🖊داستان بلند سیاهی 📎قسمت بیست و یکم 📎 (نوشته ی ادمین)
- يكشنبه, ۲۲ تیر ۱۳۹۹، ۱۰:۰۵ ب.ظ
- ۰ نظر
ملکه جا خورد اما خودش را کنترل کرد.
تیرانداز، تیر بعدی را در چلّه گذاشت و کشید. اما دست فرمانده روی بازوی تیرانداز رفت و او را منصرف ساخت؛ و به جلوی برج آمد و صدا زد:
- باز چه حیله ای داری بانوی خائن.. هر چه داری بگو.. چون دشمن به انتظار سخنرانی تو نمی نشیند.
- چه حیله ای؟ خانه ی ما را گرفته ای و از حیله حرف می زنی؟
- این قلعه خانه ی ما هم بود که فرمانده ی تو از ما غصبش کرد و راه را بر وفاداران این سرزمین بست.. حالا هم قرار نیست که شما را راه ندهیم. حق جاری خواهد شد؛ هم در مورد تو و هم در مورد دیگر سربازان این کشور که داخل این ماجرا کردی!
فرمانده رو به گروه سربازان ملکه کرد و گفت:
- امنیت این قلعه و مردمش، بر عهده ی من است. شما هم جزئی از مردم هستید؛ همان گونه که من و لشکریانم هستیم. نمی گذارم کسی این خانه ی امن را برای ساکنانش نا امن کند. کاری که خواهم کرد، این است؛ خائنان و غاصبان این کشور را به سزای اعمالشان می رسانم و با مردم این سرزمین، به جنگ با دشمن خواهم رفت. پس اگر قرار است که جنگی در غیاب من رخ دهد، بهتر است همین الان اتفاق بیفتد. خائنان این سرزمین، فرمانده ی نگهبان ها کراسوس و عالیجناب ملکه خواهند بود. حکم در مورد این دو نفر اجرا خواهد شد. دیگر سربازان، مختارند که اسلحه ی خود را تحویل دهند و به روستاهای مجاور بروند و تا جنگ به پایان نرسیده، از آنجا خارج نشوند؛ یا اینکه با من و افرادم، برای دفاع از وطن خود، به مرز شمالی بیایند. برای تصمیم گیری فرصت دارید..
"ادامه دارد"