🖊داستان بلند سیاهی 📎قسمت بیست و سوم 📎 (نوشته ی ادمین)
- چهارشنبه, ۲۵ تیر ۱۳۹۹، ۰۴:۴۸ ب.ظ
- ۰ نظر
- قربان؛ حدود 300 نفر از سربازان ملکه به ما ملحق شدند و کمتر از 150 نفر به خانه هایشان بازگشتند. با احتساب 150 نفر برای محافظت از قلعه و قصر، 500 نفر از لشکر خودمان، آماده اند که به مرز بروند.
- چقدر تجهیزات داریم؟
- آن قدر که می توانیم250 نفر دیگر را مسلّح کنیم.
فرمانده لبخند زد:
- خوب است..
رو به وارگا کرد:
- اوضاع آزمون چطور است؟
- نالن دارد انجامش می دهد؛ حدود 700 نفر ثبت نام کردند که به زودی، 250 نفرشان انتخاب می شوند.
فرمانده با وارگا، شروع به قدم زدن کرد:
- وارگا.. چیزی هست که باید به تو در میان بگذارم.
- بفرما رفیق قدیمی.
- تو باید اینجا بمانی و قلعه را سرپرستی کنی.
وارگا غافلگیر شد:
- یعنی چه؟ تو در میدان جنگ به کمک نیاز داری؛ بعد می خواهی من را اینجا بگذاری تا فرمانروایی کنم؟
- فکر کن وارگا؛ اگر دشمن با خیانت و نقشه، به قلعه نفوذ کند و اینجا را تصاحب کند، دیگر چه فرقی می کند که ما پیروز شویم یا نه. من می خواهم کسی اینجا باشد که با وجود او، خیالم از سلامتی مردم و امنیت قلعه، راحت باشد؛ قبول کن.
وارگا چند لحظه به فرمانده خیره شد و گفت:
- باشد رفیق.. این دفعه هم به خاطر تو اینجا می مونم؛ ولی وای به حالت اگر مراقب خودت نباشی. آنجا دیگر من نیستم که نجاتت بدهم.
- نگران نباش؛ هنوز با محیط قصر آشنا نشدی، برگشتیم.
- خدا کند؛ وگرنه می آیم و خودم برتان می گردانم.
فرمانده خندید:
- واقعاً؟!!
- چرا که نه؟
دو تایی می خندیدند و شب به سرعت سپری می شد تا صبح فردا، برسد.
"ادامه دارد"