داستان بلند سیاهی (قسمت پنجم)(نوشته ی ادمین)
- پنجشنبه, ۱۵ خرداد ۱۳۹۹، ۰۲:۰۳ ب.ظ
- ۰ نظر
شب بود و ماه میان آسمان، پیدا.
آتش های اردوگاه در کنار یکدیگر سو سو می زدند؛ اما ماه، درخشان بود و نیازی به نور افشانی شمع هایی مثل آن هیزم ها و آتش بینشان، نداشت.
آن شب با اینکه همه خسته بودند؛ اما تعداد کسانی که خواب به چشمشان می آمد، زیاد نبود. همه نگران خانواده هایشان بودند؛ 3 ماه دوری و حالا هم که از خانه ی خود رانده شده بودند؛ تبعید شدگان از قلعه ای که خود بنا کرده بودند.
فرمانده نایت هم نخوابید. چادر را به حال خود واگذاشت و بیرون رفت. پشت چادر تدارکات، کدخدا را دید که با کمک سیسا، دیگ برنج را بار می گذاشتند. فرمانده نزدیک شد:
- خسته نباشی کدخدا.. سیسا؛ بیا جاهایمان را عوض کنیم.
سیسا با عجله گفت:
- مگر من مرده ام فرمانده که شما کار کنید. بفرمایید استراحت کنید قربان. خودم غذایتان را می آورم.
- سیسا؛ برو کنار..
سیسا چاره ای جز اطاعت ندید.
فرمانده تبر را از دست سیسا گرفت و شروع کرد به خرد کردن کنده ی درختی که روی زمین افتاده بود:
- خب کدخدا؛ می بخشی که دوباره روی سرت هوار شدیم. نمی خواستم هدیه ای که تقدیم کردم را پس بگیرم؛ اما خودت می دانی مسئول این بچه ها منم؛ غذا نداشتم بهشان بدهم.. آن نامردها هم که در قلعه را..
- لازم نیست این حرف ها را بزنید فرمانده؛ من و طایفه ام بیش از این ها به شما مدیونیم.. لطفا دیگر در این مورد صحبت نکنید.
- ممنونم.
هیزم ها که شکسته شد؛ آشپزها آمدند برنج پخته را به شکل کوفته درآوردند.
فرمانده ماند و به چادرش نرفت.
کوفته برنجی ها به تعداد افراد، در چادرها توزیع شد؛ فرمانده تک تک چادرها را سرکشی کرد تا مطمئن شد که به همه غذا رسیده.
بازدید که تمام شد، فرمانده به چادر فرماندهی برگشت.
بروگز در چادر، کنار آتش نشسته بود. با دیدن فرمانده، از جایش بلند شد.
فرمانده اشاره کرد که بنشیند:
- شب سردی ست بروگز..
- بله فرمانده.. خدا کند از این سردتر نشود..
- بیا سهم غذای تو را هم گرفتم.
- شما که نمی دانستید من اینجا هستم.
- از تنها غذا خوردن، خوشم نمی آید.
صورت فرمانده رو به پایین بود:
- شرمنده ی سربازها شدم.. خیلی وقت بود که منتظر بودند خانواده هاشان را ببینند. اما من غذا هم نداشتم که بهشان بدهم.
- این حرف را نزنید فرمانده.. همین که شما از تلفات بیشتر جلوگیری کردید، کافی است. اگر آن لحظه حمله می کردیم، اوضاع خیلی بدتر از این می شد.
فرمانده غلاف شمشیر را باز کرد و به تیرک چوبی چادر، تکیه داد:
- می سوزم؛ چون می دانم که این کار چه کسی هست؛ اون سربازها به خاطر من اینجا معطّل شدند.. آدم هایی که توی آن قلعه هستند، با من مشکل دارند؛ فقط با من!
حواس بروگز جمع شد:
- منظورتان چه کسی هست قربان؟
فرمانده سکوت کرد و تنها صدای ترق تروق سوختن چوب و پچ پچ های بیرون چادر، به گوش می رسید.
صدای پای اسبی، سکوت را شکست. صدای پا نزدیک تر شد تا جلوی چادر فرماندهی، متوقّف گشت.
صدای پایین پریدن از روی اسب آمد و لحظه ای بعد، سربازی در آستانه ی در ظاهر شد و احترام گذاشت:
- درود بر فرمانده نایت.
روی پشتش، پرچم سبزی بسته بود.
- درود بر تو.
- از طرف گیلمور برای شما پیغام آوردم.
فرمانده بلند شد و جلو آمد.
پیک، کاغذ پیچیده شده را از استوانه ی چوبی باز کرد و به فرمانده داد.
فرمانده شروع به خواندن کرد.
اما خیلی زود، کارش به پایان رسید. چون پیام تنها یک جمله بود: دشمن به مرز جنوبی نزدیک می شود...
ادامه دارد...