🖊داستان بلند سیاهی 📎قسمت بیست و دوم 📎 (نوشته ی ادمین)
- دوشنبه, ۲۳ تیر ۱۳۹۹، ۰۷:۴۱ ب.ظ
- ۰ نظر
- قربان؛ نایت هستم..
- بیا داخل فرمانده..
در باز شد و فرمانده، پادشاه را دید که روی تخت نشسته بود و ردای بلند سفید رنگی به تن داشت. فرمانده را که دید، سعی کرد از جایش بلند شود.
- راحت باشید سرورم..
پادشاه باز هم سعی کرد؛ اما ناامید شد و به پاهای بی حسّی که داشت، قانع شد:
- می بینی چه وضعی دارم؟ می بینی فرمانده ی ارشد!
- آرام باشید قربان!
فرمانده با دست روی پایش زد:
- از این پاها آن قدر استفاده نکردم تا خودشان من را از کار انداختند؛ اگر 10 سال پیش بود، همه چیز را گردن تو می انداختم. اما حالا نه. می دانی چطور به این وضع درآمدم؟
فرمانده با اندوهی که در چهره داشت جواب داد:
- نه عالیجناب!
- به یک خائن اعتماد کردم؛ اشتباه کردم، همان موقع که شمشیری در دستم می ماند، سر از تنش جدا نکردم. او ملکه ی من نبود؛ بلا بود، بلای جان من..
پادشاه به نفس نفس افتاد. فرمانده جلو رفت و شانه های او را مالید:
- آرام باشید سرورم؛ او را دستگیر کردیم؛ به زودی به سزای اعمالش می رسد.
پادشاه بی توجه به حرف های او، ادامه داد:
- فکرش را هم نمی کردم که این کار از او بربیاید؛ با خودم می گفتم که شمشیر در دست من است؛ او چکاره است؟ اما..
پادشاه کیسه ای را از کنارش روی تخت برداشت و بالا گرفت:
- با همین، اختیارم را از کف بیرون داد؛ هر غلطی که می خواست انجام داد. شده بودم حیوان دست آموز اش. تا کمی می گذشت و داشتم به خودم می آمدم، دوباره شروع می کرد و روز از نو.. خیلی اذیتم کرد. باور می کنی فرمانده؟؟
فرمانده که چشمانش را بسته بود و شانه های پادشاه را می مالید، با ناراحتی، سر تکان داد...
"ادامه دارد"