«پرتو طلایی»

*صفحه تخصصی نویسندگان خلّاق و علاقه مندان به داستان*

«پرتو طلایی»

*صفحه تخصصی نویسندگان خلّاق و علاقه مندان به داستان*

«پرتو طلایی»

🌀 صفحه تخصصی نویسندگان خلّاق و علاقه مندان به داستان ⚡️

📙 نقد و بررسی داستان های بلند و رمان های ایران و جهان ⚡️

✒️دبیر: سید محمدحسین موسوی https://zil.ink/seyed_mousavi

🖊داستان بلند سیاهی 📎قسمت سیزدهم 📎 (نوشته ی ادمین)

شب بود و آسمان رعد و برق می زد.
دیوارهای سنگی می لرزیدند.
از دور صدای هیاهو می آمد؛ لشکر دشمن در حال پیروزی بود و خودی ها در حال شکست.
فرمانده ی نگهبان ها در حصاری از سربازان محفوظ بود؛ اما ناگهان صاعقه ای، هوا را شکافت؛ کراسوس، خود را کنار کشید، اما صاعقه به دست چپش برخورد کرد و آن را خاکستر کرد و قدری از آن، به چشمانش رفت.
با دست راست، چشمانش را پاک کرد.
وقتی دوباره چشم باز کرد، هیچ کسی کنارش نبود؛ فقط نایت را دید که با شمشیری برهنه و آغشته به خون سربازان، به سمتش می آمد.
پاهایش حرکت نمی کردند؛ نایت فریاد کشید و شمشیرش بالا رفت.
کراسوس خواست با دست راست از خود دفاع کند.
ناگهان صدای شکستن چیزی، همه چیز را به هم ریخت؛ صدای طوفان و رعد و برق کم و کمتر شد و تصویر فرمانده کم رنگ و کم رنگ تر..
کراسوس چشمانش را باز کرد و به سقف اتاق خیره شد. تا به حال، این مقدار، مشتاق دیدن یک منظره ی تکراری نشده بود.
نیم خیز نشست و به پارچ سفالینی که روی زمین، تکه تکه شده بود نگاه کرد. دیگر آبی نبود که گلویش را تر کند.
صدای دویدن چند ده نفر را شنید.
چشمانش را مالید؛ اما هنوز می شنید. شمشیرش را برداشت و بیرون رفت.
*
کراسوس و سربازانش به دروازه رسیدند؛ جایی که هیچ نگهبانی حضور نداشت. کراسوس جلو رفت و در اصلی را هل داد؛ در کم کم تکان خورد.
- فایده ندارد.. یکی از اینجا رد شده؛ کسی که نگهبانان را از اینجا برده و کار خودش را راحت کرده است. پیداشان کنید نگهبانان را می گویم.
**
فرمانده مقابل خانه ای دو طبقه و چوبی ایستاد و در زد. پیرمردی در را باز کرد. با دیدن فرمانده، خوشحالی در صورتش نمایان شد و فوری احترام کرد:
- درود بر شما فرمانده.. قدم رنجه فرمودید.. بفرمایید داخل.
فرمانده لبخند زد؛ دستش را بر شانه ی راست پیرمرد کشید و داخل ساختمان شد:
- درود بر تو؛ حالت چطور است والاس؟ زندگی خوب می گذرد؟
- به لطف شما فرمانده.. با کمک سال پیش تان، توانستم مسافرخانه را تجهیز کنم و یک طبقه هم رویش اضافه کنم. حتما از بیرون دیده اید؛ اما از درون، معرکه است. بیایید.. بیایید دنبالم تا نشانتان بدهم.
بروگز با صدای آرام در گوش سیسا پرسید:
- برای چه اینجا آمده ایم؟ این وقت شب، در قلعه ماندن خطرناک است.. تازه از لشکر هم خبر نداریم.
سیسا به سمت بروگز، چشم غرّه رفت:
- دستور فرمانده است. خیلی می ترسی برو خودت را به لشکر برسان. البته اگر جانش را داری که بدون محافظ تا دروازه بروی.
بروگز از سیسا ناامید شد و خودش را در افکارش، غرق کرد.
افراد از پله های چوبی بالا رفتند و به طبقه ی دوم رسیدند. یک راهرو بود با چند اتاق کوچک و یک اتاق بزرگ. پیرمرد، آنها را به سمت اتاق بزرگ، راهنمایی کرد.
والاس در کشویی اتاق را از هم باز کرد و به میهمانان، تعارف کرد که وارد شوند:
- این شیک ترین اتاق من، هدیه ای برای فرمانده و مهمانان عزیزشان؛ امیدوارم خوب استراحت کنید.
فرمانده لبخند زد:
- زحمت کشیدی والاس؛ تا افراد من خودشان را پیدا کنند، بیا پایین. با تو کاری دارم.
- به روی چشم.
بروگز که می خواست با فرمانده صحبت کند؛ ناکام ماند.
رفت و روی تختی که به در نزدیک بود، نشست.
- چرا اینجا، مگر می خواهی نگهبانی بدهی؟
سرش را بلند کرد و سیسا را در مقابلش دید:
- نه می خواهم هر وقت لازم شد، فرار کنم. آن هم از دست تو...

"ادامه دارد"

 

💠 https://eitaa.com/DastNevis_Talabeh

💠 https://t.me/DastNevis_Talabeh

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی