داستان بلند سیاهی 📎قسمت هفتم 📎 (نوشته ی ادمین)
- جمعه, ۲۳ خرداد ۱۳۹۹، ۱۱:۲۲ ق.ظ
- ۰ نظر
فرمانده از شیار شکسته ی دیوار به بیرون خزید و از انتهای یک طویله سر درآورد. محلّ شکاف را با در چوبی شکسته ای، پوشاند و از بین خرمن های کاه و جو، راهش را به سمت ورودی طویله پیدا کرد. سقف طویله غژغژ صدا می داد.
لای در را باز کرد و کوچه را دید زد. وقتی کسی را ندید؛ خودش را آرام از طویله بیرون کشید و از کناره ی دیوار شروع به حرکت کرد.
هنوز چند قدمی برنداشته بود که ناگهان ضربه ی سنگینی به پشتش خورد و باعث شد که به جلو پرت شود. با نیم نگاهی موقعیت مهاجم را شناسایی کرد.
مهاجم نفس نفس می زد؛ پیدا بود که مسیری طولانی را دویده؛ شمشیری بیرون کشید و به فرمانده که روی زمین بود، حمله ور شد.
فرمانده سنگی را با دست راست برداشت و با قدرت به سمتش پرت کرد. سنگ به سینه اش خورد، اما به اندازه ی کافی، موثّر نبود. فرمانده نیم خیز شد و با چند ضربه ی پا، مجال یافت که برخیزد.
مهاجم بار دیگر شمشیر را بالا آورد؛ فرمانده دست مهاجم را در هوا گرفت و با تمام قدرت، مچش را پیچاند.
شمشیر از دستش افتاد؛ فرمانده معطل نکرد و با زانو به سینه و صورت مهاجم کوبید و او را روی سنگ های قدّی کنار خیابان پرت کرد.
مهاجم نیمه بیهوش بود. فرمانده شمشیر را از زمین برداشت:
- خیلی خوب؛ پس من این را به عنوان جایزه می برم. مشکلی که ندارد؟!
شمشیر را به کمربندش بند کرد و به سمت انتهای کوچه دوید.
**
ستون سربازان، مثل خطّی سیاه از دهکده به داخل قلعه در حرکت بود. و افراد، در مراقبت نیروهای ملکه، به اردوگاهی تازه تاسیس در نزدیکی پادگان اصلی قلعه، برده می شدند.
فرمانده و معاونانش، تا ورود آخرین سرباز، کنار دروازه باقی ماندند و نالن جلوتر رفت تا نوک ستون را داشته باشد و فرمانده و دیگر معاونان، انتهای کاروان را همراهی کردند.
تجهیزات سربازها گرفته شد. افراد ملکه، تمام اسباب کودتا را یکی پس از دیگری محو می کردند. تنها غذا و میوه بود که به وفور در اختیار لشکر قرار دادند.
همین که تمام افراد، در اردوگاه تازه تاسیس آرام گرفتند؛ فرمانده رو به بروگز کرد و گفت:
- وقتش است. ملازمین را جمع کن.. ته این خیابان، یک غذاخوری است؛ آنجا همدیگر را می بینیم.
ادامه دارد...