«پرتو طلایی»

*صفحه تخصصی نویسندگان خلّاق و علاقه مندان به داستان*

«پرتو طلایی»

*صفحه تخصصی نویسندگان خلّاق و علاقه مندان به داستان*

«پرتو طلایی»

🌀 صفحه تخصصی نویسندگان خلّاق و علاقه مندان به داستان ⚡️

📙 نقد و بررسی داستان های بلند و رمان های ایران و جهان ⚡️

✒️دبیر: سید محمدحسین موسوی https://zil.ink/seyed_mousavi

۷۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دست نویس های یک طلبه» ثبت شده است

🖊داستان بلند سیاهی 📎قسمت بیست و یکم 📎 (نوشته ی ادمین)

ملکه جا خورد اما خودش را کنترل کرد.
تیرانداز، تیر بعدی را در چلّه گذاشت و کشید. اما دست فرمانده روی بازوی تیرانداز رفت و او را منصرف ساخت؛ و به جلوی برج آمد و صدا زد:
- باز چه حیله ای داری بانوی خائن.. هر چه داری بگو.. چون دشمن به انتظار سخنرانی تو نمی نشیند.
- چه حیله ای؟ خانه ی ما را گرفته ای و از حیله حرف می زنی؟
- این قلعه خانه ی ما هم بود که فرمانده ی تو از ما غصبش کرد و راه را بر وفاداران این سرزمین بست.. حالا هم قرار نیست که شما را راه ندهیم. حق جاری خواهد شد؛ هم در مورد تو و هم در مورد دیگر سربازان این کشور که داخل این ماجرا کردی!
فرمانده رو به گروه سربازان ملکه کرد و گفت:
- امنیت این قلعه و مردمش، بر عهده ی من است. شما هم جزئی از مردم هستید؛ همان گونه که من و لشکریانم هستیم. نمی گذارم کسی این خانه ی امن را برای ساکنانش نا امن کند. کاری که خواهم کرد، این است؛ خائنان و غاصبان این کشور را به سزای اعمالشان می رسانم و با مردم این سرزمین، به جنگ با دشمن خواهم رفت. پس اگر قرار است که جنگی در غیاب من رخ دهد، بهتر است همین الان اتفاق بیفتد. خائنان این سرزمین، فرمانده ی نگهبان ها کراسوس و عالیجناب ملکه خواهند بود. حکم در مورد این دو نفر اجرا خواهد شد. دیگر سربازان، مختارند که اسلحه ی خود را تحویل دهند و به روستاهای مجاور بروند و تا جنگ به پایان نرسیده، از آنجا خارج نشوند؛ یا اینکه با من و افرادم، برای دفاع از وطن  خود، به مرز شمالی بیایند. برای تصمیم گیری فرصت دارید..

"ادامه دارد"

 

💠 https://eitaa.com/DastNevis_Talabeh

💠 https://t.me/DastNevis_Talabeh

💡تعلیم و تربیت یا به قول قرآن، تعلیم و تزکیه، دو وظیفه ی همدوش برای حوزویان است که دو دغدغه و دو مسئولیت برای آنها ایجاد می کند.

💡مربّی موفّق، کسی است که بیشترین انگیزش را در جان مخاطب خود ایجاد کرده باشد.

💡واعظ موفّق کسی است که وقتی از منبر او استفاده کردیم، تصمیم قاطع گرفته باشیم که عوض شویم و خود را درست کنیم.

💡شاید دانشجو یا استاد دانشگاه بتواند برای خود یک زندگی علمی تشکیل دهد، ولی طلبه یا استاد حوزه، باید یک زندگی گسترده ی دینی داشته باشد و در همه ی ابعاد، رشد کند.

💡روحانی با فرهنگ عمومی مردم ارتباط برقرار می کند و نمی تواند در یک فضای علمی تخصّصی باقی بماند؛ زیرا دو رسالت را با هم باید انجام بدهد؛ تعلیم و تربیت.

💡رهبر انقلاب با این مشغولیت کاری که دارد، برنامه ی سرکشی به خانواده های شهدا و مردم مستضعف را ترک نکرده است و برای جوانان، خطبه ی عقد می خواند و ارتباطات مردمی فراوان دارد و همین ها موجب محبوبیت و تاثیر گذاری ایشان در میان مردم و جوانان است.
طلبه باید همه ی دستورات دین را با هم انجام دهد، نمی شود فقط به توصیه ی علم آموزی عمل کند و توجه به همسایه را رها کند.

 

💠 https://eitaa.com/DastNevis_Talabeh

💠 https://t.me/DastNevis_Talabeh

💡نیاز به تربیت در جامعه ی امروز، بسیار روشن است و فقط کودکان و کوته فکران هستند که انسان را به خور و خواب و خشم و شهوت تفسیر می کنند.

💡دستگاه عظیم آموزش و پرورش در همه ی کشورها، ناظر به همین تشکیل شده و باید تقویت هم بشود.

💡کار ما طلبه ها هم معلمی است. چطور شخصیت یک معلم یا استاد دانشگاه، موجّه و محترم است؟ طلبه ها نیز به دنبال تعلیم و تربیت هستند و سطح فکر و فرهنگ جامعه را بالا می برند.

💡منظور من از فرهنگ، فرهنگ استفاده از معرفت و توجه به ابدیّت و دریافت حقیقت و تجربه ی معنویت و رسیدن به انسانیت است. منظور من از فرهنگ، فرهنگ اسلام است که به رشد نیمه ی پنهان وجود انسان، اهمیتی بسیار بیش از بهره گیری جسم او می دهد و انسان را به کام گیری از لذایذ و غوطه وری در خوشی ها و غفلت ها معنی نمی کند.

💡روحانی علاوه بر اینکه وظیفه ی ارائه ی انبوهی از گزاره ها به فضای ذهن مخاطب را دارد، وظیفه ی تربیت را نیز بر دوش دارد.

💡روحانی باید با دل و جان مخاطب هم ارتباط برقرار کند و تمایلات و انگیزه ها و حساسیت ها وتصمیم گیری ها و اراده های او را هم تحت تاثیر قرار دهد.

 

💠 https://eitaa.com/DastNevis_Talabeh

💠 https://t.me/DastNevis_Talabeh

🖊داستان بلند سیاهی 📎قسمت بیستم 📎 (نوشته ی ادمین)


انتظارش را داشت. فشار بدی به استخوان های شانه و کتفش می آید؛ اما ناچار است که تحمّل کند. بالاخره موج سواره نظام عبور می کند. فرمانده بلند می شود تا موج دوم که برمی گردد را دفع کند. اما کسی نیست. سوارها هرگز بر نمی گردند و با همان سرعت، به عقب نشینی از مهلکه، ادامه می دهند.
از 100 سوار، حدود 60 سوار باقی مانده بود که در زره بعضی از آنها، آثاری از فرو رفتن تیر و سرنیزه بود.
فرمانده در حالی که نفس نفس می زند؛ با تیراندازان، باقی سواره نظام را وادار به تسلیم شدن می کنند.
فرمانده نایت، رو به سیسا می کند و می گوید:
- با چند نفر برو و مطمئن شو سواره نظام دیگری در کار نباشد. یکی  را هم بفرست، که از جدال قلعه خبر بیاورد.
سیسا، سوار بر اسبی مشکی، همراه چند سوار، به سمت شمال کوهستان می تازند.
سربازی جلو می آید:
- من همین الان از قلعه می آیم قربان. افسر نالن، پیغام دادند که اوضاع طبق برنامه پیش می رود. نگهبانان برج ها، در حال مبارزه ی تن به تن با نیروهای نفوذی جناب وارگا بودند و نیروهای ایشان، حصار بیرونی قلعه را شکسته اند و منتظر نتیجه ی نبرد بر روی برج ها هستند.
- خیلی خوب.. همه بروید روی کوه؛ بعد از آمدن سیسا و نبودن خطر، بر می گردیم.
تیراندازها از کوه سنگی خود بالا کشیدند...
**
لشکر ملکه، به مقابل قلعه رسید. ملکه به برج ها و دروازه ی قلعه خیره شد. امیدوار بود که سربازان خودش را ببیند، اما کسانی که می دید، سربازان وفادار فرمانده نایت بودند و پرچمی دیگر بر بالای دروازه نصب بود.
پرچم کشور را عوض کرده بودند؛ دور آرم وسط پرچم، سپری مثلث شکل که روی نوک آن، خوابیده بود، اضافه کرده بودند تا با پرچم یاران ملکه، متفاوت باشد.
ملکه به سربازانش نگاه کرد؛ در چهره های خسته، جان مبارزه با وفاداران فرمانده نایت را ندید.
اسبش را هی کرد و به دروازه نزدیک شد؛ تیراندازان قلعه، تیرها را در کمان ها کشیدند و منتظر دستور ماندند.
ملکه آن قدر رفت تا به نزدیکی دروازه رسید؛ فریاد زد:
- نایت! چرا خودت را نشان نمی دهی؟ تو که خانه ی ما را گرفتی! دیگر از چه می ترسی؟
تیری پرتاب شد و از کنار گوش ملکه گذشت و بر خاک نشست...

"ادامه دارد"

 

💠 https://eitaa.com/DastNevis_Talabeh

💠 https://t.me/DastNevis_Talabeh

🖊داستان بلند سیاهی 📎قسمت نوزدهم 📎 (نوشته ی ادمین)

- دشمن به ستون ما حمله کرد.. تعدادشان خیلی زیاد بود.
- فرمانده چی؟ حال نیکول خوبه؟
**
فرمانده نایت، تیر اوّل را پرتاب کرد و در پی او، دیگر سربازانی که پشت تپه کمین کرده بودند، تیر هایشان را پرتاب می کنند.
رو به رو لشکر سواره نظام نیکول بود که از حدود 100 سوار تشکیل می شد؛ اما فرمانده با 300 تیر انداز، آنها را دوره می کند.
تیراندازها روی بلندی تپه های اطراف از حمله ی مستقیم سواره نظام، در امان بودند.
نیکول، فرمان حمله می دهد؛ اما سواره نظام، گیج شده است و توانایی انتخاب بین حلقه ی محاصره را ندارد.
نیکول دست به کار می شود. نیزه اش را بالا می گیرد و به سمت محلّی که دیواره ی محاصره، در آنجا نازک تر است هجوم می برد. سواره نظام، به خودش می آید و به پشتیبانی از فرمانده، به همان سمت می تازد.
ناگهان در همان طرف، فرمانده نایت مانند خورشیدی به یک باره طلوع می کند؛ در حالی که کمان به دست دارد.
افراد فرمانده نایت کنار می روند. فرمانده چشم در چشم نیکول که در حال تاختن است، تیری در کمان می کشد... و رها می کند.
تیر هوا را می شکافد و به قلب نیکول می نشیند. شدت ضربه زیاد است و او به سمت چپ خم می شود؛ نیزه در دستش لق می خورد و ناگهان، نوکش به تخته سنگی گیر می کند و نیکول را با خود از اسب به پایین می کشد.
بعضی از سواره نظام دشمن جا می خورند اما بعضی دیگر، به طمع دست یافتن بر فرمانده نایت، بر سرعت خود می افزایند. شمشیرها و نیزه ها برای کشتن فرمانده بالا می رود. اما فرمانده به سرعت از پایین تپّه، سپری طولی را به دست می گیرد که سرتاسر بدنش را می پوشاند.
با اینکه کار خطرناکی است؛ اما نیم خیز می ماند و سپر را به عنوان آخرین راه نجات، به صورت اریب نگه می دارد.
از گوشه ی چشم، تیرهای خودی را می بیند که به سمت سواره نظام پرتاب می شود و صدای شکافتن زره آنها را با گوش خود، می شنود.
چند نیزه و  ضربه ی شمشیر به سپر فولادی برخورد می کند اما ناگهان یک اسب روی سپر، پا می گذارد!!...

"ادامه دارد"

 

💠 https://eitaa.com/DastNevis_Talabeh

💠 https://t.me/DastNevis_Talabeh

🖊داستان بلند سیاهی 📎قسمت هجدهم 📎 (نوشته ی ادمین)


 

نیکول با سرش تایید کرد؛ اما سرعت مردم بیشتر از پیاده های لشکر بود و نیکول هر چه کرد، نتوانست بین مردم و لشکر خودی، جدایی بیندازد.
بیش از نیمی از مردم با خوشحالی پا به پای لشکر می دویدند؛ فکر می کردند که لشکر ملکه، برای تقویت لشکر فرمانده نایت می رود تا با دشمن مبارزه کنند.
ملکه با عصبانیّت فریاد زد:
- فرمانده؛ ولشان کن. تمام سواره نظام را جمع کن. همه را ببر و در ضلع جنوبی کوهستان مستقرّ شو. جایی که همه را ببینید و هیچ کس شما را نبیند. هدف، کشتن نایت است. بقیه باشند برای بعد...
*
صدای همهمه ی مردم، سکوت کوهستان را می شکست.
ملکه و سربازان، به طور نامحسوس، دور جمعیت مردم حلقه زده بودند و مراقب هر حرکتی بودند.
جمعیت مردم از محدوده ی تیرک های چوبی قرارگاه، بیرون زده بود و ملکه با سربازانش، بیرون مانده بودند.
ملکه به چند نفر دستور داد که داخل قرارگاه بشوند و خبر بیاورند.
چندین دقیقه گذشت و بعد، چند ده دقیقه... تا سربازها رسیدند.
- هیچ کس داخل نیست.
ملکه غرق در تعجّب شد؛ دستور داد یکی از افرادش به موقعیت نیکول برود و خبر بیاورد.
سرباز به تاخت رفت و طولی نکشید که با همان سرعت، برگشت.
- فرمانده نیکول، تمام اضلاع کوهستان رو زیر نظر داشتند؛ هیچ جنبنده ای از لشکر نایت تو این یک ساعت، به اینجا نزدیک هم نشده است.
ملکه باز به فکر فرو رفت تا چند لحظه ی بعد که بار دیگر، سواری از دور پیدا شد. سوار هراسان بود و این هراس را مانند تیری به قلب ملکه انداخت. به ملکه نزدیک شد. سرباز نزدیک شد و در حالی که نفس نفس می زد، بریده بریده گفت:
- بانو.. حمله کردند.. به قلعه ی ماتئوس حمله شده..
ملکه به زره و کلاهخود سوار نگاه کرد  و حرفش را قطع کرد:
- تو از سواره نظام هستی؛ باید  در دسته ی نیکول باشی! اینجا چه می کنی؟ این خبر را از کی شنیدی؟
- یک پیک از قلعه برای فرمانده نیکول آمده بود. فرمانده وقتی خبر را شنیدند، حرکت کردند که به قلعه بروند اما...
ساکت ماند.
ملکه صدایش را بلند کرد:
- اما چی؟!!...

"ادامه دارد"

 

💠 https://eitaa.com/DastNevis_Talabeh

💠 https://t.me/DastNevis_Talabeh

🖊داستان بلند سیاهی 📎قسمت هفدهم 📎 (نوشته ی ادمین)

ستون لشکر اوّل از پادگان خارج شد و به سمت میدان اصلی شهر حرکت کرد.
ملکه در حالی که زرهی چرمی و سبک بر تن داشت؛ سوار بر اسب، سر ستون  را هدایت می کرد.
سواری از عقبه ی ستون، به کنار اسب او تاخت:
- درود بانوی من.. من نیکول هستم؛ معاون فرمانده کراسوس. شما را همراهی خواهم کرد.
ملکه در حالی که عجله در چهره اش مشخّص بود، گفت:
- خوب شد که آمدی؛ امروز نبردی داریم که سرنوشت ما و مردم مان را رقم خواهد زد. به افراد بگو با تمام سرعت حرکت کنند. باید زودتر از مزدوران، به کوهستان جواک برسیم.
نیکول سرش را به علامت تعظیم پایین آورد و به میانه ی ستون تاخت. ستون سرعت گرفت و از خیابان خارج شد تا به آستانه ی میدان اصلی شهر رسید.
ملکه از صحنه ای که می دید، انگشت به دهان مانده بود.
فوج فوج مردم بودند که سعی داشتند از دروازه خارج شوند. انتهای ستون مردم، کل میدان را پر کرده بود. سربازان ملکه برای خارج شدن، با مشکل رو به رو شدند.
دروازه بسته بود و گروهی از نگهبان ها از بالای دروازه، مردم را تهدید می کردند.
- چه جمعیّتی!!!
نیکول بود که تازه به سر ستون برگشته بود و به جمعیت نگاه می کرد.
ملکه دستور داد:
- بروید جلو و راه را تا دروازه باز کنید.
- بانوی من، ممکن است مردم عصبانی شوند و قبل از خارج شدن از دروازه، با ما درگیر شوند. در این میدان شلوغ هم معلوم است که برنده چه کسی است!
- پس بگو دروازه را باز کنند. ما باید به کوهستان برسیم.
نیکول رفت و بعد از چند لحظه، سیل جمعیت بود که ستون ملکه، مثل یک کشتی بر فراز این موج، از قلعه خارج می شد.
ملکه با خودش گفت: «این ها مزدورند؛ نه مردم. اگر این همه آدم به کمک نایت بروند، دیگر فرصتی برای تغییر نتیجه نخواهیم داشت.»
ملکه به سمت نیکول برگشت و فرمان داد:
- بعد  از این که ما  فاصله گرفتیم، با یک دسته تیرانداز جلوی این خائن ها را بگیر...

"ادامه دارد"

 

💠 https://eitaa.com/DastNevis_Talabeh

💠 https://t.me/DastNevis_Talabeh

 

💡هر بار تصمیم می گرفتیم که یک روش انقلابی پیش بگیریم و از برنامه های متعارف حوزه به گونه ای خارج شویم، ما را به احتیاط سفارش می کرد و می گفت:
راه های تجربه نشده بر اساس حساب احتمالات مطمئن نیستند؛ به جای آن که از خودتان یک روش بدیع برای درس خواندن دربیاورید، به سیره ی بزرگان نگاه کنید و مرتّب احوال آنها را بخوانید. نقاط امتیاز آن ها را با هم ترکیب کنید و بک الگوی مرکّب که شامل امتیازات و برجستگی های روش همه ی آنها باشد برای خود در نظر بگیرید.

💡از ویژگی های حاج آقا این بود که به مطالعه ی سرگذشت مردان بزرگ، اهمیت زیادی می داد. یکبار زندگی نامه ی علامه طباطبایی، و یکبار، زندگینامه ی پروفسور حسابی را به من هدیه کرد.

💡برای برنامه ریزی، ما را به مطالعه، مشاوره و بررسی عقلانی دعوت می کرد. می گفت:
آگاهی های موجود شما بسیار ارزشمند است؛ ولی شما تنها انسان هایی نیستید که این آگاهی های ارزشمند را در اختیار دارید. دیگران هم شاید چندین برابر شما از این آگاهی ها جمع کرده باشند وشما باید از آنها بهره بگیرید.

 

💠 https://eitaa.com/DastNevis_Talabeh

💠 https://t.me/DastNevis_Talabeh

 

 

💡حاج آقا درباره ی درس خواندن، مرتّب سفارش می کرد که درس را در اولویت قرار دهید و به عنوان مهم ترین واجب صنفی به آن نگاه کنید. اما طوری نباشد که در دراز مدّت، نتوانید آن را ادامه دهید.
می گفت:
«جسم انسان، مَرکب و حمّال وجود اوست که باید او را به مقصد برساند. اگر به او رسیدگی کافی نکنیم و کاه و جوی او را به موقع تامین نکنیم، ما را در نیمه ی راه وا می گذارد.

💡تغذیه ی درست، پرهیز از غذاهای مصنوعی و کم خاصیت، خوردن میوه و لبنیات، ورزش و تحّرک جسمی از توصیه های همیشگی او به ما بود. گاهی خودش هم با ما به کوه یا استخر می آمد و عملاً ما را به ورزش تشویق می کرد.

💡هر بار که به حوزه انتقاد می کردیم، خوب گوش می داد و می گفت:
«قبول! بر فرض به همه ی کاستی ها اعتراف کنیم و نقطه ضعف را بپذیریم، چه جایی بهتر از حوزه برای آشنایی با معارف دین و تب اهل بیت سراغ داری؟ اگر جایی سراغ داری، به همان جا برو و وظیفه ات را در آنجا خوب انجام بده.»
می گفت:
«حوزه با همه ی این کاستی ها،بهترین مرکز آشنایی با دین خداست. اگر این نقاط ضعف را دارد، صدها نقطه ی قوّت هم دارد که می توان از آنها بهره گرفت.
چرا فقط به نیمه ی خالی لیوان نگاه می کنید؟ دارایی ها و سرمایه های حوزه بسیار زیاد است. این همه موجودی ارزشمند را رها کرده اید و روی مشکلات نشسته اید؟
اگر می توانید به بهبود وضعیت و رفع مشکلات حوزه کمک کنید و در حدی که از وظایف اصلی خود باز نمانید، اقدام اصلاحی داشته باشید؛ و الّا از مزایای فراوان حوزه بهره بگیرید و مثل مردان بزرگ رشد کنید.

 

💠 https://eitaa.com/DastNevis_Talabeh

💠 https://t.me/DastNevis_Talabeh

🖊داستان بلند سیاهی 📎قسمت شانزدهم 📎 (نوشته ی ادمین)

یک روز گذشته بود و سربازان ملکه، تمام قلعه را برای پیدا کردن فرمانده و ملازمانش، جستجو کرده بودند. شب هنگام وقتی همه از فرط خستگی به خواب رفتند؛ کسانی بیدار بودند و در شهر پخش شدند.
صبح فردا، وقتی مردم، از خواب خوش بیدار شدند، به محض خروج از خانه ها، برگه هایی را دیدند که روی دیوارها نصب شده بود. یک اعلامیه...
ملکه خبر را شنید. شروع کرد به قدم زدن.
مدتی گذشت تا  کسی که فرستاده بود، از راه رسید.
سرباز زره پوش و ریز نقشی، با منتهای سرعتی که می توانست عادی راه برود، به سمت ملکه آمد؛ احترام گذاشت و برگه ای زرد رنگ به دست او داد:
- این یکی را قبل از اینکه تمام کاغذ ها را بسوزانند، برداشتم تا برایتان بیاورم.
ملکه شروع به خواندن کرد:
به نام خداوند زمین و آسمان
ای مردم؛ روزگار سختی را پشت سر گذاشتیم و این زندگی را برای خود و هم وطنان مان ساختیم.
با هم خوردیم؛ و با هم گرسنگی کشیدیم. با هم ماندیم تا کشور باقی بماند.
اما حالا..
دشمن مرز های ما را شکسته و به سمت پایتخت، در حال حرکت است. در زمان حاضر، عزم جدی برای مقابله با دشمن خونخوار، در دستگاه مملکتی کشور دیده نمی شود. مردان من می خواهند به مقابله با این اجانب  بروند؛ اما مثل همیشه، خود را بی نیاز از کمک هم وطنان خود نمی دانند.
وعده ی ما، غرب کوهستان جواک...
به کمک همه ی شما نیاز داریم.
بیایید این بار نیز، در کنار هم بجنگیم و خاک سرزمین را از توبره ی اجانب، مصون بداریم.
فرمانده ی لشکر دوم ماتئوس؛ نایت پاورز
ملکه نامه را پاره کرد و به کناری انداخت.
همین طور که به سمت اتاق شخصی خود می رفت، به نگهبان گفت:
- سربازها را آماده کنید.
- بله بانوی من... فقط، جسارتاً فرمانده کراسوس، امروز صبح در یک عملیات، مجروح شدند. فرماندهی را به چه کسی می سپارید؟
ملکه در اتاق را باز کرد و داخل شد؛ اما قبل از اینکه در را ببندد، گفت:
- خودم فرماندهی شان می کنم! بگو آماده شوند...

"ادامه دارد"

 

💠 https://eitaa.com/DastNevis_Talabeh

💠 https://t.me/DastNevis_Talabeh