«پرتو طلایی»

*صفحه تخصصی نویسندگان خلّاق و علاقه مندان به داستان*

«پرتو طلایی»

*صفحه تخصصی نویسندگان خلّاق و علاقه مندان به داستان*

«پرتو طلایی»

🌀 صفحه تخصصی نویسندگان خلّاق و علاقه مندان به داستان ⚡️

📙 نقد و بررسی داستان های بلند و رمان های ایران و جهان ⚡️

✒️دبیر: سید محمدحسین موسوی https://zil.ink/seyed_mousavi

داستان بلند سیاهی (قسمت سوّم)(نوشته ی ادمین)

صورت پادشاه آرام شد و به خودش نگاه کرد که شمشیرش را بالا گرفته بود. ناگهان ترسید و شمشیر از دستش افتاد:

- من داشتم چه کار می کردم..

دستان ملکه را گرفت و او را از زمین بلند کرد و خاک های لباس سفید ملکه را تکاند:

- پوزش می طلبم ملکه.. حالتان خوب است؟ مرا ببخشید.. دیگر تکرار نمی شود.

ملکه با غرور به پادشاه نگاه کرد.

- حالا خوب شد.. خب.. رونالد.. وقتش نشده که در مورد امور مملکتی تصمیم بگیریم؟

- هر چی شما بفرمایید.. والامقام..ملکه...

زن سفید پوش، به کنار تخت پادشاه رفت و زنگ مخصوص را به صدا درآورد.

ندیمه ای دوان دوان از راه رسید و تعظیم کرد:

- در خدمتم بانوی من..

- فرمانده ی نگهبان ها را بگویید بیاید؛ پادشاه یک امر فوری دارند.

ندیمه نیم نگاهی به پادشاه کرد که با لباس خواب و چشمان قرمز، در کنار ملکه بود.

ملکه با تندی گفت:

- پس چرا نمی روی؟!!

ندیمه هول شد؛ تعظیم کرد و با سرعت رفت.

ملکه به پادشاه لبخند زد:

- این طور بهتر است؛ مگر نه؟

پادشاه سرش را تکان داد:

- حتماً بانوی من.. حتماً...

**

فرمانده گفت:

- زحمت کشیدی کدخدا؛ فعلا چیز زیادی ندارم که به شما بدهم؛ فقط این چند گونی برنج هست که وقتی به مقصدمان برسیم، دیگر به آنها نیاز نداریم. همین ها را تقدیمت می کنم.

پیرمرد که لباسی سفید رنگ با ردایی کلفت و قهوه ای، روی آن پوشیده بود، گفت:

- شرمنده ام می کنید فرمانده؛ مردم ما مهمان نوازند؛ مخصوصا وقتی که مهمان عزیزی مثل شما داشته باشند. کاش بیشتر می ماندید.

- می دانم پذیرایی از این همه مرد برایتان کار آسانی نبوده؛ اما به هرحال تشکر می کنم که تحمل کردید. خدا بخواهد جبران می کنیم.

فرمانده رو به نالن کرد:

- کاروان را راه بینداز.

همه سوار اسب هایشان شدند و سربازان در یک ستون به حرکت در آمدند.

فرمانده همان طور که اسبش را به راه می انداخت، به سمت پیرمرد دست تکان داد:

- در پناه خدا.. موفق باشید سرورم.

پیرمرد و اطرافیانش به علامت خداحافظی دست تکان دادند.

*

فرمانده رو به سیسا کرد:

- سیسا!

- بله فرمانده.

-چرا پیکی که فرستادیم، هنوز برنگشته است؟

- نمی دانم قربان؛ تا الان باید برمی گشت.

- برو سفیرانی که این مسیر را شناسایی کرده اند؛ بیاور پیش من.

سیسا سر خم کرد و با شتاب به میانه ی سپاه رفت و لحظاتی بعد، با چند سوار برگشت.

- در خدمتیم قربان.

- این جاده برای یک نفر تنها چه خطراتی می تواند داشته باشد؟

- به دلیل تبادلات تجاری، کاروان های متعدّدی از اینجا عبور می کنند؛ برای همین، احتمال حمله ی راهزن ها هست..

فرمانده رو به سیسا کرد:

- وقتی رسیدیم؛ آن پیک را برایم پیدا کن. مطمئن شو که حالش خوب است.

- چشم قربان.

*

دیوارهای سنگی قلعه و برج های نگهبانی، کم کم از دور، پیدا شدند.

فرمانده با دیدن دیوارها، برای آخرین بار، یک دور کامل به همراه ملازمان، طول کاروان را رفت و آمد.

سربازان، با دیدن فرمانده  از فرط خستگی، تنها نیزه یا شمشیر در غلاف خود را به علامت خوشحالی، کمی بالا می گرفتند.

کاروان نزدیک شد.

فرمانده به دیوارهای بلند قلعه نگاه کرد و سنگینی آنها را بر روی شانه هایش، حس کرد.

- عظمت ماتئوس..

فرمانده به سمت بروگز برگشت و  به او نگاه کرد که مبهوت قلعه شده بود.

کاروان به جایی رسید که باید به برج نگهبانی معرفی می شد.

فریادی از بالای دیوارها گفت:

- بایستید.. بی حرکت.

فرمانده اسبش را به جلو هی کرد تا کاروان را معرّفی کند؛ اگرچه با آن همه پرچم، دیگر نیازی به این تشریفات نبود.

- سر جایت بایست.

ناگهان تیری از بالای قلعه، هوا را شکافت و با فاصله ی کمی، کنار اسب فرمانده، فرود آمد.

- از همان راهی که آمدید؛ برگردید.

چشمان فرمانده از تعجّب گشاد شد:

- ما لشکر دوم از گردان نظامی ماتئوس هستیم که از ماموریت بر می گردیم. من فرمانده ی ارشد، نایت هستم..این چه رفتاری است؟!!

فرمانده به سربازانش نگاه کرد و بلندتر ادامه داد:

- دروازه را باز کنید.

فریاد فرمانده ی نگهبانان، شدیدتر شد:

- اتفاقاً همه شما را می شناسند؛ هم من و هم مردم. شما خائن های کثیف، جایی در قلعه ی ما ندارید. تا از زور استفاده نکردم، از اینجا برید.

نالن از صف معاونان بیرون آمد و بلند فریاد زد:

- ما خائن هستیم یا تو که دروازه را به روی سربازان این کشور بستی..

معاون نیم نگاهی به فرمانده کرد؛ فرمانده با حرکت سر، تایید کرد.

معاون ادامه داد:

- اگر دروازه را باز نکنید؛ آن را به زور باز خواهیم کرد..

فرمانده ی نگهبان ها فریاد زد:

- تیراندازها آماده...

ادامه دارد...

 

💠 https://eitaa.com/DastNevis_Talabeh

💠 https://t.me/DastNevis_Talabeh

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی