🖊داستان بلند سیاهی 📎قسمت یازدهم 📎 (نوشته ی ادمین)
- پنجشنبه, ۲۹ خرداد ۱۳۹۹، ۱۰:۳۸ ق.ظ
- ۰ نظر
یکی از سربازها با اشاره ی فرمانده ی نگهبان ها جلو آمد و قفل در را باز کرد.
فرمانده ی نگهبان ها به فرمانده نایت گفت:
- بیا بیرون.. بانو ملکه با تو کار دارند.
در باز شد. فرمانده از جایش برخاست. ارتفاع در کم بود. فرمانده سرش را خم کرد و بیرون آمد.
همین طور که به سمت سربازان می رفت، فرمانده ی نگهبان ها در گوشش گفت:
- ملکه را نمی دانم؛ ولی حداقل من نمی گذارم که سالم از اینجا بیرون بروی.
فرمانده اعتنا نکرد و آن قدر رفت تا رو در روی ملکه قرار گرفت.
ملکه اشاره کرد که سربازان بروند. فرمانده ی نگهبان ها در حالی که با غیظ به فرمانده نایت خیره بود، با سربازان، محوطه را ترک کرد.
فرمانده به آسمان نگاه کرد:
- با من چه کار داشتید؛ بانو؟
- می بخشید که مجبورتان کردم که به قصر بیایید. مطلب مهمی بود که باید با شما در میان می گذاشتم.
- یعنی اگر می گفتید، نمی آمدم؟
- شاید؛ اما بهتر بود که این حرف من، از بقیه ی افرادم، مخفی بماند.
ملکه بعد از مکثی کوتاه ادامه داد:
- می خواهم به ما بپیوندید !!
حواسّ فرمانده جمع شد:
- منظورتان چیست؟
- کمکم کنید تا اختیار قلعه را به دست بگیرم؛ فقط همین یک هفته.. بعد از آن، پدرم پاداش خوبی به شما خواهد داد.
- پدرتان؟ متوجه نمی شوم!
ملکه نفسش را که حبس کرده بود، بیرون داد و گفت:
- من دختر پادشاه گایا هستم؛ و می خواهم در یکپارچه کردن این سرزمین، نقشی داشته باشم. کمکم می کنید؟
فرمانده تیز به ملکه خیره شد:
- گایا؛ همان کشوری نیست که ارتشش از مرزهای ما گذشته. همانی نیست که قرار بود ما در برابرش بجنگیم؟
ملکه سرش را پایین انداخت:
- چرا!
- عجب؛ پس شما هم یک دست پرورده هستید!
ملکه سرش را بلند کرد و با خشم به فرمانده نگاه کرد:
- به من نگویید دست پرورده؛ من خدمتگذار ماتئوس هستم.
- با تسلیم کردن آن، خدمتگزارش هستید؟ خیر.. این اصلا درست نیست.
- پس کمکم نمی کنید؟
فرمانده دوباره سرش را به طرف ملکه برگرداند و با حیرت گفت:
- نمی فهمم؛ انتظار دارید مردم کشورم را به دست تیغ سربازان شما بدهم؛ خیر.. من هیچگاه قبول نخواهم کرد.
ملکه نیشخندی زد:
- می دانستم؛ خیلی به مردم و کشورتان وابسته هستید و همین، سرنوشت تان را سیاه خواهد کرد. متاسفم اما شما انتخاب تان را کردید فرمانده. و باید منتظر نتیجه اش باشید. فکر می کنم اینقدر باهوش باشید که آن را حدس بزنید.
ملکه رویش را برگرداند و به سمت خارج محوطه قدم برداشت. هنوز بیرون نرفته بود که برگشت و گفت:
- راستی فرمانده؛ من به کمکت نیازی نداشتم؛ قلعه در دستان من و گایا است. اما نمی خواستم تو زودتر از بقیه قربانی بشوی.
ملکه رفت و از دید فرمانده خارج شد. فرمانده سر جایش ایستاد و به ماه که در آسمان می درخشید نگاه کرد.
چند لحظه بعد سربازی از راه رسید و فرمانده را به زندان برگرداند و در را بست...
فرمانده روی زمین نشست؛ و سعی کرد راهی برای حل مشکل پیدا کند که صدای خش خش ضعیفی شنید.
دقت کرد؛ صدا از سقف بود.
گام هایی روی سقف حرکت می کردند.
یک.... دو.... سه.... چهار.
مردی سیاهپوش، از روی سقف پایین پرید. چاقویی از غلاف زیر ساعد بیرون کشید و جلو آمد.
فرمانده بلند شد و ایستاد.
سیاهپوش با صدایی کلفت صدا زد:
- انگار این جا کسی هست که به کمک احتیاج دارد!!
قفل چوبی را شکست و در را باز کرد.
فرمانده لبخند زد:
- تا آن شخص، چه کسی باشد.
نالن از جایش نیم خیز شد:
- هر کسی باشد؛ برای من که فرقی ندارد.
مرد سیاهپوش، نقاب پارچه ای را پایین زد.
فرمانده به طرف ملازمان برگشت:
- بچه ها بلند شوید؛ ملاقاتی داریم...
فرمانده نایت، وارگا را در آغوش گرفت...
"ادامه دارد"