«پرتو طلایی»

*صفحه تخصصی نویسندگان خلّاق و علاقه مندان به داستان*

«پرتو طلایی»

*صفحه تخصصی نویسندگان خلّاق و علاقه مندان به داستان*

«پرتو طلایی»

🌀 صفحه تخصصی نویسندگان خلّاق و علاقه مندان به داستان ⚡️

📙 نقد و بررسی داستان های بلند و رمان های ایران و جهان ⚡️

✒️دبیر: سید محمدحسین موسوی https://zil.ink/seyed_mousavi

داستان بلند سیاهی (قسمت اوّل)(نوشته ی ادمین)

مرد زره پوش که شنلی آبی رنگ بر دوش داشت، روی زمین نشست و به غلاف شمشیرش تکیه داد.

به اطراف نگاه کرد.

تا دوردست، فقط کوه بود و دشت. در پایین دست کوه، جایی که هوای آن، برای جنگجویان خسته از پیکار مناسب تر بود؛ اردوگاهی خودنمایی می کرد. چادر های سیاه در پناه حصاری از چوب های تیز فرود آمده بودند و جنگجویان را در پناه خود می گرفتند.

اما هر اردوگاهی، زمانی دارد و زمان این یکی، انگار به سر رسیده بود. 

فرمانده نفس عمیقی کشید و هوای پاک قلّه را برای آخرین بار به سینه کشید. نگاهش به پایین کوه  افتاد.

سربازی سوار بر اسبی سیاه رنگ، کم کم خودش را از شیب کوه،  بالا می کشید.

می دانست که پیامش چیست؛ بی خیال از افکار، به منظره ی دشت سرسبزی که قرار بود ترکش کنند، خیره شد.

سوار به کنار فرمانده رسید؛  از اسب پیاده شد و احترام کرد:

- سرورم؛ افراد آماده اند. منتظر دستور شما هستیم.

فرمانده بلند می شود و شنلش در باد کوهستان به پرواز در می آید.

فرمانده لبخند می زند:

- تو هم دلت برای اینجا تنگ می شود؟

سرباز لبخند زد و سرش را پایین انداخت.

- می دانم جوابت چیست؛ نگران نباش؛ هنوز دیوانه نشده ام؛ یادم هست که چند جنگ پشت سر گذاشته ایم.

فرمانده، دسته ی شمشیر را با دست چپش گرفت؛ تلاش کرد شمشیر را بیرون بکشد که  درد سوزناکی چونان برق  در بازو و شانه ی چپش پیچید.

صورتش درهم فشرده شد و لب گزید تا فریاد نزند؛ بی اختیار به  یاد آخرین جنگشان افتاد.

*

موج دوم حمله در راه بود. مدافعان باید خود را جمع و جور می کردند.کسانی که مجروح بودند؛ به کمک دوستانشان عقب کشیدند.

فرمانده، شمشیرش را از بدن دشمنی که تازه به خاک انداخته بود، بیرون آورد و آن را بالا گرفت؛ برُوگز و مِلوین، به سرعت پشتش جمع شدند.

پیاده های دشمن، چنگک ها و گرز هایشان را بالا گرفتند و حریصانه هجوم آوردند. صدای برخورد چکمه های سنگین شان، دشت گلی را پر کرد.

ستون دشمن نزدیک شد که یکباره، فریاد حمله  به آسمان رفت. فرمانده بود که جلوتر از همه می دوید و شمشیرش را برای ضربات سهمگین، بالا گرفته بود.

باقیمانده های ستون لشکر خودی، شیر شدند و به دنبال فرمانده، بر دشمن حمله کردند.

اوّل از همه شمشیر فرمانده و بعد، دیگر شمشیرها در مقابل گرزهای دستی، قد علم کردند.شمشیرها می چرخیدند و وحشی ها را به زمین می انداختند.

فرمانده، هفتمین وحشی را با ضربتی بر زمین انداخت؛ او که زخم خورده بود، تلاش کرد گرزش را به سمت فرمانده بیندازد؛ اما لگد فرمانده، او را به گوشه ای پرت کرد.

یکباره سواری را دید،که بر روی اسبی بدون زین و یراق، می تاخت.

در تمام گروه وحشی ها، هیچ سواری غیر او یافت نمی شد.

فرمانده دانست که هدفش باید فرمانده ی حریف باشد.

به سمت سوار رفت.

هدف نیز، متوجه فرمانده شد.

هر دو به هم هجوم بردند؛ یکی پیاده و دیگری، سواره...

ادامه دارد...

 

💠 https://eitaa.com/DastNevis_Talabeh

💠 https://t.me/DastNevis_Talabeh

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی