🖊داستان بلند سیاهی 📎قسمت دهم 📎 (نوشته ی ادمین)
- چهارشنبه, ۲۸ خرداد ۱۳۹۹، ۰۹:۵۲ ق.ظ
- ۰ نظر
مرد، پیش بند سفید به گردن بسته بود.
- اینجا چه اتفاقی افتاده؟ فرمانده نایت کجا هستند؟
مرد ساکت بود و هر از چندگاهی یک قلپ از نوشیدنی داخل لیوان می خورد.
وارگا جلو آمد و دستش را بر شانه ی مرد گذاشت.
- چه بلایی سر فرمانده آمده؟
مرد لیوان را روی میز گذاشت.
- از ملازم هایش هستی؟
- آره..
- دروغ نگو.. تو دیگر چه ملازمی هستی که از اربابت خبر نداری؟
وارگا به خشم آمد. خنجر کوچکش را از غلاف مخفی در بازوبند دست چپش، بیرون کشید و زیر گلوی آشپز قرار داد. آشپز ترسید.
وارگا صدایش را بلند کرد:
- فقط جواب من را بده!
آشپز در حالی که به شدّت مراقب تیغه ی تیز خنجر بود، لب باز کرد:
- بردندش.. با همه ی افراد.. بردند به قصر...
شب شد و غیر از نور ماه و چراغ دیده بانی، چیزی محوّطه ی قصر را روشن نمی کرد. با این حال، کسی حواسش به پشت بام ساختمان های کوچک نبود. سیاهپوشی، آن شب از این فرصت استفاده کرد.
وارگا پشت بام ها را یکی یکی رد می کرد و فاصله ی راهروها را می دوید. کفش هایش را با کفش هایی پارچه ای عوض کرده بود تا صدایی از آنها در نیاید.
با نقشه ی قدیمی ای که از نیلوس قرض گرفته بود، راحت تر از آن چیزی که فکر می کرد، زندان را پیدا کرد. طناب و قلّاب را آماده کرد تا از پشت بام، به حیاط که 4 متر از سطح زمین ارتفاع داشت، بپرد. اما نور مشعل های سربازان، توجّهش را جلب کرد. گروهی 40 نفره از سربازان، در حال ورود به حیاط بود. وارگا به موقع روی پشت بام دراز کشید.
مردی که صورتش را با پارچه ای پوشانده بود، سربازان را برای حفاظت از زندان، نظام داد.
به فکرش رسید که فرمانده شان را با تیر بزند؛ اما بی خیال شد.
چاره ای نبود. ابزار را دوباره در خورجین گذاشت و آن را به پشتش بند کرد و آرام آرام از پشت بام زندان فاصله گرفت؛ ناگهان فکری مثل چراغ در ذهنش درخشید.
بلند شد و بی معطّلی، راه آشپزخانه را در پیش گرفت.
ملازمان فرمانده روی کف نمور و پوشیده از کاه زندان، خوابیده بودند.
فرمانده دستی به زمین کشید و به چهره خسته ی ملازمانش، نگاهی انداخت. انگار یکی بیدار بود!
- بروگز.. چرا هنوز بیداری؟
- خوابم نمی برد فرمانده.. نگران فردا هستم.
- مگر فردا چه خبر است؟
بروگز دست هایش را تکیه گاه سرش کرد:
- سربازها آن بیرون اند و ما اینجا گیر افتادیم.. این چیز خوبی نیست.
فرمانده همان طور که نشسته بود و بیرون را نگاه می کرد، گفت:
- سعی نکن به جایی که گیر افتادیم، فکر کنی؛ چیزهای دیگری هست که نیاز به فکر دارند. خودت را به این مسائل مشغول نکن.
- بله.. متوجه شدم؛ سرورم.
کم کم، نور محوطه زیاد شد و گروهی از سربازان که مشعل هایی در دست داشتند، پیدا شدند. ملکه در میانشان و فرمانده ی نگهبان ها، پیشاپیش آنها می آمد.
فرمانده به ملکه خیره شد:
- انگار دیگر فرصتی برای فکر کردن باقی نمانده!...
"ادامه دارد"