«پرتو طلایی»

*صفحه تخصصی نویسندگان خلّاق و علاقه مندان به داستان*

«پرتو طلایی»

*صفحه تخصصی نویسندگان خلّاق و علاقه مندان به داستان*

«پرتو طلایی»

🌀 صفحه تخصصی نویسندگان خلّاق و علاقه مندان به داستان ⚡️

📙 نقد و بررسی داستان های بلند و رمان های ایران و جهان ⚡️

✒️دبیر: سید محمدحسین موسوی https://zil.ink/seyed_mousavi

🖊داستان بلند سیاهی 📎قسمت آخر 📎 (نوشته ی ادمین)

پیک لشکر، به تاخت حرکت می کرد؛ مقصد، قلعه ی ماتئوس بود؛ در برابر وارگا، سرپرست موقّت قلعه.
- حاوی پیام ناراحت کننده ای هستم؛ قربان.
- بگو..
- فرمانده نایت، در اردوگاه خودی، مورد حمله قرار گرفتند.
وارگا از صندلی بلند شد و جلو آمد؛ آن قدر که رو به روی سرباز قرار گرفت:
- خودش کجاست؟ حالش خوب است؟
- سرباز سرش را پایین انداخت و گفت:
- خنجر آلوده به زهر بود و ما به موقع متوجّه نشدیم. خیلی دیر شده بود. متاسّفم فرمانده.
وارگا انگار که آب داغی رویش ریخته باشند، برگشت و شروع به قدم زدن کرد؛ به سمت صندلی برگشت تا سرباز، اشک هایش را که می خواستند سرازیر شوند، نبیند. فرمانده نایت، دوست و هم رزم قدیمی، دیگر درکنارش نبود.
اما...
یاد چیزی افتاد:
- انگل.
وارگا اشک هایش را پاک کرد و به سمت زندان قصر راه افتاد.
*
- ملکه را بیاورید بیرون!
زندانبان، در سلول را باز کرد و ملکه بیرون آمد. او را به سمت اتاق بازجویی هدایت کردند.
ملکه پشت میز نشست.
وارگا بی محابا در اتاق را هل داد و وارد شد:
- کار تو بود؟ هان؟..
- به به؛ جناب وارگا.. صندلی سلطنتی خوش می گذرد.
- زبان به دهان بگیر و جواب من را بده؛ کار تو بود؟
- چی؟؟ از چی حرف می زنی؟
- تو دستور دادی فرمانده را ترور کنند؟ کراسوس، به دستور تو از زندان فرار کرد یا نه؟
ملکه دستانش را روی میز گذاشت و خودش را راحت گرفت:
- پس تمام شد؛ آخیش.. حالا می توانم یک نفس راحت توی این دنیا بکشم. دنیای بدون اون عوضی..
- خفه شو..
- وارگا، شمشیر زندانبان را از غلافش بیرون کشید و با یک ضربه، خراشی بر دست راست ملکه انداخت.
ملکه جیغ کشید؛ از بازویش، خون بیرون زد:
- وحشی.. تو را هم می کشم؛ تو از آن عوضی پلید تری!!
وارگا که از خشم سرخ شده بود؛ شمشیرش را بالا آورد؛ خون سرخ از شمشیر، سرازیر بود:
- می دانم؛ به خاطر همین می خواهم آن را یک جایی خرجش کنم.
شمشیر را در قلب ملکه فرو کرد.
ملکه سعی کرد که نفس بکشد؛ اما با هر بار نفس کشیدن، خون بیشتری از شمشیر، سرازیر می شد. چند لحظه بعد، خم شد و از صندلی روی زمین افتاد و نفس های آخرش را کشید.
وارگا رو به زندانبان کرد که خیره به ملکه بود:
- ببرید سرش را از تنش جدا کنید و کنار یکدیگر بر دروازه ی قلعه، آویزان کنید. می خواهم در مسیر رفتنم، آنها را آنجا ببینم.
زندانبان تعظیم کرد و سربازان را صدا کرد.
وارگا رفت و زندانبان، رفتنش را تماشا کرد.
سربازان آمدند تا جسد ملکه را ببرند.
زندانبان، در حالی که روی جسد بی جان خم شده بود، به سرباز کناری گفت:
- این تازه اوّلش است؛ این سیلاب خون شروع شد و دیگر معلوم نیست که به کجا ختم شود!
- نشنیدی؟ فعلاً دارد از قلعه خارج می شود. حدّاقل ما در امانیم.
زندانبان، تلخندی زد و دستور داد که سرباز ها سریع تر کار کنند.
***
- تو باید اینجا بمانی؛ به جای من..
ملوین گریه می کرد و نمی توانست صحبت کند.
وارگا  با دستانش، شانه های او را گرفت و فریاد زد:
- ملوین..
ملوین جا خورد و اشک هایش را با آستین لباسش پاک کرد.
وارگا ادامه داد:
- مگر با گریه چیزی درست می شود؟ فرمانده رفته است و حالا یک لشکر از این سرزمین، آنجا درکوهستان گایا سرگردان است. دشمن هم حرکتش را ادامه داده است. من نمی توانم اینجا بنشینم و نابود شدن کشورم را تماشا کنم.
- من هم همینطور؛ پس چرا می خواهی من را به این درد مبتلا کنی؟
وارگا با لحنی آرام تر گفت:
- چون چاره ی دیگری ندارم. می خواهی من بمانم و تو بروی؟ هان.. این جور بهتر است؟
- نمی شود کس دیگری بماند و ما دو تا با هم برویم؟
- از وفاداران فرمانده فقط تو اینجا هستی؛ به کس دیگری نمی توانم اعتماد کنم. این میراث فرمانده است؛ نباید به دست نا اهل بیفتد. خواهش می کنم؛ قبول کن.. به خاطر فرمانده..
ملوین، باقی مانده ی اشک هایش را از گوشه ی چشم هایش پاک کرد و از جایش برخاست:
- باشد وارگا؛ قبول می کنم؛ اما باید یک قولی به من بدهی. اگر ندهی، نمی گذارم بروی!
- باشد؛ بگو ملوین..
- باید انتقام فرمانده را بگیری؛ همه ی کسایی که باعث شدند آن شب فرمانده ی ما ترور شود، باید به سزای عملشان برسند؛ فقط همین.
وارگا لبخند زد و ملوین را در آغوش گرفت:
- می دانی چیست؟.. راستش، این تنها چیزی است که می توانم قولش را به تو بدهم!
- پس موفّق باشی.. دوست من..

وارگا، زره فرماندهی را تن کرد. حالا به راستی، فرمانده شده بود.
سوار پیش آمد:
- همه آماده اند قربان؛ منتظر دستور..
وارگا، کلاهخود را بر سر گذاشت:
- حرکت می کنیم!
گروهی متشکّل از فرمانده و زیر ده نفر محافظ زره پوش، اسبان قدرتمند خود را هی کردند و در میان تلألوی انوار خورشید، به سمت دروازه تاختند.
سر راه که از دروازه می گذشتند، پیکر بی جان ملکه را دیدند که بسته به دروازه و زیر نور باقی مانده بود و هر قسمت آن، در میان امواج باد در کنار یکدیگر تاب می خورد...

 

                                               «پایان فصل اوّل»

نظرات  (۱)

واو  خیلی عالی

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی