکه در حالی که عجله در چهره اش مشخّص بود، گفت:
- خوب شد که آمدی؛ امروز نبردی داریم که سرنوشت ما و مردم مان را رقم خواهد زد. به افراد بگو با تمام سرعت حرکت کنند. باید زودتر از مزدوران، به کوهستان جواک برسیم.
نیکول سرش را به علامت تعظیم پایین آورد و به میانه ی ستون تاخت. ستون سرعت گرفت و از خیابان خارج شد تا به آستانه ی میدان اصلی شهر رسید.
ملکه از صحنه ای که می دید، انگشت به دهان مانده بود.
فوج فوج مردم بودند که سعی داشتند از دروازه خارج شوند. انتهای ستون مردم، کل میدان را پر کرده بود. سربازان ملکه برای خارج شدن، با مشکل رو به رو شدند.
دروازه بسته بود و گروهی از نگهبان ها از بالای دروازه، مردم را تهدید می کردند.
- چه جمعیّتی!!!
نیکول بود که تازه به سر ستون برگشته بود و به جمعیت نگاه می کرد.
ملکه دستور داد:
- بروید جلو و راه را تا دروازه باز کنید.
- بانوی من، ممکن است مردم عصبانی شوند و قبل از خارج شدن از دروازه، با ما درگیر شوند. در این میدان شلوغ هم معلوم است که برنده چه کسی است!
- پس بگو دروازه را باز کنند. ما باید به کوهستان برسیم.
نیکول رفت و بعد از چند لحظه، سیل جمعیت بود که ستون ملکه، مثل یک کشتی بر فراز این موج، از قلعه خارج می شد.
ملکه با خودش گفت: «این ها مزدورند؛ نه مردم. اگر این همه آدم به کمک نایت بروند، دیگر فرصتی برای تغییر نتیجه نخواهیم داشت.»
ملکه به سمت نیکول برگشت و فرمان داد:
- بعد از این که ما فاصله گرفتیم، با یک دسته تیرانداز جلوی این خائن ها را بگیر...
"ادامه دارد"