«پرتو طلایی»

*صفحه تخصصی نویسندگان خلّاق و علاقه مندان به داستان*

«پرتو طلایی»

*صفحه تخصصی نویسندگان خلّاق و علاقه مندان به داستان*

«پرتو طلایی»

🌀 صفحه تخصصی نویسندگان خلّاق و علاقه مندان به داستان ⚡️

📙 نقد و بررسی داستان های بلند و رمان های ایران و جهان ⚡️

✒️دبیر: سید محمدحسین موسوی https://zil.ink/seyed_mousavi

داستان بلند سیاهی 📎قسمت هفتم 📎 (نوشته ی ادمین)

فرمانده از شیار شکسته ی دیوار به بیرون خزید و از انتهای یک طویله سر درآورد. محلّ شکاف را با  در چوبی شکسته ای، پوشاند و از بین خرمن های کاه و جو، راهش را به سمت ورودی طویله پیدا کرد. سقف طویله غژغژ صدا می داد.
لای در را باز کرد و کوچه را دید زد. وقتی کسی را ندید؛ خودش را آرام از طویله بیرون کشید و از کناره ی دیوار شروع به حرکت کرد.
هنوز چند قدمی برنداشته بود که ناگهان ضربه ی سنگینی به پشتش خورد و باعث شد که به جلو پرت شود. با نیم نگاهی موقعیت مهاجم را شناسایی کرد.
مهاجم نفس نفس می زد؛ پیدا بود که مسیری طولانی را دویده؛ شمشیری بیرون کشید و به فرمانده که روی زمین بود، حمله ور شد.
فرمانده سنگی را با دست راست برداشت و با قدرت به سمتش پرت کرد. سنگ به سینه اش خورد، اما به اندازه ی کافی، موثّر نبود. فرمانده نیم خیز شد و با چند ضربه ی پا، مجال یافت که برخیزد.
مهاجم بار دیگر شمشیر را بالا آورد؛ فرمانده دست مهاجم را در هوا گرفت و با تمام قدرت، مچش را پیچاند.
شمشیر از دستش افتاد؛ فرمانده معطل نکرد و با زانو به سینه و صورت مهاجم کوبید و او را روی سنگ های قدّی کنار خیابان پرت کرد.
مهاجم نیمه بیهوش بود. فرمانده شمشیر را از زمین برداشت:
- خیلی خوب؛ پس من این را به عنوان جایزه می برم. مشکلی که ندارد؟!
شمشیر را به کمربندش بند کرد و به سمت انتهای کوچه دوید.
**
ستون سربازان، مثل خطّی سیاه از دهکده به داخل قلعه در حرکت بود. و افراد، در مراقبت نیروهای ملکه، به اردوگاهی تازه تاسیس در نزدیکی پادگان  اصلی قلعه، برده می شدند.
فرمانده و معاونانش، تا ورود آخرین سرباز، کنار دروازه باقی ماندند و نالن جلوتر رفت تا نوک ستون را داشته باشد و فرمانده و دیگر معاونان، انتهای کاروان را همراهی کردند.
تجهیزات سربازها گرفته شد. افراد ملکه، تمام اسباب کودتا را یکی پس از دیگری محو می کردند. تنها غذا و میوه بود که به وفور در اختیار لشکر قرار دادند.
همین که تمام  افراد، در اردوگاه تازه تاسیس آرام گرفتند؛ فرمانده رو به بروگز کرد و گفت:
- وقتش است. ملازمین را جمع کن.. ته این خیابان، یک  غذاخوری است؛ آنجا همدیگر را می بینیم.

ادامه دارد...

 

💠 https://eitaa.com/DastNevis_Talabeh

💠 https://t.me/DastNevis_Talabeh

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی