«پرتو طلایی»

*صفحه تخصصی نویسندگان خلّاق و علاقه مندان به داستان*

«پرتو طلایی»

*صفحه تخصصی نویسندگان خلّاق و علاقه مندان به داستان*

«پرتو طلایی»

🌀 صفحه تخصصی نویسندگان خلّاق و علاقه مندان به داستان ⚡️

📙 نقد و بررسی داستان های بلند و رمان های ایران و جهان ⚡️

✒️دبیر: سید محمدحسین موسوی https://zil.ink/seyed_mousavi

۲۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان من» ثبت شده است

🖊داستان بلند سیاهی 📎قسمت شانزدهم 📎 (نوشته ی ادمین)

یک روز گذشته بود و سربازان ملکه، تمام قلعه را برای پیدا کردن فرمانده و ملازمانش، جستجو کرده بودند. شب هنگام وقتی همه از فرط خستگی به خواب رفتند؛ کسانی بیدار بودند و در شهر پخش شدند.
صبح فردا، وقتی مردم، از خواب خوش بیدار شدند، به محض خروج از خانه ها، برگه هایی را دیدند که روی دیوارها نصب شده بود. یک اعلامیه...
ملکه خبر را شنید. شروع کرد به قدم زدن.
مدتی گذشت تا  کسی که فرستاده بود، از راه رسید.
سرباز زره پوش و ریز نقشی، با منتهای سرعتی که می توانست عادی راه برود، به سمت ملکه آمد؛ احترام گذاشت و برگه ای زرد رنگ به دست او داد:
- این یکی را قبل از اینکه تمام کاغذ ها را بسوزانند، برداشتم تا برایتان بیاورم.
ملکه شروع به خواندن کرد:
به نام خداوند زمین و آسمان
ای مردم؛ روزگار سختی را پشت سر گذاشتیم و این زندگی را برای خود و هم وطنان مان ساختیم.
با هم خوردیم؛ و با هم گرسنگی کشیدیم. با هم ماندیم تا کشور باقی بماند.
اما حالا..
دشمن مرز های ما را شکسته و به سمت پایتخت، در حال حرکت است. در زمان حاضر، عزم جدی برای مقابله با دشمن خونخوار، در دستگاه مملکتی کشور دیده نمی شود. مردان من می خواهند به مقابله با این اجانب  بروند؛ اما مثل همیشه، خود را بی نیاز از کمک هم وطنان خود نمی دانند.
وعده ی ما، غرب کوهستان جواک...
به کمک همه ی شما نیاز داریم.
بیایید این بار نیز، در کنار هم بجنگیم و خاک سرزمین را از توبره ی اجانب، مصون بداریم.
فرمانده ی لشکر دوم ماتئوس؛ نایت پاورز
ملکه نامه را پاره کرد و به کناری انداخت.
همین طور که به سمت اتاق شخصی خود می رفت، به نگهبان گفت:
- سربازها را آماده کنید.
- بله بانوی من... فقط، جسارتاً فرمانده کراسوس، امروز صبح در یک عملیات، مجروح شدند. فرماندهی را به چه کسی می سپارید؟
ملکه در اتاق را باز کرد و داخل شد؛ اما قبل از اینکه در را ببندد، گفت:
- خودم فرماندهی شان می کنم! بگو آماده شوند...

"ادامه دارد"

 

💠 https://eitaa.com/DastNevis_Talabeh

💠 https://t.me/DastNevis_Talabeh

🖊داستان بلند سیاهی 📎قسمت پانزدهم 📎 (نوشته ی ادمین)

کراسوس به سربازی نگاه کرد که از دور می آمد.
سرباز نزدیک شد و احترام گذاشت:
- قربان؛ محل اختفای فراری ها را پیدا کردیم.
چشمان کراسوس در آن تاریکی، برق زد:
- پس چرا معطّلی؟ همه را جمع کن؛ به آنجا می رویم.
**
- شما در محاصره اید! هیچ راه فراری باقی نمانده. خودتان را تسلیم کنید؛ وگرنه ساختمان را تیرباران می کنیم.
خورشید آرام آرام، بالا می آمد و پرتوهایش، روی در چوبی مسافرخانه می افتاد.
سربازان بی شمار و تا دندان مسلح، ساختمان را دوره کرده بودند.
فرمانده ی نگهبان ها، با لگد در را باز کرد:
-بروید؛ بروید داخل.. زنده می خواهمشان.. زنده..
بروگز از پشت دیوار یک مغازه، مراقب اوضاع بود.
چند لحظه گذشت. یکی از افسر ها بیرون آمد و در گوش کراسوس، چیزی گفت.
فرمانده ی نگهبان ها  با خشم به سمت سربازان بیرون مانده، داد زد:
- بروگز کجاست؟
رنگ چهره ی بروگز از ترس سفید شد.
از پشت دیوار بیرون آمد و به سمت فرمانده ی نگهبان ها رفت.
تا چشم فرمانده ی نگهبان ها به او افتاد، فریاد زد:
- دستگیرش کنید پست فطرت را...
سربازان، بروگز را گرفتند و با طناب ضخیمی، دستانش را به بدنش دوختند.
- وقتی به سیاه چال انداختمت؛ می فهمی دروغ گفتن به رئیس نگهبانی، چه عاقبتی داره..
بروگز به فرمانده ی نگهبان ها خیره شد و داد زد:
- من دروغ نگفتم.. مگر نبودند؟
- نخیر؛ حالا جرم آن فرمانده ی عوضی را هم تو باید به دوش بکشی! راه بیفت ببینم.
سیاهپوشی روی پشت بام دو خانه آن طرف تر، کمین کرد؛ از آنجا، مشرف به مسافرخانه بود.
فرمانده ی نگهبان ها، پشتش به آنجا بود. به رئیس مسافرخانه نگاه کرد؛ عصبانی شد و به سمتش رفت تا او را هم با بروگز جلو بیندازد.
سیاهپوش، کمانش را در دست گرفت و تیری را کشید.... و رها کرد. «این هم عاقبت خیانت..»
تیر بی سر و صدا، هوا را شکافت و به سینه ی بروگز اصابت کرد.
فرمانده ی نگهبان ها با صدای اصابت تیر، برگشت و به بروگز نگاه کرد.
وارگا تیر بعدی را زد. فرمانده ناگهان خودش را در مسیر هدف دید؛ سعی کرد خود را کنار بکشد، اما به قدر کافی، سریع نبود. تیر به بازوی چپش برخورد کرد.
تیراندازان کمان های کشیده شده را به سمت محل شلیک، نشانه رفتند؛ اما کسی نبود.
فرمانده ی نگهبان ها، در حالی که زخمش را فشار می داد و درد می کشید، به پیکر بی جان بروگز که چشمانش از وحشت باز مانده بود، نگاه می کرد...

"ادامه دارد"

 

💠 https://eitaa.com/DastNevis_Talabeh

💠 https://t.me/DastNevis_Talabeh

🖊داستان بلند سیاهی 📎قسمت چهاردهم 📎 (نوشته ی ادمین)

- خوب است.. همین جا بخواب. من هم تخت رو به رویی را بر می دارم.
- مار از پونه بدش می آید، جلوی..
- چه گفتی؟
- هیچ.. شب خوبی داشته باشی.
سیسا از روی تخت بلند شد و به بروگز نزدیک گشت. طوری که کسی متوجه نشود، در گوشش گفت:
- هیچ کس جای ما را در غذاخوری نمی دانست؛ تا وقتی که تو بیرون رفتی.. تو را نمی دانم؛ اما وظیفه ی من، محافظت از فرمانده در برابر دشمن است؛ حال آن دشمن هر کسی می خواهد باشد؛ متوجه ای.. هرکس.
بروگز فرمانده را دید که از پله ها بالا می آید.
بی اعتنا به سیسا، از تخت پایین آمد و به سمت فرمانده رفت:
- سلام فرمانده.. ببخشید یک عرضی داشتم..
- خیلی خوب.. بفرما.
- چرا ما لشکر را بدون سرپرست رها کردیم و داخل قلعه برگشتیم؛ الان هم ما و هم لشکر در خطر بزرگی هستیم.
- اولاً لشکر را نالن سرپرستی می کند؛ بنابراین، جای نگرانی نیست. اما در مورد ما، چیزی هست که باید به تو بگویم.
بروگز دقتش را بیشتر کرد:
- چه چیزی؟
فرمانده به سمت ابتدای راهرو حرکت کرد تا از تخت ها دور شوند.
- یک جاسوس بین ماست.
بروگز چشمانش گشاد شد:
- جدّی می گویید؟
- پرسیدی چرا اومدیم اینجا. دلیلش این است؛ می خواهم آن جاسوس را قبل از اینکه در بحبوحه ی جنگ، گم و گور شود، پیدا کنم.
- خب این را چرا به من می گویید؟ به من شک ندارید؟
- این را نگو؛ من می شناسمت بروگز.. خیلی وقت است که با هم هستیم. تازه، کسی که آن قدر نگران امنیت گروه است که تخت کنار راهرو را انتخاب می کند؛ چطور ممکن است جاسوس باشد.
- از حُسن نظرتان متشکرم فرمانده؛ حالا برنامه چیست؟
- فردا صبح؛ یک شاهد به اینجا می آید که آن جاسوس را وقتی به قصر، اطلاعات می برده، دیده است. فردا کارش را تمام می کنیم.
- آن شاهد چه کسی است؟
- نمی شناسی؛ از اشباح من در شهرهاست.
- می خواهید همین امشب بروم و بیارمش؟ شاید جاسوس تا فردا فرار کند؟
- اینقدر نگران نباش؛ والاس تمام درها را قفل می کند و کلید را زیر پیشخوان مخفی می کند.. دست هیچ کس به آن نمی رسد...
**
چند ساعتی به طلوع آفتاب مانده بود، که یک سیاهی از روی تخت بلند شد. شمشیر غلاف شده را به دست گرفت و پاورچین پاورچین از پله های مسافرخانه، پایین آمد.
چراغ اتاق رئیس مسافرخانه، خاموش بود.
سیاهی، پوزخندی زد و به سمت پیشخوان قدم برداشت؛ دستش را زیر پیشخوان برد و گشت و گشت تا  خمره را پیدا کرد و کلید را از درون آن برداشت. به سمت در رفت و قفل را باز کرد.
از مسافرخانه بیرون آمد و به سمت انتهای خیابان دوید. کلید و قفل را در مسیرش به کناری انداخت...

"ادامه دارد"

 

💠 https://eitaa.com/DastNevis_Talabeh

💠 https://t.me/DastNevis_Talabeh

🖊داستان بلند سیاهی 📎قسمت سیزدهم 📎 (نوشته ی ادمین)

شب بود و آسمان رعد و برق می زد.
دیوارهای سنگی می لرزیدند.
از دور صدای هیاهو می آمد؛ لشکر دشمن در حال پیروزی بود و خودی ها در حال شکست.
فرمانده ی نگهبان ها در حصاری از سربازان محفوظ بود؛ اما ناگهان صاعقه ای، هوا را شکافت؛ کراسوس، خود را کنار کشید، اما صاعقه به دست چپش برخورد کرد و آن را خاکستر کرد و قدری از آن، به چشمانش رفت.
با دست راست، چشمانش را پاک کرد.
وقتی دوباره چشم باز کرد، هیچ کسی کنارش نبود؛ فقط نایت را دید که با شمشیری برهنه و آغشته به خون سربازان، به سمتش می آمد.
پاهایش حرکت نمی کردند؛ نایت فریاد کشید و شمشیرش بالا رفت.
کراسوس خواست با دست راست از خود دفاع کند.
ناگهان صدای شکستن چیزی، همه چیز را به هم ریخت؛ صدای طوفان و رعد و برق کم و کمتر شد و تصویر فرمانده کم رنگ و کم رنگ تر..
کراسوس چشمانش را باز کرد و به سقف اتاق خیره شد. تا به حال، این مقدار، مشتاق دیدن یک منظره ی تکراری نشده بود.
نیم خیز نشست و به پارچ سفالینی که روی زمین، تکه تکه شده بود نگاه کرد. دیگر آبی نبود که گلویش را تر کند.
صدای دویدن چند ده نفر را شنید.
چشمانش را مالید؛ اما هنوز می شنید. شمشیرش را برداشت و بیرون رفت.
*
کراسوس و سربازانش به دروازه رسیدند؛ جایی که هیچ نگهبانی حضور نداشت. کراسوس جلو رفت و در اصلی را هل داد؛ در کم کم تکان خورد.
- فایده ندارد.. یکی از اینجا رد شده؛ کسی که نگهبانان را از اینجا برده و کار خودش را راحت کرده است. پیداشان کنید نگهبانان را می گویم.
**
فرمانده مقابل خانه ای دو طبقه و چوبی ایستاد و در زد. پیرمردی در را باز کرد. با دیدن فرمانده، خوشحالی در صورتش نمایان شد و فوری احترام کرد:
- درود بر شما فرمانده.. قدم رنجه فرمودید.. بفرمایید داخل.
فرمانده لبخند زد؛ دستش را بر شانه ی راست پیرمرد کشید و داخل ساختمان شد:
- درود بر تو؛ حالت چطور است والاس؟ زندگی خوب می گذرد؟
- به لطف شما فرمانده.. با کمک سال پیش تان، توانستم مسافرخانه را تجهیز کنم و یک طبقه هم رویش اضافه کنم. حتما از بیرون دیده اید؛ اما از درون، معرکه است. بیایید.. بیایید دنبالم تا نشانتان بدهم.
بروگز با صدای آرام در گوش سیسا پرسید:
- برای چه اینجا آمده ایم؟ این وقت شب، در قلعه ماندن خطرناک است.. تازه از لشکر هم خبر نداریم.
سیسا به سمت بروگز، چشم غرّه رفت:
- دستور فرمانده است. خیلی می ترسی برو خودت را به لشکر برسان. البته اگر جانش را داری که بدون محافظ تا دروازه بروی.
بروگز از سیسا ناامید شد و خودش را در افکارش، غرق کرد.
افراد از پله های چوبی بالا رفتند و به طبقه ی دوم رسیدند. یک راهرو بود با چند اتاق کوچک و یک اتاق بزرگ. پیرمرد، آنها را به سمت اتاق بزرگ، راهنمایی کرد.
والاس در کشویی اتاق را از هم باز کرد و به میهمانان، تعارف کرد که وارد شوند:
- این شیک ترین اتاق من، هدیه ای برای فرمانده و مهمانان عزیزشان؛ امیدوارم خوب استراحت کنید.
فرمانده لبخند زد:
- زحمت کشیدی والاس؛ تا افراد من خودشان را پیدا کنند، بیا پایین. با تو کاری دارم.
- به روی چشم.
بروگز که می خواست با فرمانده صحبت کند؛ ناکام ماند.
رفت و روی تختی که به در نزدیک بود، نشست.
- چرا اینجا، مگر می خواهی نگهبانی بدهی؟
سرش را بلند کرد و سیسا را در مقابلش دید:
- نه می خواهم هر وقت لازم شد، فرار کنم. آن هم از دست تو...

"ادامه دارد"

 

💠 https://eitaa.com/DastNevis_Talabeh

💠 https://t.me/DastNevis_Talabeh

🖊داستان بلند سیاهی 📎قسمت دوازدهم 📎 (نوشته ی ادمین)

افراد، پشت بام به پشت بام از زندان فاصله می گرفتند.
فرمانده  در حالی که می دوید، پرسید:
چطور پیدایمان کردی؟
- کار سختی نبود!
سیسا در حال دویدن به وارگا نزدیک شد و پرسید:
- پس نگهبان ها چه شدند؟ وقتی آمدیم، اینجا پر از سرباز بود!
وارگا خندید:
- خسته بودند؛ فرستادم یک کم استراحت کنند.
وقتی تعجّب سیسا را دید، دوباره گفت:
- نیم ساعت پیش برای غذاخوردن رفتند؛ گروه قبلی هم زودتر غذا خورده بود؛ الان صف دستشویی باید غوغا شده باشد.
سیسا به فرمانده نگاه کرد.
فرمانده هم شانه بالا انداخت.
وارگا طوری که همه بشنوند، صدا زد:
- زود باشید؛ باید صبح نشده از قصر خارج شویم.
**
- تیر اندازا.. بزنید..
چند نگهبان روی برج ها، بر کف سنگی و سیاه برج، غلتیدند.
حالا.. دروازه بی دفاع بود.
صدای دویدن گروهی از پشت اصطبل، شنیده شد.
فرمانده اشاره کرد.
وارگا با تعدادی از افراد به راهروی کنار اصطبل رفتند و گروه سربازها را که فرار می کردند، غافلگیر کردند.
فرمانده از سیسا پرسید:
- سربازها کی می رسند؟
- نگران نباشید؛ به زودی می رسند. نالن کارش را بلد است.
فرمانده به علامت تایید سر تکان داد و به کمک سربازهای دیگر رفت تا جنازه ی نگهبانان دروازه را مخفی کنند.
صدای یورتمه ی اسبی از دور، نزدیک شد. فرمانده به طرف صدا برگشت.
نالن بود که برای فرمانده دست تکان می داد. با چهره ی خندان، به پشت سرش اشاره کرد.
ستون سربازان لشکر، در حالی که هر کدام، شمشیر یا نیزه یا تیر و کمانی علاوه بر تجهیزاتشان، در دست داشتند، به طرف دروازه در حرکت بودند.
سیسا رو به فرمانده کرد:
- سرورم؛ چرا تجهیزات اضافی برمی داریم؟ سرعت لشکر را کم می کنند.
فرمانده در حالی که به ستون مجهّز نگاه می کرد، گفت:
- سیسا!..ما به زودی با این قصر و افرادش، وارد جنگ می شویم. ترجیح می دهم در جنگی وارد نشوم؛ مگر از پیروزی در آن مطمئن باشم. نگران سربازان ملکه هم نباش؛ به لطف وارگا، امشب را خوب می خوابند.
سیسا لبخند زد:
- پس باید آش خوبی برایشان پخته باشد..
فرمانده خندید:
- بس است دیگر .. به کمک نالن برو..
*
- قربان؛ تمام افراد از قلعه خارج شدند. وقت رفتن است.
- به نالن بگو که لشکر را به مخفیگاه ببرد ؛ خودت ولی برگرد. باید همه با هم به جایی برویم.
سیسا احترام گذاشت و سوار بر اسب، به دنبال ستون، از قلعه خارج شد.
فرمانده به سمت وارگا برگشت:
- از تو ممنونم. خیلی زحمت کشیدی..
- تعارف نکن فرمانده.. یک روزی باید جبران کنی.
- پس بگذار حسابم را سنگین تر کنم. غیر از کار فردا، یک زحمت دیگر هم باید به تو بدهم.
- هر چه باشد...

"ادامه دارد"

 

💠 https://eitaa.com/DastNevis_Talabeh

💠 https://t.me/DastNevis_Talabeh

🖊داستان بلند سیاهی 📎قسمت یازدهم 📎 (نوشته ی ادمین)

یکی از سربازها با اشاره ی فرمانده ی نگهبان ها جلو آمد و قفل در را باز کرد.
فرمانده ی نگهبان ها به فرمانده نایت گفت:
- بیا بیرون.. بانو ملکه با تو کار دارند.
در باز شد. فرمانده از جایش برخاست. ارتفاع در کم بود. فرمانده سرش را خم کرد و بیرون آمد.
همین طور که به سمت سربازان می رفت، فرمانده ی نگهبان ها در گوشش گفت:
- ملکه را نمی دانم؛ ولی حداقل من نمی گذارم که سالم از اینجا بیرون بروی.
فرمانده اعتنا نکرد و آن قدر رفت تا رو در روی ملکه قرار گرفت.
ملکه اشاره کرد که سربازان بروند. فرمانده ی نگهبان ها در حالی که با غیظ به فرمانده نایت خیره بود، با سربازان، محوطه را ترک کرد.
فرمانده به آسمان نگاه کرد:
- با من چه کار داشتید؛ بانو؟
- می بخشید که مجبورتان کردم که به قصر بیایید. مطلب مهمی بود که باید با شما در میان می گذاشتم.
- یعنی اگر می گفتید، نمی آمدم؟
- شاید؛ اما بهتر بود که این حرف من، از بقیه ی افرادم، مخفی بماند.
ملکه بعد از مکثی کوتاه ادامه داد:
- می خواهم به ما بپیوندید !!
حواسّ فرمانده جمع شد:
- منظورتان چیست؟
- کمکم کنید تا اختیار قلعه را به دست بگیرم؛ فقط همین یک هفته.. بعد از آن، پدرم پاداش خوبی به شما خواهد داد.
- پدرتان؟ متوجه نمی شوم!
ملکه نفسش را که حبس کرده بود، بیرون داد و گفت:
- من دختر پادشاه گایا هستم؛ و می خواهم در یکپارچه کردن این سرزمین، نقشی داشته باشم. کمکم می کنید؟
فرمانده تیز به ملکه خیره شد:
- گایا؛ همان کشوری نیست که ارتشش از مرزهای ما گذشته. همانی نیست که قرار بود ما در برابرش بجنگیم؟
ملکه سرش را پایین انداخت:
- چرا!
- عجب؛ پس شما هم یک دست پرورده هستید!
ملکه سرش را بلند کرد و با خشم به فرمانده نگاه کرد:
- به من نگویید دست پرورده؛ من خدمتگذار ماتئوس هستم.
- با تسلیم کردن آن، خدمتگزارش هستید؟ خیر.. این اصلا درست نیست.
- پس کمکم نمی کنید؟
فرمانده دوباره سرش را به طرف ملکه برگرداند و با حیرت گفت:
- نمی فهمم؛ انتظار دارید مردم کشورم را به دست تیغ سربازان شما بدهم؛ خیر.. من هیچگاه قبول نخواهم کرد.
ملکه نیشخندی زد:
- می دانستم؛ خیلی به مردم و کشورتان وابسته هستید و همین، سرنوشت تان را سیاه خواهد کرد. متاسفم اما شما انتخاب تان را کردید فرمانده. و باید منتظر نتیجه اش باشید. فکر می کنم اینقدر باهوش باشید که آن را حدس بزنید.
ملکه رویش را برگرداند و به سمت خارج محوطه قدم برداشت. هنوز بیرون نرفته بود که برگشت و گفت:
- راستی فرمانده؛ من به کمکت نیازی نداشتم؛ قلعه در دستان من و گایا است. اما نمی خواستم تو زودتر از بقیه قربانی بشوی.
ملکه رفت و از دید فرمانده خارج شد. فرمانده سر جایش ایستاد و به ماه که در آسمان می درخشید نگاه کرد.
چند لحظه بعد سربازی از راه رسید و فرمانده را به زندان برگرداند و در را بست...
فرمانده روی زمین نشست؛ و سعی کرد راهی برای حل مشکل پیدا کند که صدای خش خش ضعیفی شنید.
دقت کرد؛ صدا از سقف بود.
گام هایی روی سقف حرکت می کردند.
یک.... دو.... سه.... چهار.
مردی سیاهپوش، از روی سقف پایین پرید. چاقویی از غلاف زیر ساعد بیرون کشید و جلو آمد.
فرمانده بلند شد و ایستاد.
سیاهپوش با صدایی کلفت صدا زد:
- انگار این جا کسی هست که به کمک احتیاج دارد!!
قفل چوبی را شکست و در را باز کرد.
فرمانده لبخند زد:
- تا آن شخص، چه کسی باشد.
نالن از جایش نیم خیز شد:
- هر کسی باشد؛ برای من که فرقی ندارد.
مرد سیاهپوش، نقاب پارچه ای را پایین زد.
فرمانده به طرف ملازمان برگشت:
- بچه ها بلند شوید؛ ملاقاتی داریم...
فرمانده نایت، وارگا را در آغوش گرفت...                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                         

"ادامه دارد"

 

💠 https://eitaa.com/DastNevis_Talabeh

💠 https://t.me/DastNevis_Talabeh

🖊داستان بلند سیاهی 📎قسمت دهم 📎 (نوشته ی ادمین)


مرد، پیش بند سفید به گردن بسته بود.
- اینجا چه اتفاقی افتاده؟ فرمانده نایت کجا هستند؟
مرد ساکت بود و هر از چندگاهی یک قلپ از نوشیدنی  داخل لیوان می خورد.
وارگا جلو آمد و دستش را بر شانه ی مرد گذاشت.
- چه بلایی سر فرمانده آمده؟
مرد لیوان را روی میز گذاشت.
- از ملازم هایش هستی؟
- آره..
- دروغ نگو.. تو دیگر چه ملازمی هستی که از اربابت خبر نداری؟
وارگا به خشم آمد. خنجر کوچکش را از غلاف مخفی در بازوبند دست چپش، بیرون کشید و زیر گلوی آشپز قرار داد. آشپز ترسید.
وارگا صدایش را بلند کرد:
- فقط جواب من را بده!
آشپز در حالی که به شدّت مراقب تیغه ی تیز خنجر بود، لب باز کرد:
- بردندش.. با همه ی افراد.. بردند به قصر...

شب شد و غیر از نور ماه و چراغ دیده بانی، چیزی محوّطه ی قصر را روشن نمی کرد. با این حال، کسی حواسش به پشت بام ساختمان های کوچک نبود. سیاهپوشی، آن شب از این فرصت استفاده کرد.
وارگا پشت بام ها را یکی یکی رد می کرد و فاصله ی راهروها را می دوید. کفش هایش را با کفش هایی پارچه ای عوض کرده بود تا صدایی از آنها در نیاید.
با نقشه ی قدیمی ای که از نیلوس قرض گرفته بود، راحت تر از آن چیزی که فکر می کرد، زندان را پیدا کرد. طناب و قلّاب را آماده کرد تا از پشت بام، به حیاط که 4 متر از سطح زمین ارتفاع داشت، بپرد. اما نور مشعل های سربازان، توجّهش را جلب کرد. گروهی 40 نفره از سربازان، در حال ورود به حیاط بود. وارگا به موقع  روی پشت بام دراز کشید.
مردی که صورتش را با پارچه ای پوشانده بود، سربازان را برای حفاظت از زندان، نظام داد.
به فکرش رسید که فرمانده شان را با تیر بزند؛ اما بی خیال شد.
چاره ای نبود. ابزار را دوباره در خورجین گذاشت و آن را به پشتش بند کرد و آرام آرام از پشت بام زندان فاصله گرفت؛ ناگهان فکری مثل چراغ در ذهنش درخشید.
بلند شد و بی معطّلی، راه آشپزخانه را در پیش گرفت.

ملازمان فرمانده روی کف نمور و پوشیده از کاه زندان، خوابیده بودند.
فرمانده دستی به زمین کشید و به چهره خسته ی ملازمانش، نگاهی انداخت. انگار یکی بیدار بود!
- بروگز.. چرا هنوز بیداری؟
- خوابم نمی برد فرمانده.. نگران فردا هستم.
- مگر فردا چه خبر است؟
بروگز دست هایش را تکیه گاه سرش کرد:
- سربازها آن بیرون اند و ما اینجا گیر افتادیم.. این چیز خوبی نیست.
فرمانده همان طور که نشسته بود و بیرون را نگاه می کرد، گفت:
- سعی نکن به جایی که گیر افتادیم، فکر کنی؛ چیزهای دیگری هست که نیاز به فکر دارند. خودت را به این مسائل مشغول نکن.
- بله.. متوجه شدم؛ سرورم.
کم کم، نور محوطه زیاد شد و گروهی از سربازان که مشعل هایی در دست داشتند، پیدا شدند. ملکه در میانشان و فرمانده ی نگهبان ها، پیشاپیش آنها می آمد.
فرمانده به ملکه خیره شد:
- انگار دیگر فرصتی برای فکر کردن باقی نمانده!...

"ادامه دارد"

 

💠 https://eitaa.com/DastNevis_Talabeh

💠 https://t.me/DastNevis_Talabeh

🖊داستان بلند سیاهی 📎قسمت نهم 📎 (نوشته ی ادمین)


- وارگا.. چکش را بده من..
مرد جوان که دستمالی سرخ رنگ به پیشانی بسته بود و عرق از صورتش می چکید، همان طور که حواسش به کوره بود، چکش فلزی را برداشت و برای صاحب مغازه انداخت.
- خودت هم پاشو بیا.. این شمشیر بیشتر از یک نفر زور می برد.
وارگا یک بار دیگر به کوره باد زد و رفت تا به نیلوس کمک کند. با انبر آهنین، شمشیر را محکم نگه داشت:
- بفرما استاد.. ببینم خودت تنهایی می توانی یا نه.
نیلوس چند بار چکش سنگین را تاب داد تا دستش عادت کند:
- بچه.. حرف خودم را به خودم تحویل می دهی؟ باشد.. پس ببین چه طور دود از کنده بلند می شود.
نیلوس چکش می زد و وارگا، زیر لرزش ضربات، بازوانش می لرزید.
بالاخره آن قدر شمشیر را نگه داشت تا نیلوس خسته شد و چکش را زمین گذاشت و با گوشه ی آستین پیراهنش، عرق پیشانی را پاک کرد.
- این مال یک پهلوان بود که دیگر نمی تواند حملش کند؛ می خواهم درستش کنم و برای فرمانده نایت، هدیه ببرم.
وارگا لبخند زد:
- مگر شما هم با فرمانده آشنا هستید؟
نیلوس، عاقل اندر سفیه به وارگا نگاه کرد:
- جوان.. مانده تا پیر شوی. بگذار؛ پیر که شدی به تو می گویم.
- پیرمرد؛ حالا می گذاری بروم یا نه؟
- کجا؟
- دیدار یک دوست قدیمی.
- شب نشده برگرد؛ می خواهم یک دور دیگر این شمشیر را چکّش کاری کنم. این دفعه تو باید چکّش بزنی.
وارگا در حالی که بیرون می رفت، جواب داد:
- سعیم را می کنم. در امان خدا باشی استاد.
- وایسا ببینم.. حالا آن دوست کی هست که من نمی شناسم؟
- وقتی گفتی فرمانده را از کجا می شناسی به تو می گویم.
- کی؟ آهان.. فرمانده نایت؟!  باشد؛ پس بایست تا پیر بشوی. آن وقت شاید گفتم.
وارگا در حالی که می خندید؛ از مغازه بیرون زد و در میان بازار شلوغ، به سمت پادگان نظامی دوید.
از میان مغازه داران و عابرانی که بازار را از قبل هم شلوغ تر کرده بودند، راهش را باز کرد.
کمی زمان برد؛ اما بالاخره به مقصد رسید.
پادگان، درست در کنار قصر بود. دیوار هایی که با سنگ یکدست سفید، پوشانده شده بود.
از نگهبان اردوگاه، سراغ فرمانده را گرفت.
- از وقتی که برای ناهار بیرون رفتند؛ هنوز برنگشتند!
- برای ناهار کجا رفتند؟
- نمی توانم بگویم؛ اصلاً تو کی هستی؟ با فرمانده چه کار داری؟
*
وارگا پله های زیرزمین را به سمت پایین با سرعت طی کرد و وارد محوّطه ی غذاخوری شد.
نگاهش که به صندلی های واژگون و میز های به هم ریخته افتاد، چشم گرداند تا کسی را پیدا کند. فقط یک نفر را دید که پشت یکی از میزها نشسته بود و لیوانی نوشیدنی در دست داشت.
وارگا به او نزدیک شد...

"ادامه دارد"

 

💠 https://eitaa.com/DastNevis_Talabeh

💠 https://t.me/DastNevis_Talabeh

🖊داستان بلند سیاهی 📎قسمت هشتم 📎 (نوشته ی ادمین)


 

فرمانده و چهار معاونش؛ بروگز، نالن، سیسا و ملوین دور میزی گرد نشسته بودند.
فرمانده به بقیه نگاه کرد:
- چرا شروع نمی کنید؟ شما سخت زحمت کشیدید؛ می خواهم یک غذای درست و حسابی بخورید.
چهره های ملازمان متعجّب بود؛ اما بعد از چند لحظه، رگه های خوشحالی و آسودگی در صورت هایشان پدیدار شد.
نالن اما به سمت فرمانده برگشت و گفت:
- فرمانده! یعنی ما فقط برای غذا دور هم جمع شدیم؟
- اشکالی دارد؟
- شما را نمی دانم؛ اما من اشتهایی برای خوردن ندارم؛ شمشیر ها و خنجرهایمان را گرفتند؛ مثل گوسفند بی دفاع شدیم. چطور می توانم غذا بخورم.
بقیه ی معاونان، به نالن چشم غرّه رفتند:
نالن ادامه داد:
- چرا این طور نگاه می کنید؟ مگر دروغ می گویم؟
فرمانده حرفش را قطع کرد:
- احساست را درک می کنم نالن. اما من که نگفتم فقط برای غذا؛ اول غذایتان را بخورید. چون با شکم گرسنه، از پس یه خرگوش هم بر نمی آیید. بعد از غذا صحبت می کنیم.
چهره ی نالن کمی از هم باز شد و لبخند زد.
فرمانده هم خندید:
- حالا خوب شد...
قاشق ها در کاسه های سوپ، رفتند. غذا خوردن شان، طول کشید.
فرمانده که مدتی بود غذایش را تمام کرده بود، با لبخندی کشدار گفت:
- گفتم بخورید؛ ولی یک زمانی برای صحبت هم بگذارید. با شما هستم جناب سیسا.. بس است دیگر..
ناگهان بروگز حالش بد شد و شروع به سرفه کرد. فرمانده برایش یک لیوان آب ریخت. اما بروگز منتظر نماند و با سرعت، از کنار میز بلند شد و بیرون رفت.
بقیه با نگرانی، منتظر او ماندند. چند لحظه بعد، لنگان لنگان آمد و روی صندلی نشست.
فرمانده پرسید:
- چه شد؟
بروگز که حالش جا آمده بود، گفت:
- انگار خیلی با مزاج من سازگار نبود؛ شرمنده فرمانده...
نالن از آن طرف میز گفت:
- نازک نارنجی شدی؛ به دخترها هم سوپ می سازه..
بروگز به نالن چشم غرّه رفت.
فرمانده لبخند زد:
- خیلی خب؛ دعوا درست نکن.. اگر دیگر نمی خواهید غذا بخورید من شروع کنم..خیلی کار داریم.
سیسا با خنده گفت:
- این جور که شما فرمودید؛ کسی دیگر جرئت خوردن ندارد؛ خب بچه ها جمع اش کنید.. سراپا گوشیم فرمانده.
فرمانده صدایش را صاف کرد و گفت: همان جور که می دانید، حاکمیت دست گروهی افتاده است که نباید. مردم با این گروه و سیاست هایش بیگانه اند؛ اما اگر کاری نکنیم و اتفاقی رقم نخورد؛ به زودی ذائقه ی این مردم نیز به سمت آن نوع تفکر، تغییر می کند.
فرمانده لحظه ای مکث کرد و ادامه داد:
- من با ملکه ملاقات کردم!
نگاه ملازمان به چهره ی فرمانده دقیق شد.
فرمانده ادامه داد:
- و قول دادم که با ورودمان به قلعه، علیه آنها، شورش و دردسر درست نکنیم. بنابراین، این جلسه را ترتیب دادم تا یک برنامه ریزی بلند مدت برای حلّ این موضوع داشته باشیم. نظر من این است که..
ناگهان صدای بلندی در غذاخوری پیچید:
- همه بی حرکت.. به نام قانون.. تسلیم شوید.
گروهی سرباز از راه پلّه  به درون زیرزمین ریختند و دور میز میز فرمانده و ملازمان را با نیزه ها، محاصره کردند.
ملازمان بلند شدند و شمشیر کشیدند. فرمانده اما آرام ایستاد.
تعداد سربازان، کم نبود.
فرمانده ی نگهبان ها، افراد خود را کنار زد و داخل حلقه ی محاصره شد.
فرمانده جلو آمد و چشم در چشم فرمانده ی نگهبان ها ایستاد و بلند گفت:
- این کارها چه معنی ای می دهد؟
فرمانده ی نگهبان ها نیشخندی زد و گفت:
- معنی اش را در زندان به تو می گویم.. شورشی!!
نالن جلو آمد و خواست با مشت بر صورت فرمانده ی نگهبان ها بزند که فرمانده نایت، جلویش را گرفت:
- نمی خواهد.. مشتت را برای چنین کسی خرج نکن.
فرمانده ی نگهبان ها اشاره کرد. سربازها دست فرمانده و ملازمان را با طناب هایی ضخیم بستند.
- بیاوریدشان.. می رویم به قصر...

"ادامه دارد"

 

💠 https://eitaa.com/DastNevis_Talabeh

💠 https://t.me/DastNevis_Talabeh

داستان بلند سیاهی 📎قسمت هفتم 📎 (نوشته ی ادمین)

فرمانده از شیار شکسته ی دیوار به بیرون خزید و از انتهای یک طویله سر درآورد. محلّ شکاف را با  در چوبی شکسته ای، پوشاند و از بین خرمن های کاه و جو، راهش را به سمت ورودی طویله پیدا کرد. سقف طویله غژغژ صدا می داد.
لای در را باز کرد و کوچه را دید زد. وقتی کسی را ندید؛ خودش را آرام از طویله بیرون کشید و از کناره ی دیوار شروع به حرکت کرد.
هنوز چند قدمی برنداشته بود که ناگهان ضربه ی سنگینی به پشتش خورد و باعث شد که به جلو پرت شود. با نیم نگاهی موقعیت مهاجم را شناسایی کرد.
مهاجم نفس نفس می زد؛ پیدا بود که مسیری طولانی را دویده؛ شمشیری بیرون کشید و به فرمانده که روی زمین بود، حمله ور شد.
فرمانده سنگی را با دست راست برداشت و با قدرت به سمتش پرت کرد. سنگ به سینه اش خورد، اما به اندازه ی کافی، موثّر نبود. فرمانده نیم خیز شد و با چند ضربه ی پا، مجال یافت که برخیزد.
مهاجم بار دیگر شمشیر را بالا آورد؛ فرمانده دست مهاجم را در هوا گرفت و با تمام قدرت، مچش را پیچاند.
شمشیر از دستش افتاد؛ فرمانده معطل نکرد و با زانو به سینه و صورت مهاجم کوبید و او را روی سنگ های قدّی کنار خیابان پرت کرد.
مهاجم نیمه بیهوش بود. فرمانده شمشیر را از زمین برداشت:
- خیلی خوب؛ پس من این را به عنوان جایزه می برم. مشکلی که ندارد؟!
شمشیر را به کمربندش بند کرد و به سمت انتهای کوچه دوید.
**
ستون سربازان، مثل خطّی سیاه از دهکده به داخل قلعه در حرکت بود. و افراد، در مراقبت نیروهای ملکه، به اردوگاهی تازه تاسیس در نزدیکی پادگان  اصلی قلعه، برده می شدند.
فرمانده و معاونانش، تا ورود آخرین سرباز، کنار دروازه باقی ماندند و نالن جلوتر رفت تا نوک ستون را داشته باشد و فرمانده و دیگر معاونان، انتهای کاروان را همراهی کردند.
تجهیزات سربازها گرفته شد. افراد ملکه، تمام اسباب کودتا را یکی پس از دیگری محو می کردند. تنها غذا و میوه بود که به وفور در اختیار لشکر قرار دادند.
همین که تمام  افراد، در اردوگاه تازه تاسیس آرام گرفتند؛ فرمانده رو به بروگز کرد و گفت:
- وقتش است. ملازمین را جمع کن.. ته این خیابان، یک  غذاخوری است؛ آنجا همدیگر را می بینیم.

ادامه دارد...

 

💠 https://eitaa.com/DastNevis_Talabeh

💠 https://t.me/DastNevis_Talabeh