«پرتو طلایی»

*صفحه تخصصی نویسندگان خلّاق و علاقه مندان به داستان*

«پرتو طلایی»

*صفحه تخصصی نویسندگان خلّاق و علاقه مندان به داستان*

«پرتو طلایی»

🌀 صفحه تخصصی نویسندگان خلّاق و علاقه مندان به داستان ⚡️

📙 نقد و بررسی داستان های بلند و رمان های ایران و جهان ⚡️

✒️دبیر: سید محمدحسین موسوی https://zil.ink/seyed_mousavi

۲۴ مطلب در تیر ۱۳۹۹ ثبت شده است

💡خودسازی با اطاعت فرمان خدا و بندگی خالصانه حاصل می شود، نه با تغییر محیط.
بنابراین، اگر وظیفه ی ما، خواندن درس در دانشگاه باشد، رها کردن دانشگاه و رفتن به حوزه، خودش تبعیت از شیطان است، نه اطاعت از خدا و انجام وظیفه.

💡حوزه بیش از دانشگاه به نیروی کارآمد نیاز دارد. دانشگاه بالاخره نیروی خود را جذب می کند اما حوزه به سبب مشکلات مختلف و ریزش ها، بسیاری از موجودی خود را هم از دست می دهد.
اگر روزی به پزشک یا مهندس نیاز داشته باشیم، از سایر کشورها هم می توانیم تامین کنیم؛ اما برای تامین نیاز روحانی، به کجا باید رو بیاوریم؟

💡علاوه بر این نیروی متعهّدی که باید به دانشگاه راه یابد و متخصّص بسیجی گردد، به همّت عالمان وارسته تربیت می شود.
دانشجو اگر در دانشگاه موفّق شود، یک نیرو برای دفاع از اسلام است؛ اما اگر در حوزه موفّقیت پیدا کند، می تواند ده ها نیرو برای حمایت از مکتب اهل بیت (ع) تربیت کند.

🖊داستان بلند سیاهی 📎قسمت بیست و چهارم 📎 (نوشته ی ادمین)

فرمانده از پشت پنجره ی زندان نگاه کرد.
کراسوس به دیوار زندان تکیه داده بود و با خشم به دیوار رو به رو، خیره شده بود. میخ چشمانش هر لحظه می خواست، دیوار را بشکافد و فرو رود.
فرمانده سرفه ای کرد؛ کراسوس برگشت و نیمه سایه ای را دید که پشت تنها روزنه ی زندان، ایستاده بود.
- آهای کسی که پشت در هستی؛ آن بیرون به اندازه ی کافی خورشید هست. این یک ذرّه سهم من را سد نکن. برو کنار بگذار باد بیاید.
- کراسوس..
کراسوس، صدای فرمانده را شناخت:
- آهای نایت؛ شناختمت، اما نمی خواهم یک کلمه از موعظه هایت را گوش کنم. دهانت را ببند و از همان راهی که به این دخمه ی لعنتی آمدی، برگرد.
فرمانده نفس عمیقی کشید.
کراسوس نهیب دیگری زد:
- مگر نمی گویم برو؟!
- چه شده؟ مگر غصّه ی از دست دادن هوای زندانت را هم می خوری؟
- درسته؛ می خواهم نفس بکشم و زنده بمانم تا روزی نفست را بگیرم!
فرمانده از جلوی پنجره کنار رفت و در حالی که از راه پلّه ی زندان بالا می رفت، سرش را به علامت تاسّف تکان داد.

"ادامه دارد"

 

💠 https://eitaa.com/DastNevis_Talabeh

💠 https://t.me/DastNevis_Talabeh

💡روحانیت تنها نهاد اجتماعی ای است که خداوند، مستقیماً برای تامین کادر آن، اقدام کرده است و برای رفع نیاز بشر به دین، اخلاق و معنویّت، 124000 انسان صالح را برای این امر ارسال داشته است.

💡همچنین، روحانیت تنها نهاد اجتماعی است که خداوند به تکمیل نیروی آن فرمان داده است. (آیه 122 سوره توبه)

💡طلبگی، سلسله ای است متصل به عالمان بزرگ تا دوره ی امامان و سپس خود امامان که ادامه دهنده ی راه پیامبران هستند.
خدمتی که طلبه باید به جامعه عرضه کند، رفع مهم ترین و حیاتی ترین نیاز انسان ها است؛ او باید مردم را با مهم ترین حقیقت هستی، یعنی خدا آشنا کند.

💡اگر ارزش علوم را به موضوع شان بدانیم، علوم حوزوی ارزشمندترین علوم هستند، چون موضوع آنها خدا و روح انسان است که برترین موضوعات هستند.

 

💠 https://eitaa.com/DastNevis_Talabeh

💠 https://t.me/DastNevis_Talabeh

💡ما اگر بخواهیم یک جامعه ی اسلامی بسازیم و یک تمدّن تاریخی را بر اساس اسلام بنا کنیم، به چند نیروی دین باور زمان آگاهِ وارسته احتیاج داریم؟ این نیروها از کجا باید تامین شود؟

💡خداوند در محیط خانواده، پدر را به عنوان یک عنصر اقتصادی در کنار مادر به عنوان یک عنصر فرهنگی و تربیتی قرار داده تا او بدون دغدغه ی معیشت، در یک محیط آرام به تربیت بپردازد.
آیا در محیط بزرگ جامعه، به یک نهاد فرهنگی و تربیتی نیاز نیست تا از این متولّیان فرهنگ کشور، حمایت کند؟ شهریه برای پاسخ به همین نیاز، به طلاب داده می شود.
شهریه در اصل، بودجه ای است که خدای متعال و امام زمان (عج)، برای بورسیه ی دانشجویان علوم دینی از محلّ وجوهات قرار داده اند تا از رهگذر آن، نیروهای کارآمد و توانمندی تربیت شوند که در نشر دین اسلام و ترویج فرهنگ محمّدی (ص)، نقش ایفا کنند.

💡من فکر می کنم که اگر در ضمن دروس حوزوی، رشته ی پزشکی را می خواندم، نه پزشک خوبی بودم و نه روحانی موفّقی. من از اینکه دانشگاه نرفته ام، پشیمان نیستم، زیرا یک مسئولیت مهمّ دیگر را انجام می دهم. مگر با یک دست، چند هندوانه می توان برداشت؟

 

💠 https://eitaa.com/DastNevis_Talabeh

💠 https://t.me/DastNevis_Talabeh

 

💡من معتقدم، همان گونه که برای آموزش فیزیک و ریاضی و قواعد بهداشتی، هر 30 نفر یک معلم می خواهند، برای تعلیم و تربیت دینی هم، هر 30 نفر یک معلّم دین شناس وارسته نیاز دارند.
با این حساب فقط برای کشور خودمان چند صد هزار طلبه ی دیگر احتیاج داریم! در کشور خودمان، شهرها، روستاها، ادارات، مدارس، مساجد، هیئات، مراکز تحقیقاتی، دانشگاه ها و... همه متقاضی روحانی هستند.

💡در کشور های دیگر هم، دانشگاه های معتبر دنیا، متقاضی استاد اسلام شناسی یا شیعه شناسی هستند، مردم و مسلمان های سراسر جهان به مبلّغ نیاز دارند و این در حالی است که تعداد قابل توجّهی از شخصیت های تراز اوّل حوزه ی ما در حوادث قبل و پس از انقلاب، یا به شهادت رسیدند و یا بر حسب وظیفه به مشاغل دیگر روی آوردند.

💡استقبال از حوزه هم در میان جوانان بسیار کم است، هر سال بیش از یک 1.5 میلیون نفر متقاضی ورود به دانشگاه هستند که چند صد هزار نفر آنان جذب می شوند، ولی اقبال نسبت به حوزه بسیار کم است و هر سال فقط چند هزار نفر در سراسر ایران به آما رحوزویان افزوده می شود.
نرخ ریزش همین تعداد اندک طلبه هم بسیار بالا است. خلاصه اینکه به نظر من، نیاز به منابع انسانی و نیروهای حوزوی بسیار زیاد است.

💡«تامین نیاز به حقیقت و هدایت برای انسان» از تامین همه ی نیاز های مادّی ارزشمندتر است.
همه ی نیاز های مادی به جسم بازگشت دارد و در ترکیب وجودی ما، جسم به منزله ی حیوانی است که روح ما را جا به جا می کند.
اگر انسانیت ما ضعیف، نحیف و ناتوان باشد، چه فایده از پروار کردن آن حیوان؟

 

💠 https://eitaa.com/DastNevis_Talabeh

💠 https://t.me/DastNevis_Talabeh

🖊داستان بلند سیاهی 📎قسمت بیست و سوم 📎 (نوشته ی ادمین)

- قربان؛ حدود 300 نفر از سربازان ملکه به ما ملحق شدند و کمتر از 150 نفر به خانه هایشان بازگشتند. با احتساب 150 نفر برای محافظت از قلعه و  قصر، 500 نفر از لشکر خودمان، آماده اند که به مرز بروند.
- چقدر تجهیزات داریم؟
- آن قدر که می توانیم250 نفر دیگر را مسلّح کنیم.
فرمانده لبخند زد:
- خوب است..
رو به وارگا کرد:
- اوضاع آزمون چطور است؟
- نالن دارد انجامش می دهد؛ حدود 700 نفر ثبت نام کردند که به زودی، 250 نفرشان انتخاب می شوند.
فرمانده با وارگا، شروع به قدم زدن کرد:
- وارگا.. چیزی هست که باید به تو در میان بگذارم.
- بفرما رفیق قدیمی.
- تو باید اینجا بمانی و قلعه را سرپرستی کنی.
وارگا غافلگیر شد:
- یعنی چه؟ تو در میدان جنگ به کمک نیاز داری؛ بعد می خواهی من را اینجا بگذاری تا فرمانروایی کنم؟
- فکر کن وارگا؛ اگر دشمن با خیانت و نقشه، به قلعه نفوذ کند و اینجا را تصاحب کند، دیگر چه فرقی می کند که ما پیروز شویم یا نه. من می خواهم کسی اینجا باشد که با وجود او، خیالم از سلامتی مردم و امنیت قلعه، راحت باشد؛ قبول کن.
وارگا چند لحظه به فرمانده خیره شد و گفت:
- باشد رفیق.. این دفعه هم به خاطر تو اینجا می مونم؛ ولی وای به حالت اگر مراقب خودت نباشی. آنجا دیگر من نیستم که نجاتت بدهم.
- نگران نباش؛ هنوز با محیط قصر آشنا نشدی، برگشتیم.
- خدا کند؛ وگرنه می آیم و خودم برتان می گردانم.
فرمانده خندید:
- واقعاً؟!!
- چرا که نه؟
دو تایی می خندیدند و شب به سرعت سپری می شد تا صبح فردا، برسد.

"ادامه دارد"

 

💠 https://eitaa.com/DastNevis_Talabeh

💠 https://t.me/DastNevis_Talabeh

💡حاج آقا معتقد بود که اگر درباره ی یک موضوع در زندگی خوب و روشمند تصمیم بگیریم و مراحل انتخاب را به خوبی طی کنیم، قدرت برنامه ریزی و تصمیم گیری در وجود ما بالا می رود و استقلال شخصیت پیدا می کنیم یعنی ماهی گیری را می آموزیم؛ به همین جهت، از موعظه بدون دلیل پرهیز می کرد.

💡از توصیه های مکرّر حاج آقا این بود که می گفت: در جبهه ی جنگ فرهنگی، همه نباید آر پی جی زن باشند؛ به همه ی نیروهای متخصّص نیاز هست! البته نیرو باید کارآمد باشد، نه این که در حمله ی اوّل تلف شود.
هر کس که تحهیزات فعالیت فرهنگی یعنی آشنایی با دین در حدّ کافی را در اختیار داشته باشد، متناسب با توان و ذوق خود، یک کار را عهده دار می شود؛ یکی نویسنده، یکی سخنران، یکی محقّق و...

💡اگر من و تو هر روز صبح به قصد یاری دین خدا سر کار برویم، در هر کاری که باشیم، خدا ما را یاری می کند و استوار می سازد. امداد های غیبی خدا هم شامل حال ما می شود. مگر فرشتگان خدا، فقط مامور تایید اصحاب بدر و احد بودند؟ همین الان هم مومنان را تایید می کنند و رعب در دل دشمنان می افکنند.

 

💠 https://eitaa.com/DastNevis_Talabeh

💠 https://t.me/DastNevis_Talabeh

🖊داستان بلند سیاهی 📎قسمت بیست و دوم 📎 (نوشته ی ادمین)

 

- قربان؛ نایت هستم..
- بیا داخل فرمانده..
در باز شد و فرمانده، پادشاه را دید که روی تخت نشسته بود و ردای بلند سفید رنگی به تن داشت. فرمانده را که دید، سعی کرد از جایش بلند شود.
- راحت باشید سرورم..
پادشاه باز هم سعی کرد؛ اما ناامید شد و به پاهای بی حسّی که داشت، قانع شد:
- می بینی چه وضعی دارم؟ می بینی فرمانده ی ارشد!
- آرام باشید قربان!
فرمانده با دست روی پایش زد:
- از این پاها آن قدر استفاده نکردم تا خودشان من را از کار انداختند؛ اگر 10 سال پیش بود، همه چیز را گردن تو می انداختم. اما حالا نه. می دانی چطور به این وضع درآمدم؟
فرمانده با اندوهی که در چهره داشت جواب داد:
- نه عالیجناب!
- به یک خائن اعتماد کردم؛ اشتباه کردم، همان موقع که شمشیری در دستم می ماند، سر از تنش جدا نکردم. او ملکه ی من نبود؛ بلا بود، بلای جان من..
پادشاه به نفس نفس افتاد. فرمانده جلو رفت و شانه های او را مالید:
- آرام باشید سرورم؛ او را دستگیر کردیم؛ به زودی به سزای اعمالش می رسد.
پادشاه بی توجه به حرف های او، ادامه داد:
- فکرش را هم نمی کردم که این کار از او بربیاید؛ با خودم می گفتم که شمشیر در دست من است؛ او چکاره است؟ اما..
پادشاه کیسه ای را از کنارش روی تخت برداشت و بالا گرفت:
- با همین، اختیارم را از کف بیرون داد؛ هر غلطی که می خواست انجام داد. شده بودم حیوان دست آموز اش. تا کمی می گذشت و داشتم به خودم می آمدم، دوباره شروع می کرد و روز از نو.. خیلی اذیتم کرد. باور می کنی فرمانده؟؟
فرمانده که چشمانش را بسته بود و شانه های پادشاه را می مالید، با ناراحتی، سر تکان داد...

"ادامه دارد"

 

💠 https://eitaa.com/DastNevis_Talabeh

💠 https://t.me/DastNevis_Talabeh

🖊داستان بلند سیاهی 📎قسمت بیست و یکم 📎 (نوشته ی ادمین)

ملکه جا خورد اما خودش را کنترل کرد.
تیرانداز، تیر بعدی را در چلّه گذاشت و کشید. اما دست فرمانده روی بازوی تیرانداز رفت و او را منصرف ساخت؛ و به جلوی برج آمد و صدا زد:
- باز چه حیله ای داری بانوی خائن.. هر چه داری بگو.. چون دشمن به انتظار سخنرانی تو نمی نشیند.
- چه حیله ای؟ خانه ی ما را گرفته ای و از حیله حرف می زنی؟
- این قلعه خانه ی ما هم بود که فرمانده ی تو از ما غصبش کرد و راه را بر وفاداران این سرزمین بست.. حالا هم قرار نیست که شما را راه ندهیم. حق جاری خواهد شد؛ هم در مورد تو و هم در مورد دیگر سربازان این کشور که داخل این ماجرا کردی!
فرمانده رو به گروه سربازان ملکه کرد و گفت:
- امنیت این قلعه و مردمش، بر عهده ی من است. شما هم جزئی از مردم هستید؛ همان گونه که من و لشکریانم هستیم. نمی گذارم کسی این خانه ی امن را برای ساکنانش نا امن کند. کاری که خواهم کرد، این است؛ خائنان و غاصبان این کشور را به سزای اعمالشان می رسانم و با مردم این سرزمین، به جنگ با دشمن خواهم رفت. پس اگر قرار است که جنگی در غیاب من رخ دهد، بهتر است همین الان اتفاق بیفتد. خائنان این سرزمین، فرمانده ی نگهبان ها کراسوس و عالیجناب ملکه خواهند بود. حکم در مورد این دو نفر اجرا خواهد شد. دیگر سربازان، مختارند که اسلحه ی خود را تحویل دهند و به روستاهای مجاور بروند و تا جنگ به پایان نرسیده، از آنجا خارج نشوند؛ یا اینکه با من و افرادم، برای دفاع از وطن  خود، به مرز شمالی بیایند. برای تصمیم گیری فرصت دارید..

"ادامه دارد"

 

💠 https://eitaa.com/DastNevis_Talabeh

💠 https://t.me/DastNevis_Talabeh

💡تعلیم و تربیت یا به قول قرآن، تعلیم و تزکیه، دو وظیفه ی همدوش برای حوزویان است که دو دغدغه و دو مسئولیت برای آنها ایجاد می کند.

💡مربّی موفّق، کسی است که بیشترین انگیزش را در جان مخاطب خود ایجاد کرده باشد.

💡واعظ موفّق کسی است که وقتی از منبر او استفاده کردیم، تصمیم قاطع گرفته باشیم که عوض شویم و خود را درست کنیم.

💡شاید دانشجو یا استاد دانشگاه بتواند برای خود یک زندگی علمی تشکیل دهد، ولی طلبه یا استاد حوزه، باید یک زندگی گسترده ی دینی داشته باشد و در همه ی ابعاد، رشد کند.

💡روحانی با فرهنگ عمومی مردم ارتباط برقرار می کند و نمی تواند در یک فضای علمی تخصّصی باقی بماند؛ زیرا دو رسالت را با هم باید انجام بدهد؛ تعلیم و تربیت.

💡رهبر انقلاب با این مشغولیت کاری که دارد، برنامه ی سرکشی به خانواده های شهدا و مردم مستضعف را ترک نکرده است و برای جوانان، خطبه ی عقد می خواند و ارتباطات مردمی فراوان دارد و همین ها موجب محبوبیت و تاثیر گذاری ایشان در میان مردم و جوانان است.
طلبه باید همه ی دستورات دین را با هم انجام دهد، نمی شود فقط به توصیه ی علم آموزی عمل کند و توجه به همسایه را رها کند.

 

💠 https://eitaa.com/DastNevis_Talabeh

💠 https://t.me/DastNevis_Talabeh