داستان بلند سیاهی (قسمت دوم)(نوشته ی ادمین)
- چهارشنبه, ۱۴ خرداد ۱۳۹۹، ۰۳:۴۱ ب.ظ
- ۰ نظر
فرمانده نگاهش به نیزه ای رفت که در خاک فرو رفته بود؛ همان طور که می دوید، فاصله اش را با آن تخمین زد؛ مناسب بود.
شمشیر را در خاک فرو کرد و فرز و چابک، نیزه را در آورد و قلب سوار را نشانه رفت.
نیزه را پرتاب کرد؛ سوار که جا خورده بود، نتوانست واکنشی نشان بدهد؛ نیزه در بدنش فرو رفت؛ و از اسب به پایین افتاد.
فرمانده با رضایت نفسش را بیرون داد؛ ناگهان از گوشه ی چشم، سایه ای را دید که از پشت، نزدیک می شد.
سریع به چپ جا خالی داد اما کافی نبود. تیغه ی شمشیر، بازوی چپش را شکافت.
فرمانده روی زمین افتاد و لب هایش را از درد، روی هم فشار داد.
وحشی ای که کمی پیشتر، زخم خورده بود، جلو آمد تا ضربه ی نهایی را وارد سازد؛ ناگهان اسب فرمانده ی وحشی ها، شروع کرد به تاختن. گرد و غبار، دید را مسدود می کرد؛ مانعی بر سر راه خود دید؛ پاهایش را بلند کرد و چونان لگدی به وحشی زد که نقش زمین گشت و دیگر بلند نشد.
فرمانده به اسب لبخند زد و با تکان دادن سر از او تشکّر کرد.
نگاهش به سربازانش افتاد که به طرفش می دویدند؛ ملوین جلوتر از همه بود..
**
فرمانده در کوه بود؛ در مقابلِ سربازی که پیغام آماده بودن کاروان را با خود آورده بود. باید به کاروان اضافه می شدند.
بالاخره میخ چشمانش را از زمین کند و شمشیرش را از سنگ بیرون کشید و در غلاف، رها کرد.
- برویم..
هر دو بر مرکب هایشان سوار شدند و از کوه سرازیر گشتند.
فرمانده به سمت نوک ستون تاخت.
معاونانش سوار بر اسب، ستون را رهبری می کردند. با دیدن فرمانده لبخند زدند و احترام کردند.
فرمانده اسبش را به میان آنها راند:
- سلام بچه ها.. اوضاع چطور است؟
بروگز، اوّل جواب داد:
- امن و امان.. فرمانده.
ملوین ادامه داد:
- تا وقتی ما را دارید؛ غم ندارید.
فرمانده به اطراف نگاه کرد:
- نالن کجاست؟
سیسا که از سمت چپ لشکر، تازه رسیده بود، گفت:
- رفته بود گشت بزند؛ من آخر ستون دیدمش.
- خیلی خوب. سیسا.. تو مسیر را چک کردی؟
- بله قربان.
- توقّف مان کجاست؟
سیسا نقشه ای چرمی را از میان کمربند نظامی اش، بیرون کشید:
- طبق اطلاعاتی که سفیرانمان آورده اند، در این مسیر جدید باید نصف روز مدام حرکت کنیم تا به روستایی برسیم که درختان نخل زیادی دارد. توقّف مان همان جاست. فردا به قلعه خواهیم رسید.
- اسم آن روستا چیست؟
- سفیران اینقدر زمان نداشتند که داخل روستا شوند؛ از جمعیتی که جمع شده بود، متوجه شدند که قدرت دارند، میزبان کاروان ما باشند.
- خطر کردند؛ بعداً به آنها گوشزد کن.
- بله فرمانده..
**
زن باریک اندام، با لباس سرتاسر سفید، وارد اتاق پادشاه شد.
- هنوز بیدار نشدی عزیزم..
پادشاه، نیم خیز شد و با خشم، به ملکه خیره شد:
- باز که آمدی؛ چه کسی تو را به اینجا راه داده؟معلوم می شود که آرامگاه من، موش های زیادی دارد. وگرنه دستور من در گوش دیوارهای این قصر نیز حک شده؛ تو حق نداری اینجا باشی!
لبخند ملکه، محو نشد:
- باز که داری بد قلقی می کنی..
پادشاه عصبانی شد. دستش را کنار تخت برد و شمشیرش را از غلاف بیرون کشید.
- انگار تو حرف حساب نمی فهمی.. یک روز به همه ثابت می کنم. بالاخره همه می فهمند..
ملکه از کیسه ی مخفی زیر آستین، کمی گرد کرم رنگ بیرون آورد.
یکباره به پای پادشاه افتاد و در همان حال، پنهانی گرد را در هوا پاشید:
- قربان.. قبول دارم که چه جنایاتی مرتکب شدم؛ اما می دانم که شما من را می بخشید. این طور نیست..
چهره ی پادشاه، از خشم برافروخته شد و شمشیرش را بالا برد.
ملکه با ته لبخندی ادامه داد:
- شما نمی توانید من را بکشید.. می دانید چرا؟.. چون من سرور شما هستم و شما زیردست من...
ادامه دارد...