«پرتو طلایی»

*صفحه تخصصی نویسندگان خلّاق و علاقه مندان به داستان*

«پرتو طلایی»

*صفحه تخصصی نویسندگان خلّاق و علاقه مندان به داستان*

«پرتو طلایی»

🌀 صفحه تخصصی نویسندگان خلّاق و علاقه مندان به داستان ⚡️

📙 نقد و بررسی داستان های بلند و رمان های ایران و جهان ⚡️

✒️دبیر: سید محمدحسین موسوی https://zil.ink/seyed_mousavi

۷۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دست نویس های یک طلبه» ثبت شده است

خاطرات راهیان نور (برگ اوّل)

بسم ربّ الشّهداء و الّصدّقین
قال الله الحکیم فی محکم کتابه: «و لا تحسبنّ الّذین قتلوا فی سبیل الله امواتاً بل احیاءٌ عند ربّهم یرزقون»
الحمد لله ما بچه های مدرسه رشد، همچین احتسابی نداشتیم و شهدا را زنده می دانستیم.
برای همین، هر لحظه مشتاق بودیم تا فرصتی برسد و این سفر نورانی، همه ی ما را مهمان شهدا بکند.
حدود یک ماه تا عید نوروز 1396 مانده بود.
ما تازه وارد حوزه شده بودیم و در پایه ی اول مشغول بودیم.
طبق اقتضائات آن زمان، شرایط سفر اربعین و زیارت برای طلّاب پایه یک، مهیّا نبود.
بچه ها از این مسئله ناراحت بودند تا اینکه پیگیری یکی از رفقا به نتیجه رسید و خبر قطعی اعلام شد:
«اردوی یک هفته ای راهیان نور، با شرکت تمام پایه های مدرسه برگزار خواهد شد. کسانی که شرکت نمی کنند، خبر بدهند.»
همه به جز چند نفر، شرایط شرکت کردن را داشتند و رفتند تا این خبر را به خانواده هایشان بدهند.
معدود افرادی که نمی توانستند بیایند، در تب و تاب و هیجان بچّه ها در خود احساس غریبی داشتند؛ دور آنها جمعیت چونان حصاری گشته بود که نمی گذاشت، بدون اینکه در کاروان ثبت نام کنند، از آن حصار عبور کنند.
متاسّفانه، بعضی موفّق به این توفیق نشدند.
اما عاقبت، روز موعود فرا رسید...

 

💠 https://eitaa.com/DastNevis_Talabeh

💠 https://t.me/DastNevis_Talabeh

 

🗒 یادداشت 7: «توضیح بخش خاطرات ما»

 

بعضی مکان ها و زمان ها هستند که به دلیلی، در ذهن ماندگار می شوند. اما کم پیش می آید که شخص تجربه کننده، قلم به دست بگیرد و آن را ثبت کند.
می خواهیم ذیل عنوان «خاطرات ما» برگ هایی از گذشته را که می دانم در ذهن خیلی از شما ثبت شده، به رشته ی تحریر درآوریم و همه را با هم، یکجا جمع کنیم و از دیدن زیبایی های آن، لذّت ببریم.
ذیل یک موضوع، خاطره ای نقل می کنم و منتظر می مانم تا شما با قلم های خود، برگ برگ این خاطرات را تکمیل کنید. همه با هم...

 

💠 https://eitaa.com/DastNevis_Talabeh

💠 https://t.me/DastNevis_Talabeh

🗒 یادداشت 6: «دلنوشته»

🔹 این روزها که پست های داستان سیاهی، دارد وارد جریان اصلی خود می شود، نکاتی را از دوستان شنیدم و چند روز پیش، دو نظر در این مورد گذاشته شد.
🔹 سوال این بود که چرا ژانر این داستان، به فضا و شخصیت های اروپایی و خیالی، پرداخته و به جای محتوای غنی دینی و ایرانی، به تخیّلاتی در این  فضای خارج از عرف مشغول گشته است؟
🔸 جواب این است:
داستان سیاهی، دست نوشته ی دوم بنده بود و قرار نبود در این تاریخ منتشر شود؛ اما به اقتضای شرایط، این تاریخ به الان موکول شد. با این حال، پاسخ به سوال فوق، بسیار ساده است. هدف ما از نوشتن در حال حاضر، تقویت قلم با وادار ساختن خود به انجام تمرینات در زمینه ی نویسندگی و تخیّل است؛ و چون فضای اسلامی – ایرانی، نیاز به پذیرش تعهّد و مسئولیت در مورد محتوای انتشار یافته دارد، به صرفه نیست زمانی را که می توانیم به کارگاه عملی نویسندگی بپردازیم، صرف تحقیق و مراجعه به کتب مختلف برای ارائه ی اثری قابل دفاع از لحاظ محتوا و بار پژوهشی کنیم.
🔹 از این جهت، دوستان فکر نکنند که هر دست نویسی، قرار است به عنوان نام یک طلبه، در هر موضوع و ژانری در کانال مطرح شود و موضوعات اصیل اسلامی – ایرانی مغفول بمانند. به زودی بعد از اتمام انتشار داستان سیاهی، اثری ایرانی با حال و هوایی مطلوب دوستان، در کانال عرضه خواهد شد که تبلیغاتش را در هفته ی قبل از اکران، بارگذاری خواهم کرد.
 🔹 قرار نبود به این زودی ها، بخش جدیدی را به مرحله ی اکران برسانیم؛ و می خواستیم در مورد ابعاد اهمیت قلم، هنر و نویسندگی گپ بزنیم؛ اما برخی دوستان پیشنهاد دادند و به همین علت، امتثال امر می کنیم.

 

#یادداشت_روزانه
#دست_نویس_های_یک_طلبه

 

💠 https://eitaa.com/DastNevis_Talabeh

💠 https://t.me/DastNevis_Talabeh

🗒 یادداشت 5: «توضیح بخش عاشقانه»

 

در این بخش، متن، صوت یا تصویری بارگذاری می شود که امید است، حال دل همه را خوب کند؛ ان شاءالله...

 

💠 https://eitaa.com/DastNevis_Talabeh

💠 https://t.me/DastNevis_Talabeh

🗒یادداشت 4: «دغدغه ی کانال ما» (اهداف)

🔹 اساتیدمان از سالها پیش برایمان می گفتند. از کسانی می گفتند که جریان زندگی تاثیر گذاری داشتند. کسانی که در عین غلط بودن مبانی و عقایدشان و مغلوب بودن در برابر علمای واقعی اسلام، تنها به یک دلیل، مخاطبان بسیاری را مجذوبِ بی محتوایی خود کردند. آن یک دلیل، جذابیت وحشتناک قلم و گفتارشان بود.


🔹 کسانی مثل عبدالکریم سروش و علی شریعتی، دانشمندانی بودند در کنار دیگر محصلان و علمای زمان خود؛ اما به یکباره، چنان گوی سبقت را در جذب مخاطبین از دیگران ربودند که علمای واقعی اسلام، زحمت ها کشیدند و خون دل ها خوردند تا حملات آشکار و پنهان ایشان را از پیکره ی بی دفاع اذهان مردم، دفع کنند.


🔸 اما امروز..
طلبه ای که سالها در حوزه علمیه، درس اسلام را فرا می گیرد، پس از پشت سر گذاشتن دوره ی مقدمات و حتی حین آن، خود را در جایگاه مبلّغی می بیند که نه تنها باید بار نشر دین را به دوش بکشد بلکه باید در جایگاه یک انقلابی، مردم را سرشار از مفاهیم و پیام های گفتمان انقلاب اسلامی و جایگاه ولایت کند. این طلبه سالها روی یادگیری محتوا سرمایه گذاری کرده و همگان از او انتظار ثمره ای غنی و کارآمد دارند؛ حال آنکه ارائه ی یک محتوا دارای دو رکن اساسی است که یکی از آن دو محتواست و دیگری که گاهی تاثیر بسیار بیشتری بر مخاطب می گذارد، قالب ارائه است که در حال حاضر می بینیم که در میان مبلّغین، به نسبت آن دیگری، بسیار مغفول مانده است.


🔹 هدف ما از تشکیل این کانال، تنها ارتقای سطح نوشتاری اعضا از لحاظ روان بودن قلم و صحیح نویسی نیست. بلکه هدف، دستیابی شخص به یک قلم زیبا و موثّر در حوزه ی بیان محتوای اسلامی و گفتمان انقلاب است که ضرورت آن را همگی در این برهه از زمان، احساس می کنیم.


🔹 ارزش واقعی این مهارت را کسی به خوبی درک می کند که محتوایی گران قیمت در دست دارد و می خواهد آن را به مخاطب خود، یعنی مردم تحویل بدهد، اما هنوز به قالب ارائه تسلط کافی نیافته است و از این مسئله رنج می برد.


🔹فعالیت این کانال تا آنجا ادامه می یابد تا طلبه ای یافت نشود که از نداشتن ابزار ارائه و قلم، از موقعیت خطیر ارشاد جامعه باز بماند یا نتیجه ی کمتری بگیرد.
ان شاء الله...


#یادداشت_روزانه
#دست_نویس_های_یک_طلبه

 

💠 https://eitaa.com/DastNevis_Talabeh

💠 https://t.me/DastNevis_Talabeh

🗒 یادداشت 3: «توضیح بخش یادداشت روزانه»

مطالب، دغدغه ها و دیدگاه های ادمین که به عنوان یادداشت خدمت عزیزان عرضه می شود؛ ان شاء الله که مورد استفاده قرار گیرند. (البته اسم آن یادداشت روزانه است اما لزوماً هر روز عرضه نمی شود.)

 

💠 https://eitaa.com/DastNevis_Talabeh

💠 https://t.me/DastNevis_Talabeh

🗒 یادداشت 2: «توضیح بخش داستان من»

🔹 حتما متوجه شده اید که این داستان از داستان های موجود در بازار نیست.
🔹 از باب اینکه هر چیزی را می خواهی به دیگران توصیه کنی، اول خودت به آن عمل کن؛ یکی از داستان هایم را در کانال بارگذاری می کنم.
🔹 اما این  کار، نه به این معناست که من چیز زیادی بلدم نه اینکه شما از من کمتر بلدید؛ بلکه سنگ بنای اوّلیه کانال است که زمینه را برای حضور فعالانه ی نویسندگانی که افتخار می دهند و کانال را دنبال می کنند؛ فراهم می کند. (این بستر، در بخش "داستان شما" خواهد بود که در یادداشتی دیگر، توضیح داده خواهد شد.)
🔹 لذا فعلاً طبق برنامه ای که آخر هر هفته در مورد فعالیت هفته ی بعد، درج می شود، یک قسمت از داستانی که نوشته ی ادمین است، بارگذاری می خواهد شد.
🔹 استیکر مربوط به هر بخش، درست قبل از محتوای مربوطه، درج می شود.
♦️ در مورد هر قسمت از داستان اگر سوال یا رفع خطا و ابهامی به ذهنتان رسید، خوشحال می شویم  در میان بگذارید.


ادمین:
@
Seyedmousavi1

 

#یادداشت_روزانه
#دست_نویس_های_یک_طلبه

 

💠 https://eitaa.com/DastNevis_Talabeh

💠 https://t.me/DastNevis_Talabeh

🗒 یادداشت 1: «هدف کانال دست نویس های یک طلبه» (اهداف)

🔹در تاسیس این کانال اهداف مختلفی در نظر هست اما آن چیزی که فعلا برای من و شما، چه داستان نویس باشید چه نه؛ نوشتن و عادت به آن است.


🔹 در این چند وقت کرونایی، خودم به عینه این را تجربه کردم که اگر بنویسیم خیلی چیزها راحت می شود.


🔹 اول از همه، خود فرایند نوشتن؛ و بعد از آن، نحوه ی برنامه ریزی و تجسّم ذهنی و... بسیار راحت تر از قبل راه می افتد.
( این مطلب را در یادداشتی جداگانه ارائه خواهم کرد.)


🔹 بنابراین، قرار است همه اش، بنویسیم و بنویسیم و بنویسیم.


🔹 اما در مورد هر کدام از پرونده های مورد بحث در کانال، یادداشت های توضیحی ارائه خواهد شد تا فضای فعالیت کانال نیز روشن تر شود.


#یادداشت_روزانه
#دست_نویس_های_یک_طلبه


 

💠 https://eitaa.com/DastNevis_Talabeh

💠 https://t.me/DastNevis_Talabeh

برنامه ما

برنامه ی ما، تداوم نویسندگی و ارتقای مهارت شما و بنده در بحث نگارش و به خصوص، شاخه ی داستان و فیلمنامه نویسی است.

مطالبی که در این چند روز بارگذاری می شود، مطالبی ست که در کانال دست نویس های یک طلبه؛  در پیام رسان ایتا نوشته شده و به عنوان پشتیبان، در این وبلاگ ثبت خواهد شد.

لذا رفقای مطالعه کننده، برای اطلاع از مطالب  جدید و به روز، به کانال بنده مراجعه فرمایند.

 

💠 https://eitaa.com/DastNevis_Talabeh

💠 https://t.me/DastNevis_Talabeh

داستان بلند سیاهی (قسمت ششم)(نوشته ی ادمین)

زیر نور ماه، مردی چهره پوشیده به حصارهای چوبی نزدیک شد؛ اما از آنها نگذشت، تپه ای دور از چشم نگهبانان پیدا کرد و پشت آن مخفی شد. بوی برنج تازه به مشامش خورد.

ناگهان صدای پای اسبی در چند ده متری، توجهش را به خود جلب کرد. در آن تاریکی، درست دیده نمی شد، تا اینکه از کنار یک مشعل گذشت. پرچمی سبز رنگ پشت سوارکار، در هوا تکان می خورد.

مرد نقاب دار، دوربین تک چشم کوچک را برداشت و جلوی چادر بزرگی که سوارکار جلوی آن ایستاده بود را دید زد. ناگهان جاخورد. فرمانده نایت بود که با سوارکار صحبت می کرد. سوارکار  کاغذی را از غلافی چوبی بیرون آورد و به فرمانده داد.

فرمانده به کاغذ نگاه کرد و خواند.

سرش را پایین انداخت و به فکر فرو رفت. قدم برداشت و کاغذ را در  آتش انداخت و به سمت اسبش که به تیرک چوبی بسته شده بود؛ رفت.

مرد چهره پوشیده، دوربین را کنار گذاشت و دوان دوان، از حصار چوبی دور شد.

لحظه ای بعد، دو سوار در شب به حرکت درآمدند؛ نور ماه یکی را روشن می کرد؛ اما دیگری در تعقیب آن یکی، میل به سایه ها داشت...

**

ملکه ی سفید پوش، طول تالار را قدم می زد و پاهایش را که کفش های چرمی داشت بر زمین فشار می داد؛ چرم، نرم بود و فرو می رفت.

احساس کرد که هوای تالار، گرم شده.

از تالار بیرون رفت و خودش را به محوّطه ی خالی پشت دیوارهای قصر رساند. چشمش به اتاقک چراغ افتاد. اتاقی که در آن، از یک عدسی مقعر بزرگ و چراغ های متعدّد روغنی استفاده می کردند تا یک چراغ دیده بانی به دست آید و جای جای محوّطه ی را با آن، زیر نظر داشته باشند.

ملکه پلّه های اتاقک بالا رفت.

باد سردی وزیدکه حالش را جا  آورد.

از بالا به دوردست خیره شد. چراغ هایی کوچک سوسو می زدند.

حدس زد که آنجا، اردوگاه لشکر دوم باشد. لشکری که فرمانده ی آن، نایت پاورز است؛ نفرت انگیز ترین جنگجویی که او تا به حال از نزدیک دیده بود.

دستش را به دیوار سنگی کشید. از سرمای آن، مور مورش شد.

- پیاده روی خوش می گذرد؛ بانوی من..

ملکه به سمت صدا برگشت. اما... دهانش از تعجّب و ترس باز ماند!:

- تو!!!.... تو اینجا چه کار می کنی؟ چطور داخل شدی؟

- داشتید تماشا می کردید؟ فکر می کردم از پنجره ی اتاق، نمایش مورد علاقه تان را دیده باشید؛ درست پشت دروازه ی اصلی. اما انگار هنوز از دیدن سیر نشده اید!

ملکه سعی کرد بر ترسش غلبه کند؛ زیر چشمی، به اطراف نگاه کرد.

- وحشت نکنید بانو.. اگرچه الان جای ترسیدن است. اما بهتر است بدانید که من برای کشتن شما نیامده ام.

ملکه در چشم های فرمانده خیره شد:

- با من چه کار داری؟

- یک درخواست کوچک..

- از دشمنت درخواست می کنی؟ خیلی عوض شده ای فرمانده..

- شاید عاقل تر شده باشم. شاید هم شما خبر ندارید.

- از چی خبر ندارم؟

فرمانده سر بلند کرد:

- دشمن به مرزهای ما نزدیک می شود. می دانم که افراد شما حریف آنها نیستند.. و اینکه به هیچ قیمتی مبارزه از درون قلعه را با مبارزه در مرز، عوض نمی کنید. بنابراین، تنها یک گزینه باقی می ماند. اجازه دهید، سربازان من وارد قلعه شوند و بعد از تجهیز، به مقابله با دشمن بروند؛ بدون هیچ دردسری!

- چه تضمینی وجود دارد که خیانت نمی کنید؟

- ما تنها یک روز میهمان شما خواهیم بود ملکه.. می توانید سربازانتان را مثل مهره های شطرنج، دور قصرتان بچینید. ما به شما کاری نخواهیم داشت. تضمین من این است. حسن نیّت در برابر حسن نیّت...

*

فرمانده احترام گذاشت و راه کنار دیوار را گرفت و رفت.

مرد چهره پوشیده از پشت یکی از ستون ها بیرون آمد و در کنار ملکه ایستاد:

- بانوی من؛ امر بفرمایید.

- دنبالش بودی؟

- بله قربان.

- پس برو سراغش.. دیگر نمی خواهم طلوع آفتاب را ببیند.

- اطاعت می شود بانوی من..

ادامه دارد...

 

💠 https://eitaa.com/DastNevis_Talabeh

💠 https://t.me/DastNevis_Talabeh