🖊داستان بلند سیاهی 📎قسمت چهاردهم 📎 (نوشته ی ادمین)
- دوشنبه, ۲ تیر ۱۳۹۹، ۰۶:۲۸ ب.ظ
- ۰ نظر
- خوب است.. همین جا بخواب. من هم تخت رو به رویی را بر می دارم.
- مار از پونه بدش می آید، جلوی..
- چه گفتی؟
- هیچ.. شب خوبی داشته باشی.
سیسا از روی تخت بلند شد و به بروگز نزدیک گشت. طوری که کسی متوجه نشود، در گوشش گفت:
- هیچ کس جای ما را در غذاخوری نمی دانست؛ تا وقتی که تو بیرون رفتی.. تو را نمی دانم؛ اما وظیفه ی من، محافظت از فرمانده در برابر دشمن است؛ حال آن دشمن هر کسی می خواهد باشد؛ متوجه ای.. هرکس.
بروگز فرمانده را دید که از پله ها بالا می آید.
بی اعتنا به سیسا، از تخت پایین آمد و به سمت فرمانده رفت:
- سلام فرمانده.. ببخشید یک عرضی داشتم..
- خیلی خوب.. بفرما.
- چرا ما لشکر را بدون سرپرست رها کردیم و داخل قلعه برگشتیم؛ الان هم ما و هم لشکر در خطر بزرگی هستیم.
- اولاً لشکر را نالن سرپرستی می کند؛ بنابراین، جای نگرانی نیست. اما در مورد ما، چیزی هست که باید به تو بگویم.
بروگز دقتش را بیشتر کرد:
- چه چیزی؟
فرمانده به سمت ابتدای راهرو حرکت کرد تا از تخت ها دور شوند.
- یک جاسوس بین ماست.
بروگز چشمانش گشاد شد:
- جدّی می گویید؟
- پرسیدی چرا اومدیم اینجا. دلیلش این است؛ می خواهم آن جاسوس را قبل از اینکه در بحبوحه ی جنگ، گم و گور شود، پیدا کنم.
- خب این را چرا به من می گویید؟ به من شک ندارید؟
- این را نگو؛ من می شناسمت بروگز.. خیلی وقت است که با هم هستیم. تازه، کسی که آن قدر نگران امنیت گروه است که تخت کنار راهرو را انتخاب می کند؛ چطور ممکن است جاسوس باشد.
- از حُسن نظرتان متشکرم فرمانده؛ حالا برنامه چیست؟
- فردا صبح؛ یک شاهد به اینجا می آید که آن جاسوس را وقتی به قصر، اطلاعات می برده، دیده است. فردا کارش را تمام می کنیم.
- آن شاهد چه کسی است؟
- نمی شناسی؛ از اشباح من در شهرهاست.
- می خواهید همین امشب بروم و بیارمش؟ شاید جاسوس تا فردا فرار کند؟
- اینقدر نگران نباش؛ والاس تمام درها را قفل می کند و کلید را زیر پیشخوان مخفی می کند.. دست هیچ کس به آن نمی رسد...
**
چند ساعتی به طلوع آفتاب مانده بود، که یک سیاهی از روی تخت بلند شد. شمشیر غلاف شده را به دست گرفت و پاورچین پاورچین از پله های مسافرخانه، پایین آمد.
چراغ اتاق رئیس مسافرخانه، خاموش بود.
سیاهی، پوزخندی زد و به سمت پیشخوان قدم برداشت؛ دستش را زیر پیشخوان برد و گشت و گشت تا خمره را پیدا کرد و کلید را از درون آن برداشت. به سمت در رفت و قفل را باز کرد.
از مسافرخانه بیرون آمد و به سمت انتهای خیابان دوید. کلید و قفل را در مسیرش به کناری انداخت...
"ادامه دارد"