«پرتو طلایی»

*صفحه تخصصی نویسندگان خلّاق و علاقه مندان به داستان*

«پرتو طلایی»

*صفحه تخصصی نویسندگان خلّاق و علاقه مندان به داستان*

«پرتو طلایی»

🌀 صفحه تخصصی نویسندگان خلّاق و علاقه مندان به داستان ⚡️

📙 نقد و بررسی داستان های بلند و رمان های ایران و جهان ⚡️

✒️دبیر: سید محمدحسین موسوی https://zil.ink/seyed_mousavi

۷۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دست نویس های یک طلبه» ثبت شده است

🔖سخن چهارم: «نقش هنر»

نقش هنر، نقش شعر، نقش ادبیات، نقش حضور در میدانهای عملی در پرورش این روح ایمانی، نقشی است که بسیار بسیار کارساز و مؤثر است. شما جای مداح و ذاکر اهل بیت را اینجا ببینید؛ نقش ایمان‌آفرین، نقش فرهنگ‌ساز، نقش مستحکم‌کننده‌ی پیوند قلبی بین پیروان و بین آن محبوبان؛ یک چنین نقشی است. این نقش، بسیار نقش مهمی است.

۱۳۸۶/۰۴/۱۴

 

💠 https://eitaa.com/DastNevis_Talabeh

💠 https://t.me/DastNevis_Talabeh

🖊داستان بلند سیاهی 📎قسمت پانزدهم 📎 (نوشته ی ادمین)

کراسوس به سربازی نگاه کرد که از دور می آمد.
سرباز نزدیک شد و احترام گذاشت:
- قربان؛ محل اختفای فراری ها را پیدا کردیم.
چشمان کراسوس در آن تاریکی، برق زد:
- پس چرا معطّلی؟ همه را جمع کن؛ به آنجا می رویم.
**
- شما در محاصره اید! هیچ راه فراری باقی نمانده. خودتان را تسلیم کنید؛ وگرنه ساختمان را تیرباران می کنیم.
خورشید آرام آرام، بالا می آمد و پرتوهایش، روی در چوبی مسافرخانه می افتاد.
سربازان بی شمار و تا دندان مسلح، ساختمان را دوره کرده بودند.
فرمانده ی نگهبان ها، با لگد در را باز کرد:
-بروید؛ بروید داخل.. زنده می خواهمشان.. زنده..
بروگز از پشت دیوار یک مغازه، مراقب اوضاع بود.
چند لحظه گذشت. یکی از افسر ها بیرون آمد و در گوش کراسوس، چیزی گفت.
فرمانده ی نگهبان ها  با خشم به سمت سربازان بیرون مانده، داد زد:
- بروگز کجاست؟
رنگ چهره ی بروگز از ترس سفید شد.
از پشت دیوار بیرون آمد و به سمت فرمانده ی نگهبان ها رفت.
تا چشم فرمانده ی نگهبان ها به او افتاد، فریاد زد:
- دستگیرش کنید پست فطرت را...
سربازان، بروگز را گرفتند و با طناب ضخیمی، دستانش را به بدنش دوختند.
- وقتی به سیاه چال انداختمت؛ می فهمی دروغ گفتن به رئیس نگهبانی، چه عاقبتی داره..
بروگز به فرمانده ی نگهبان ها خیره شد و داد زد:
- من دروغ نگفتم.. مگر نبودند؟
- نخیر؛ حالا جرم آن فرمانده ی عوضی را هم تو باید به دوش بکشی! راه بیفت ببینم.
سیاهپوشی روی پشت بام دو خانه آن طرف تر، کمین کرد؛ از آنجا، مشرف به مسافرخانه بود.
فرمانده ی نگهبان ها، پشتش به آنجا بود. به رئیس مسافرخانه نگاه کرد؛ عصبانی شد و به سمتش رفت تا او را هم با بروگز جلو بیندازد.
سیاهپوش، کمانش را در دست گرفت و تیری را کشید.... و رها کرد. «این هم عاقبت خیانت..»
تیر بی سر و صدا، هوا را شکافت و به سینه ی بروگز اصابت کرد.
فرمانده ی نگهبان ها با صدای اصابت تیر، برگشت و به بروگز نگاه کرد.
وارگا تیر بعدی را زد. فرمانده ناگهان خودش را در مسیر هدف دید؛ سعی کرد خود را کنار بکشد، اما به قدر کافی، سریع نبود. تیر به بازوی چپش برخورد کرد.
تیراندازان کمان های کشیده شده را به سمت محل شلیک، نشانه رفتند؛ اما کسی نبود.
فرمانده ی نگهبان ها، در حالی که زخمش را فشار می داد و درد می کشید، به پیکر بی جان بروگز که چشمانش از وحشت باز مانده بود، نگاه می کرد...

"ادامه دارد"

 

💠 https://eitaa.com/DastNevis_Talabeh

💠 https://t.me/DastNevis_Talabeh

💡حیات انسان:
1) حیات فردی: فعالیت ها به اقتضای انسان بودن (به عنوان فرد)
2) حیات صنفی: فعالیت های ما به اقتضای اجتماعی بودن (به عنوان عضوی از اجتماع)

💡هر فردی موظّف است همان گونه که خود از حاصل کار و کمک دیگر افراد جامعه بهره برده، به دیگران نیز خدمتی برساند و به این واسطه، عضو مفیدی برای اطرافیانش باشد.
طلبه در انتخاب حیطه ی فعالیت های اجتماعی و خدمت به اطرافیان، خدمات فرهنگی – تربیتی در حوزه ی دین را برگزیده و این کار، ابعاد وظیفه ی او را مشخّص می سازد.

💡حاج آقا مفاتیح الجنان را به سوپر مارکتی تشبیه می کرد که میوه، لبنیات، انواع غذاهای مقوّی و خوراکی های مفید در آن یافت می شود؛ می گفت: هیچ کس همه ی غذاهای سوپر مارکت را بک باره نمی خورد. هر بار به تناسب اشتها، کمی از آنها را باید انتخاب کرد و البته در طی زمان، تنوّع غذایی را هم باید مراعات کرد. در انجام عبادات هم، روح ما به انواع عبادات البته در فواصل زمانی مختلف نیازمند است. تلاوت قرآن، دعا، استغفار، مناجات، توسّل، زیارت و نماز هر کدام به نوبت باید در برنامه ی ما باشد.

 

💠 https://eitaa.com/DastNevis_Talabeh

💠 https://t.me/DastNevis_Talabeh

🖊داستان بلند سیاهی 📎قسمت چهاردهم 📎 (نوشته ی ادمین)

- خوب است.. همین جا بخواب. من هم تخت رو به رویی را بر می دارم.
- مار از پونه بدش می آید، جلوی..
- چه گفتی؟
- هیچ.. شب خوبی داشته باشی.
سیسا از روی تخت بلند شد و به بروگز نزدیک گشت. طوری که کسی متوجه نشود، در گوشش گفت:
- هیچ کس جای ما را در غذاخوری نمی دانست؛ تا وقتی که تو بیرون رفتی.. تو را نمی دانم؛ اما وظیفه ی من، محافظت از فرمانده در برابر دشمن است؛ حال آن دشمن هر کسی می خواهد باشد؛ متوجه ای.. هرکس.
بروگز فرمانده را دید که از پله ها بالا می آید.
بی اعتنا به سیسا، از تخت پایین آمد و به سمت فرمانده رفت:
- سلام فرمانده.. ببخشید یک عرضی داشتم..
- خیلی خوب.. بفرما.
- چرا ما لشکر را بدون سرپرست رها کردیم و داخل قلعه برگشتیم؛ الان هم ما و هم لشکر در خطر بزرگی هستیم.
- اولاً لشکر را نالن سرپرستی می کند؛ بنابراین، جای نگرانی نیست. اما در مورد ما، چیزی هست که باید به تو بگویم.
بروگز دقتش را بیشتر کرد:
- چه چیزی؟
فرمانده به سمت ابتدای راهرو حرکت کرد تا از تخت ها دور شوند.
- یک جاسوس بین ماست.
بروگز چشمانش گشاد شد:
- جدّی می گویید؟
- پرسیدی چرا اومدیم اینجا. دلیلش این است؛ می خواهم آن جاسوس را قبل از اینکه در بحبوحه ی جنگ، گم و گور شود، پیدا کنم.
- خب این را چرا به من می گویید؟ به من شک ندارید؟
- این را نگو؛ من می شناسمت بروگز.. خیلی وقت است که با هم هستیم. تازه، کسی که آن قدر نگران امنیت گروه است که تخت کنار راهرو را انتخاب می کند؛ چطور ممکن است جاسوس باشد.
- از حُسن نظرتان متشکرم فرمانده؛ حالا برنامه چیست؟
- فردا صبح؛ یک شاهد به اینجا می آید که آن جاسوس را وقتی به قصر، اطلاعات می برده، دیده است. فردا کارش را تمام می کنیم.
- آن شاهد چه کسی است؟
- نمی شناسی؛ از اشباح من در شهرهاست.
- می خواهید همین امشب بروم و بیارمش؟ شاید جاسوس تا فردا فرار کند؟
- اینقدر نگران نباش؛ والاس تمام درها را قفل می کند و کلید را زیر پیشخوان مخفی می کند.. دست هیچ کس به آن نمی رسد...
**
چند ساعتی به طلوع آفتاب مانده بود، که یک سیاهی از روی تخت بلند شد. شمشیر غلاف شده را به دست گرفت و پاورچین پاورچین از پله های مسافرخانه، پایین آمد.
چراغ اتاق رئیس مسافرخانه، خاموش بود.
سیاهی، پوزخندی زد و به سمت پیشخوان قدم برداشت؛ دستش را زیر پیشخوان برد و گشت و گشت تا  خمره را پیدا کرد و کلید را از درون آن برداشت. به سمت در رفت و قفل را باز کرد.
از مسافرخانه بیرون آمد و به سمت انتهای خیابان دوید. کلید و قفل را در مسیرش به کناری انداخت...

"ادامه دارد"

 

💠 https://eitaa.com/DastNevis_Talabeh

💠 https://t.me/DastNevis_Talabeh

🗒 یادداشت 10: «شروع یک کار» (طرح مطالعاتی)

 

بسم الله النور
🔹 مدتی بود که یادداشت نداشتیم. بنابراین، دوباره شروع می کنم:
می خواستم یه چند جلسه از یادداشت مون رو به تببین جایگاه نویسندگی و ادبیات در زندگی طلبه و بحث هایی که احیاناً در مورد ضرورت یا عدم ضرورت داستان در مقایسه با دیگر عرصه های تبلیغی یک طلبه وجود خواهند داشت؛ مربوط کنم.
اما یه چیزی نظرم رو عوض کرد؛ و اون اینه که اگه شما در کانال دیگری مثل کانال بنده باشید و ادمین اون کانال، بخواد شما رو متقاعد به نظر خودش بکنه، احتمالاً شما در بین اختلاف آراء باقی می مونید و چیز جالب و دست گیری، برای شما باقی نمی مونه.
🔸بنابراین، بنده به صورت جزئی و مصداقی وارد نمی شم و از عنوان کلّی وظایف، و ضروریات کلّی کار طلبه، شروع می کنم.
🔹قرار هم نیست که از خودم حرف بزنم ؛ بلکه در گام اوّل، از سلسله کتاب های راه و رسم طلبگی نوشته ی  حجّت الاسلام و المسلمین محمد عالم زاده شروع می کنیم و بعد از طرح بحث، ادامه ی نکات آن را از فرمایشات رهبری و دیگر علما دنبال می کنیم تا برسیم به یک جهان بینی کافی برای درک ضرورت و اولویّت کارها در قاموس و صنف مبارک طلبگی.
🔸کاری که شروع می کنیم، طولانی خواهد بود و هر هفته با اختصاص دو جلسه در یک شنبه و سه شنبه، این سرفصل ها را بررسی خواهیم کرد.
🔹دوستان خاطر جمع باشند که بعد از ارائه ی خلاصه ی مطالب  سلسله ی راه و رسم طلبگی، دیگر نیاز به خواندن آن کتاب ها نخواهند داشت. (بالاخره کار ما باید یه مزیّتی هم داشته باشه)
🔸بعد از ارائه ی هر مطلب در کانال، منتظر نظرات و انتقادات شما در مورد بحث مون هستم. نظرات رو کما فی السابق  آی دی زیر، ارسال کنید تا در کانال منتشر بشه.
خسته نشید و با ما همراه باشید...

@Seyedmousavi1

 

💠 https://eitaa.com/DastNevis_Talabeh

💠 https://t.me/DastNevis_Talabeh

🖊داستان بلند سیاهی 📎قسمت سیزدهم 📎 (نوشته ی ادمین)

شب بود و آسمان رعد و برق می زد.
دیوارهای سنگی می لرزیدند.
از دور صدای هیاهو می آمد؛ لشکر دشمن در حال پیروزی بود و خودی ها در حال شکست.
فرمانده ی نگهبان ها در حصاری از سربازان محفوظ بود؛ اما ناگهان صاعقه ای، هوا را شکافت؛ کراسوس، خود را کنار کشید، اما صاعقه به دست چپش برخورد کرد و آن را خاکستر کرد و قدری از آن، به چشمانش رفت.
با دست راست، چشمانش را پاک کرد.
وقتی دوباره چشم باز کرد، هیچ کسی کنارش نبود؛ فقط نایت را دید که با شمشیری برهنه و آغشته به خون سربازان، به سمتش می آمد.
پاهایش حرکت نمی کردند؛ نایت فریاد کشید و شمشیرش بالا رفت.
کراسوس خواست با دست راست از خود دفاع کند.
ناگهان صدای شکستن چیزی، همه چیز را به هم ریخت؛ صدای طوفان و رعد و برق کم و کمتر شد و تصویر فرمانده کم رنگ و کم رنگ تر..
کراسوس چشمانش را باز کرد و به سقف اتاق خیره شد. تا به حال، این مقدار، مشتاق دیدن یک منظره ی تکراری نشده بود.
نیم خیز نشست و به پارچ سفالینی که روی زمین، تکه تکه شده بود نگاه کرد. دیگر آبی نبود که گلویش را تر کند.
صدای دویدن چند ده نفر را شنید.
چشمانش را مالید؛ اما هنوز می شنید. شمشیرش را برداشت و بیرون رفت.
*
کراسوس و سربازانش به دروازه رسیدند؛ جایی که هیچ نگهبانی حضور نداشت. کراسوس جلو رفت و در اصلی را هل داد؛ در کم کم تکان خورد.
- فایده ندارد.. یکی از اینجا رد شده؛ کسی که نگهبانان را از اینجا برده و کار خودش را راحت کرده است. پیداشان کنید نگهبانان را می گویم.
**
فرمانده مقابل خانه ای دو طبقه و چوبی ایستاد و در زد. پیرمردی در را باز کرد. با دیدن فرمانده، خوشحالی در صورتش نمایان شد و فوری احترام کرد:
- درود بر شما فرمانده.. قدم رنجه فرمودید.. بفرمایید داخل.
فرمانده لبخند زد؛ دستش را بر شانه ی راست پیرمرد کشید و داخل ساختمان شد:
- درود بر تو؛ حالت چطور است والاس؟ زندگی خوب می گذرد؟
- به لطف شما فرمانده.. با کمک سال پیش تان، توانستم مسافرخانه را تجهیز کنم و یک طبقه هم رویش اضافه کنم. حتما از بیرون دیده اید؛ اما از درون، معرکه است. بیایید.. بیایید دنبالم تا نشانتان بدهم.
بروگز با صدای آرام در گوش سیسا پرسید:
- برای چه اینجا آمده ایم؟ این وقت شب، در قلعه ماندن خطرناک است.. تازه از لشکر هم خبر نداریم.
سیسا به سمت بروگز، چشم غرّه رفت:
- دستور فرمانده است. خیلی می ترسی برو خودت را به لشکر برسان. البته اگر جانش را داری که بدون محافظ تا دروازه بروی.
بروگز از سیسا ناامید شد و خودش را در افکارش، غرق کرد.
افراد از پله های چوبی بالا رفتند و به طبقه ی دوم رسیدند. یک راهرو بود با چند اتاق کوچک و یک اتاق بزرگ. پیرمرد، آنها را به سمت اتاق بزرگ، راهنمایی کرد.
والاس در کشویی اتاق را از هم باز کرد و به میهمانان، تعارف کرد که وارد شوند:
- این شیک ترین اتاق من، هدیه ای برای فرمانده و مهمانان عزیزشان؛ امیدوارم خوب استراحت کنید.
فرمانده لبخند زد:
- زحمت کشیدی والاس؛ تا افراد من خودشان را پیدا کنند، بیا پایین. با تو کاری دارم.
- به روی چشم.
بروگز که می خواست با فرمانده صحبت کند؛ ناکام ماند.
رفت و روی تختی که به در نزدیک بود، نشست.
- چرا اینجا، مگر می خواهی نگهبانی بدهی؟
سرش را بلند کرد و سیسا را در مقابلش دید:
- نه می خواهم هر وقت لازم شد، فرار کنم. آن هم از دست تو...

"ادامه دارد"

 

💠 https://eitaa.com/DastNevis_Talabeh

💠 https://t.me/DastNevis_Talabeh

🖊داستان بلند سیاهی 📎قسمت دوازدهم 📎 (نوشته ی ادمین)

افراد، پشت بام به پشت بام از زندان فاصله می گرفتند.
فرمانده  در حالی که می دوید، پرسید:
چطور پیدایمان کردی؟
- کار سختی نبود!
سیسا در حال دویدن به وارگا نزدیک شد و پرسید:
- پس نگهبان ها چه شدند؟ وقتی آمدیم، اینجا پر از سرباز بود!
وارگا خندید:
- خسته بودند؛ فرستادم یک کم استراحت کنند.
وقتی تعجّب سیسا را دید، دوباره گفت:
- نیم ساعت پیش برای غذاخوردن رفتند؛ گروه قبلی هم زودتر غذا خورده بود؛ الان صف دستشویی باید غوغا شده باشد.
سیسا به فرمانده نگاه کرد.
فرمانده هم شانه بالا انداخت.
وارگا طوری که همه بشنوند، صدا زد:
- زود باشید؛ باید صبح نشده از قصر خارج شویم.
**
- تیر اندازا.. بزنید..
چند نگهبان روی برج ها، بر کف سنگی و سیاه برج، غلتیدند.
حالا.. دروازه بی دفاع بود.
صدای دویدن گروهی از پشت اصطبل، شنیده شد.
فرمانده اشاره کرد.
وارگا با تعدادی از افراد به راهروی کنار اصطبل رفتند و گروه سربازها را که فرار می کردند، غافلگیر کردند.
فرمانده از سیسا پرسید:
- سربازها کی می رسند؟
- نگران نباشید؛ به زودی می رسند. نالن کارش را بلد است.
فرمانده به علامت تایید سر تکان داد و به کمک سربازهای دیگر رفت تا جنازه ی نگهبانان دروازه را مخفی کنند.
صدای یورتمه ی اسبی از دور، نزدیک شد. فرمانده به طرف صدا برگشت.
نالن بود که برای فرمانده دست تکان می داد. با چهره ی خندان، به پشت سرش اشاره کرد.
ستون سربازان لشکر، در حالی که هر کدام، شمشیر یا نیزه یا تیر و کمانی علاوه بر تجهیزاتشان، در دست داشتند، به طرف دروازه در حرکت بودند.
سیسا رو به فرمانده کرد:
- سرورم؛ چرا تجهیزات اضافی برمی داریم؟ سرعت لشکر را کم می کنند.
فرمانده در حالی که به ستون مجهّز نگاه می کرد، گفت:
- سیسا!..ما به زودی با این قصر و افرادش، وارد جنگ می شویم. ترجیح می دهم در جنگی وارد نشوم؛ مگر از پیروزی در آن مطمئن باشم. نگران سربازان ملکه هم نباش؛ به لطف وارگا، امشب را خوب می خوابند.
سیسا لبخند زد:
- پس باید آش خوبی برایشان پخته باشد..
فرمانده خندید:
- بس است دیگر .. به کمک نالن برو..
*
- قربان؛ تمام افراد از قلعه خارج شدند. وقت رفتن است.
- به نالن بگو که لشکر را به مخفیگاه ببرد ؛ خودت ولی برگرد. باید همه با هم به جایی برویم.
سیسا احترام گذاشت و سوار بر اسب، به دنبال ستون، از قلعه خارج شد.
فرمانده به سمت وارگا برگشت:
- از تو ممنونم. خیلی زحمت کشیدی..
- تعارف نکن فرمانده.. یک روزی باید جبران کنی.
- پس بگذار حسابم را سنگین تر کنم. غیر از کار فردا، یک زحمت دیگر هم باید به تو بدهم.
- هر چه باشد...

"ادامه دارد"

 

💠 https://eitaa.com/DastNevis_Talabeh

💠 https://t.me/DastNevis_Talabeh

🔖سخن سوّم: «گنجینه ی ادبیات»

وقتى من این گنجینه‌ى ادبیات را باز مى‌کنم، با خودم مى‌گویم: پروردگارا! ما چگونه مى‌توانیم از این گنج، در راه اِعلاى حق، ترویج اسلام، نشر معارف اسلامى و استحکام نظام جمهورى اسلامى استفاده کنیم؟

۱۳۷۹/۰۵/۰۵

 

💠 https://eitaa.com/DastNevis_Talabeh

💠 https://t.me/DastNevis_Talabeh

🖊داستان بلند سیاهی 📎قسمت یازدهم 📎 (نوشته ی ادمین)

یکی از سربازها با اشاره ی فرمانده ی نگهبان ها جلو آمد و قفل در را باز کرد.
فرمانده ی نگهبان ها به فرمانده نایت گفت:
- بیا بیرون.. بانو ملکه با تو کار دارند.
در باز شد. فرمانده از جایش برخاست. ارتفاع در کم بود. فرمانده سرش را خم کرد و بیرون آمد.
همین طور که به سمت سربازان می رفت، فرمانده ی نگهبان ها در گوشش گفت:
- ملکه را نمی دانم؛ ولی حداقل من نمی گذارم که سالم از اینجا بیرون بروی.
فرمانده اعتنا نکرد و آن قدر رفت تا رو در روی ملکه قرار گرفت.
ملکه اشاره کرد که سربازان بروند. فرمانده ی نگهبان ها در حالی که با غیظ به فرمانده نایت خیره بود، با سربازان، محوطه را ترک کرد.
فرمانده به آسمان نگاه کرد:
- با من چه کار داشتید؛ بانو؟
- می بخشید که مجبورتان کردم که به قصر بیایید. مطلب مهمی بود که باید با شما در میان می گذاشتم.
- یعنی اگر می گفتید، نمی آمدم؟
- شاید؛ اما بهتر بود که این حرف من، از بقیه ی افرادم، مخفی بماند.
ملکه بعد از مکثی کوتاه ادامه داد:
- می خواهم به ما بپیوندید !!
حواسّ فرمانده جمع شد:
- منظورتان چیست؟
- کمکم کنید تا اختیار قلعه را به دست بگیرم؛ فقط همین یک هفته.. بعد از آن، پدرم پاداش خوبی به شما خواهد داد.
- پدرتان؟ متوجه نمی شوم!
ملکه نفسش را که حبس کرده بود، بیرون داد و گفت:
- من دختر پادشاه گایا هستم؛ و می خواهم در یکپارچه کردن این سرزمین، نقشی داشته باشم. کمکم می کنید؟
فرمانده تیز به ملکه خیره شد:
- گایا؛ همان کشوری نیست که ارتشش از مرزهای ما گذشته. همانی نیست که قرار بود ما در برابرش بجنگیم؟
ملکه سرش را پایین انداخت:
- چرا!
- عجب؛ پس شما هم یک دست پرورده هستید!
ملکه سرش را بلند کرد و با خشم به فرمانده نگاه کرد:
- به من نگویید دست پرورده؛ من خدمتگذار ماتئوس هستم.
- با تسلیم کردن آن، خدمتگزارش هستید؟ خیر.. این اصلا درست نیست.
- پس کمکم نمی کنید؟
فرمانده دوباره سرش را به طرف ملکه برگرداند و با حیرت گفت:
- نمی فهمم؛ انتظار دارید مردم کشورم را به دست تیغ سربازان شما بدهم؛ خیر.. من هیچگاه قبول نخواهم کرد.
ملکه نیشخندی زد:
- می دانستم؛ خیلی به مردم و کشورتان وابسته هستید و همین، سرنوشت تان را سیاه خواهد کرد. متاسفم اما شما انتخاب تان را کردید فرمانده. و باید منتظر نتیجه اش باشید. فکر می کنم اینقدر باهوش باشید که آن را حدس بزنید.
ملکه رویش را برگرداند و به سمت خارج محوطه قدم برداشت. هنوز بیرون نرفته بود که برگشت و گفت:
- راستی فرمانده؛ من به کمکت نیازی نداشتم؛ قلعه در دستان من و گایا است. اما نمی خواستم تو زودتر از بقیه قربانی بشوی.
ملکه رفت و از دید فرمانده خارج شد. فرمانده سر جایش ایستاد و به ماه که در آسمان می درخشید نگاه کرد.
چند لحظه بعد سربازی از راه رسید و فرمانده را به زندان برگرداند و در را بست...
فرمانده روی زمین نشست؛ و سعی کرد راهی برای حل مشکل پیدا کند که صدای خش خش ضعیفی شنید.
دقت کرد؛ صدا از سقف بود.
گام هایی روی سقف حرکت می کردند.
یک.... دو.... سه.... چهار.
مردی سیاهپوش، از روی سقف پایین پرید. چاقویی از غلاف زیر ساعد بیرون کشید و جلو آمد.
فرمانده بلند شد و ایستاد.
سیاهپوش با صدایی کلفت صدا زد:
- انگار این جا کسی هست که به کمک احتیاج دارد!!
قفل چوبی را شکست و در را باز کرد.
فرمانده لبخند زد:
- تا آن شخص، چه کسی باشد.
نالن از جایش نیم خیز شد:
- هر کسی باشد؛ برای من که فرقی ندارد.
مرد سیاهپوش، نقاب پارچه ای را پایین زد.
فرمانده به طرف ملازمان برگشت:
- بچه ها بلند شوید؛ ملاقاتی داریم...
فرمانده نایت، وارگا را در آغوش گرفت...                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                         

"ادامه دارد"

 

💠 https://eitaa.com/DastNevis_Talabeh

💠 https://t.me/DastNevis_Talabeh

فهرست مطالب وبلاگ دست نویس های یک طلبه (28 خرداد)