«پرتو طلایی»

*صفحه تخصصی نویسندگان خلّاق و علاقه مندان به داستان*

«پرتو طلایی»

*صفحه تخصصی نویسندگان خلّاق و علاقه مندان به داستان*

«پرتو طلایی»

🌀 صفحه تخصصی نویسندگان خلّاق و علاقه مندان به داستان ⚡️

📙 نقد و بررسی داستان های بلند و رمان های ایران و جهان ⚡️

✒️دبیر: سید محمدحسین موسوی https://zil.ink/seyed_mousavi

🖊داستان بلند سیاهی 📎قسمت پانزدهم 📎 (نوشته ی ادمین)

کراسوس به سربازی نگاه کرد که از دور می آمد.
سرباز نزدیک شد و احترام گذاشت:
- قربان؛ محل اختفای فراری ها را پیدا کردیم.
چشمان کراسوس در آن تاریکی، برق زد:
- پس چرا معطّلی؟ همه را جمع کن؛ به آنجا می رویم.
**
- شما در محاصره اید! هیچ راه فراری باقی نمانده. خودتان را تسلیم کنید؛ وگرنه ساختمان را تیرباران می کنیم.
خورشید آرام آرام، بالا می آمد و پرتوهایش، روی در چوبی مسافرخانه می افتاد.
سربازان بی شمار و تا دندان مسلح، ساختمان را دوره کرده بودند.
فرمانده ی نگهبان ها، با لگد در را باز کرد:
-بروید؛ بروید داخل.. زنده می خواهمشان.. زنده..
بروگز از پشت دیوار یک مغازه، مراقب اوضاع بود.
چند لحظه گذشت. یکی از افسر ها بیرون آمد و در گوش کراسوس، چیزی گفت.
فرمانده ی نگهبان ها  با خشم به سمت سربازان بیرون مانده، داد زد:
- بروگز کجاست؟
رنگ چهره ی بروگز از ترس سفید شد.
از پشت دیوار بیرون آمد و به سمت فرمانده ی نگهبان ها رفت.
تا چشم فرمانده ی نگهبان ها به او افتاد، فریاد زد:
- دستگیرش کنید پست فطرت را...
سربازان، بروگز را گرفتند و با طناب ضخیمی، دستانش را به بدنش دوختند.
- وقتی به سیاه چال انداختمت؛ می فهمی دروغ گفتن به رئیس نگهبانی، چه عاقبتی داره..
بروگز به فرمانده ی نگهبان ها خیره شد و داد زد:
- من دروغ نگفتم.. مگر نبودند؟
- نخیر؛ حالا جرم آن فرمانده ی عوضی را هم تو باید به دوش بکشی! راه بیفت ببینم.
سیاهپوشی روی پشت بام دو خانه آن طرف تر، کمین کرد؛ از آنجا، مشرف به مسافرخانه بود.
فرمانده ی نگهبان ها، پشتش به آنجا بود. به رئیس مسافرخانه نگاه کرد؛ عصبانی شد و به سمتش رفت تا او را هم با بروگز جلو بیندازد.
سیاهپوش، کمانش را در دست گرفت و تیری را کشید.... و رها کرد. «این هم عاقبت خیانت..»
تیر بی سر و صدا، هوا را شکافت و به سینه ی بروگز اصابت کرد.
فرمانده ی نگهبان ها با صدای اصابت تیر، برگشت و به بروگز نگاه کرد.
وارگا تیر بعدی را زد. فرمانده ناگهان خودش را در مسیر هدف دید؛ سعی کرد خود را کنار بکشد، اما به قدر کافی، سریع نبود. تیر به بازوی چپش برخورد کرد.
تیراندازان کمان های کشیده شده را به سمت محل شلیک، نشانه رفتند؛ اما کسی نبود.
فرمانده ی نگهبان ها، در حالی که زخمش را فشار می داد و درد می کشید، به پیکر بی جان بروگز که چشمانش از وحشت باز مانده بود، نگاه می کرد...

"ادامه دارد"

 

💠 https://eitaa.com/DastNevis_Talabeh

💠 https://t.me/DastNevis_Talabeh

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی