«پرتو طلایی»

*صفحه تخصصی نویسندگان خلّاق و علاقه مندان به داستان*

«پرتو طلایی»

*صفحه تخصصی نویسندگان خلّاق و علاقه مندان به داستان*

«پرتو طلایی»

🌀 صفحه تخصصی نویسندگان خلّاق و علاقه مندان به داستان ⚡️

📙 نقد و بررسی داستان های بلند و رمان های ایران و جهان ⚡️

✒️دبیر: سید محمدحسین موسوی https://zil.ink/seyed_mousavi

داستان بلند سیاهی (قسمت ششم)(نوشته ی ادمین)

زیر نور ماه، مردی چهره پوشیده به حصارهای چوبی نزدیک شد؛ اما از آنها نگذشت، تپه ای دور از چشم نگهبانان پیدا کرد و پشت آن مخفی شد. بوی برنج تازه به مشامش خورد.

ناگهان صدای پای اسبی در چند ده متری، توجهش را به خود جلب کرد. در آن تاریکی، درست دیده نمی شد، تا اینکه از کنار یک مشعل گذشت. پرچمی سبز رنگ پشت سوارکار، در هوا تکان می خورد.

مرد نقاب دار، دوربین تک چشم کوچک را برداشت و جلوی چادر بزرگی که سوارکار جلوی آن ایستاده بود را دید زد. ناگهان جاخورد. فرمانده نایت بود که با سوارکار صحبت می کرد. سوارکار  کاغذی را از غلافی چوبی بیرون آورد و به فرمانده داد.

فرمانده به کاغذ نگاه کرد و خواند.

سرش را پایین انداخت و به فکر فرو رفت. قدم برداشت و کاغذ را در  آتش انداخت و به سمت اسبش که به تیرک چوبی بسته شده بود؛ رفت.

مرد چهره پوشیده، دوربین را کنار گذاشت و دوان دوان، از حصار چوبی دور شد.

لحظه ای بعد، دو سوار در شب به حرکت درآمدند؛ نور ماه یکی را روشن می کرد؛ اما دیگری در تعقیب آن یکی، میل به سایه ها داشت...

**

ملکه ی سفید پوش، طول تالار را قدم می زد و پاهایش را که کفش های چرمی داشت بر زمین فشار می داد؛ چرم، نرم بود و فرو می رفت.

احساس کرد که هوای تالار، گرم شده.

از تالار بیرون رفت و خودش را به محوّطه ی خالی پشت دیوارهای قصر رساند. چشمش به اتاقک چراغ افتاد. اتاقی که در آن، از یک عدسی مقعر بزرگ و چراغ های متعدّد روغنی استفاده می کردند تا یک چراغ دیده بانی به دست آید و جای جای محوّطه ی را با آن، زیر نظر داشته باشند.

ملکه پلّه های اتاقک بالا رفت.

باد سردی وزیدکه حالش را جا  آورد.

از بالا به دوردست خیره شد. چراغ هایی کوچک سوسو می زدند.

حدس زد که آنجا، اردوگاه لشکر دوم باشد. لشکری که فرمانده ی آن، نایت پاورز است؛ نفرت انگیز ترین جنگجویی که او تا به حال از نزدیک دیده بود.

دستش را به دیوار سنگی کشید. از سرمای آن، مور مورش شد.

- پیاده روی خوش می گذرد؛ بانوی من..

ملکه به سمت صدا برگشت. اما... دهانش از تعجّب و ترس باز ماند!:

- تو!!!.... تو اینجا چه کار می کنی؟ چطور داخل شدی؟

- داشتید تماشا می کردید؟ فکر می کردم از پنجره ی اتاق، نمایش مورد علاقه تان را دیده باشید؛ درست پشت دروازه ی اصلی. اما انگار هنوز از دیدن سیر نشده اید!

ملکه سعی کرد بر ترسش غلبه کند؛ زیر چشمی، به اطراف نگاه کرد.

- وحشت نکنید بانو.. اگرچه الان جای ترسیدن است. اما بهتر است بدانید که من برای کشتن شما نیامده ام.

ملکه در چشم های فرمانده خیره شد:

- با من چه کار داری؟

- یک درخواست کوچک..

- از دشمنت درخواست می کنی؟ خیلی عوض شده ای فرمانده..

- شاید عاقل تر شده باشم. شاید هم شما خبر ندارید.

- از چی خبر ندارم؟

فرمانده سر بلند کرد:

- دشمن به مرزهای ما نزدیک می شود. می دانم که افراد شما حریف آنها نیستند.. و اینکه به هیچ قیمتی مبارزه از درون قلعه را با مبارزه در مرز، عوض نمی کنید. بنابراین، تنها یک گزینه باقی می ماند. اجازه دهید، سربازان من وارد قلعه شوند و بعد از تجهیز، به مقابله با دشمن بروند؛ بدون هیچ دردسری!

- چه تضمینی وجود دارد که خیانت نمی کنید؟

- ما تنها یک روز میهمان شما خواهیم بود ملکه.. می توانید سربازانتان را مثل مهره های شطرنج، دور قصرتان بچینید. ما به شما کاری نخواهیم داشت. تضمین من این است. حسن نیّت در برابر حسن نیّت...

*

فرمانده احترام گذاشت و راه کنار دیوار را گرفت و رفت.

مرد چهره پوشیده از پشت یکی از ستون ها بیرون آمد و در کنار ملکه ایستاد:

- بانوی من؛ امر بفرمایید.

- دنبالش بودی؟

- بله قربان.

- پس برو سراغش.. دیگر نمی خواهم طلوع آفتاب را ببیند.

- اطاعت می شود بانوی من..

ادامه دارد...

 

💠 https://eitaa.com/DastNevis_Talabeh

💠 https://t.me/DastNevis_Talabeh

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی