🖊داستان بلند سیاهی 📎قسمت بیست و چهارم 📎 (نوشته ی ادمین)
- شنبه, ۲۸ تیر ۱۳۹۹، ۰۸:۳۷ ب.ظ
- ۰ نظر
فرمانده از پشت پنجره ی زندان نگاه کرد.
کراسوس به دیوار زندان تکیه داده بود و با خشم به دیوار رو به رو، خیره شده بود. میخ چشمانش هر لحظه می خواست، دیوار را بشکافد و فرو رود.
فرمانده سرفه ای کرد؛ کراسوس برگشت و نیمه سایه ای را دید که پشت تنها روزنه ی زندان، ایستاده بود.
- آهای کسی که پشت در هستی؛ آن بیرون به اندازه ی کافی خورشید هست. این یک ذرّه سهم من را سد نکن. برو کنار بگذار باد بیاید.
- کراسوس..
کراسوس، صدای فرمانده را شناخت:
- آهای نایت؛ شناختمت، اما نمی خواهم یک کلمه از موعظه هایت را گوش کنم. دهانت را ببند و از همان راهی که به این دخمه ی لعنتی آمدی، برگرد.
فرمانده نفس عمیقی کشید.
کراسوس نهیب دیگری زد:
- مگر نمی گویم برو؟!
- چه شده؟ مگر غصّه ی از دست دادن هوای زندانت را هم می خوری؟
- درسته؛ می خواهم نفس بکشم و زنده بمانم تا روزی نفست را بگیرم!
فرمانده از جلوی پنجره کنار رفت و در حالی که از راه پلّه ی زندان بالا می رفت، سرش را به علامت تاسّف تکان داد.
"ادامه دارد"