🖊داستان بلند سیاهی 📎قسمت شانزدهم 📎 (نوشته ی ادمین)
- دوشنبه, ۹ تیر ۱۳۹۹، ۰۷:۱۴ ب.ظ
- ۰ نظر
یک روز گذشته بود و سربازان ملکه، تمام قلعه را برای پیدا کردن فرمانده و ملازمانش، جستجو کرده بودند. شب هنگام وقتی همه از فرط خستگی به خواب رفتند؛ کسانی بیدار بودند و در شهر پخش شدند.
صبح فردا، وقتی مردم، از خواب خوش بیدار شدند، به محض خروج از خانه ها، برگه هایی را دیدند که روی دیوارها نصب شده بود. یک اعلامیه...
ملکه خبر را شنید. شروع کرد به قدم زدن.
مدتی گذشت تا کسی که فرستاده بود، از راه رسید.
سرباز زره پوش و ریز نقشی، با منتهای سرعتی که می توانست عادی راه برود، به سمت ملکه آمد؛ احترام گذاشت و برگه ای زرد رنگ به دست او داد:
- این یکی را قبل از اینکه تمام کاغذ ها را بسوزانند، برداشتم تا برایتان بیاورم.
ملکه شروع به خواندن کرد:
به نام خداوند زمین و آسمان
ای مردم؛ روزگار سختی را پشت سر گذاشتیم و این زندگی را برای خود و هم وطنان مان ساختیم.
با هم خوردیم؛ و با هم گرسنگی کشیدیم. با هم ماندیم تا کشور باقی بماند.
اما حالا..
دشمن مرز های ما را شکسته و به سمت پایتخت، در حال حرکت است. در زمان حاضر، عزم جدی برای مقابله با دشمن خونخوار، در دستگاه مملکتی کشور دیده نمی شود. مردان من می خواهند به مقابله با این اجانب بروند؛ اما مثل همیشه، خود را بی نیاز از کمک هم وطنان خود نمی دانند.
وعده ی ما، غرب کوهستان جواک...
به کمک همه ی شما نیاز داریم.
بیایید این بار نیز، در کنار هم بجنگیم و خاک سرزمین را از توبره ی اجانب، مصون بداریم.
فرمانده ی لشکر دوم ماتئوس؛ نایت پاورز
ملکه نامه را پاره کرد و به کناری انداخت.
همین طور که به سمت اتاق شخصی خود می رفت، به نگهبان گفت:
- سربازها را آماده کنید.
- بله بانوی من... فقط، جسارتاً فرمانده کراسوس، امروز صبح در یک عملیات، مجروح شدند. فرماندهی را به چه کسی می سپارید؟
ملکه در اتاق را باز کرد و داخل شد؛ اما قبل از اینکه در را ببندد، گفت:
- خودم فرماندهی شان می کنم! بگو آماده شوند...
"ادامه دارد"