«پرتو طلایی»

*صفحه تخصصی نویسندگان خلّاق و علاقه مندان به داستان*

«پرتو طلایی»

*صفحه تخصصی نویسندگان خلّاق و علاقه مندان به داستان*

«پرتو طلایی»

🌀 صفحه تخصصی نویسندگان خلّاق و علاقه مندان به داستان ⚡️

📙 نقد و بررسی داستان های بلند و رمان های ایران و جهان ⚡️

✒️دبیر: سید محمدحسین موسوی https://zil.ink/seyed_mousavi

🖊داستان بلند سیاهی 📎قسمت بیستم 📎 (نوشته ی ادمین)


انتظارش را داشت. فشار بدی به استخوان های شانه و کتفش می آید؛ اما ناچار است که تحمّل کند. بالاخره موج سواره نظام عبور می کند. فرمانده بلند می شود تا موج دوم که برمی گردد را دفع کند. اما کسی نیست. سوارها هرگز بر نمی گردند و با همان سرعت، به عقب نشینی از مهلکه، ادامه می دهند.
از 100 سوار، حدود 60 سوار باقی مانده بود که در زره بعضی از آنها، آثاری از فرو رفتن تیر و سرنیزه بود.
فرمانده در حالی که نفس نفس می زند؛ با تیراندازان، باقی سواره نظام را وادار به تسلیم شدن می کنند.
فرمانده نایت، رو به سیسا می کند و می گوید:
- با چند نفر برو و مطمئن شو سواره نظام دیگری در کار نباشد. یکی  را هم بفرست، که از جدال قلعه خبر بیاورد.
سیسا، سوار بر اسبی مشکی، همراه چند سوار، به سمت شمال کوهستان می تازند.
سربازی جلو می آید:
- من همین الان از قلعه می آیم قربان. افسر نالن، پیغام دادند که اوضاع طبق برنامه پیش می رود. نگهبانان برج ها، در حال مبارزه ی تن به تن با نیروهای نفوذی جناب وارگا بودند و نیروهای ایشان، حصار بیرونی قلعه را شکسته اند و منتظر نتیجه ی نبرد بر روی برج ها هستند.
- خیلی خوب.. همه بروید روی کوه؛ بعد از آمدن سیسا و نبودن خطر، بر می گردیم.
تیراندازها از کوه سنگی خود بالا کشیدند...
**
لشکر ملکه، به مقابل قلعه رسید. ملکه به برج ها و دروازه ی قلعه خیره شد. امیدوار بود که سربازان خودش را ببیند، اما کسانی که می دید، سربازان وفادار فرمانده نایت بودند و پرچمی دیگر بر بالای دروازه نصب بود.
پرچم کشور را عوض کرده بودند؛ دور آرم وسط پرچم، سپری مثلث شکل که روی نوک آن، خوابیده بود، اضافه کرده بودند تا با پرچم یاران ملکه، متفاوت باشد.
ملکه به سربازانش نگاه کرد؛ در چهره های خسته، جان مبارزه با وفاداران فرمانده نایت را ندید.
اسبش را هی کرد و به دروازه نزدیک شد؛ تیراندازان قلعه، تیرها را در کمان ها کشیدند و منتظر دستور ماندند.
ملکه آن قدر رفت تا به نزدیکی دروازه رسید؛ فریاد زد:
- نایت! چرا خودت را نشان نمی دهی؟ تو که خانه ی ما را گرفتی! دیگر از چه می ترسی؟
تیری پرتاب شد و از کنار گوش ملکه گذشت و بر خاک نشست...

"ادامه دارد"

 

💠 https://eitaa.com/DastNevis_Talabeh

💠 https://t.me/DastNevis_Talabeh

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی