«پرتو طلایی»

*صفحه تخصصی نویسندگان خلّاق و علاقه مندان به داستان*

«پرتو طلایی»

*صفحه تخصصی نویسندگان خلّاق و علاقه مندان به داستان*

«پرتو طلایی»

🌀 صفحه تخصصی نویسندگان خلّاق و علاقه مندان به داستان ⚡️

📙 نقد و بررسی داستان های بلند و رمان های ایران و جهان ⚡️

✒️دبیر: سید محمدحسین موسوی https://zil.ink/seyed_mousavi

۷۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «سید محمد حسین موسوی» ثبت شده است

🗂فیش ششم 🗂

 💡روحانی نیز مانند نیاکان صنفی خود (پیامبران و امامان) یا معلّم کتاب و حکمت خواهند بود (یعلمهم الکتاب و الحکمه) یا مربّی و مزکّی جان های آماده خواهند بود(یزکّیهم)
و از او انتظار می رود در راه افزایش شناخت آگاهی و بصیرت دینی، تقویت انگیزه های الهی و گسترش رفتار اخلاقیِ ترازِ دین در میان مردم تلاش کند.

💡هر کسی حق دارد روحانی را پاسخ گوی پرسش های دینی خود بشناسد و از او توقّع آمادگی برای ابلاغ پیام خدا را داشته باشد.
هر کسی حق دارد روحانی را مسئول تربیت اخلاقی – دینی نسل نو و آموزش معارف قرآن و روایت بداند.

💡هر کسی می تواند از روحانی، انتظار گره گشایی و بن بست شکنی در تلاطم های روحی و بحران های فکری – اعتقادی داشته باشد.

💡روحانی مسئول دفاع از معارف دینی در مقابل تهاجم فکری و عقیدتی جبهه ی کفر است.

💡روحانی اگر نتواند، جامعه را به سمت ارزش های اخلاقی – الهی دعوت کند، روحانی نیست.

💡روحانی حتی به دنبال کسب تخصص در نحو و صرف و فلسفه و تاریخ و روان شناسی و اقتصاد و علوم سیاسی نیست. یعنی هیچ کدام از این علوم، به عنوان هدف اصالی در نظر گرفته نمی شود و یادگیری آنها در مسیر تحصیل طلاب، از باب مقدمه و پیش نیاز بودن آنها برای بهتر فهمیدن دین است.

 

💠 https://eitaa.com/DastNevis_Talabeh

💠 https://t.me/DastNevis_Talabeh

 

🗂فیش پنجم 🗂

 💡بر طبق تعالیم اسلام، روحانیت، سمت و مقامی نیست که در سایه ی آن، روحانیون امتیازات مادی کسب کنند یا حرفه ای نظیر حرفه های دیگر، یک دسته آن را وسیله ی امرار معاش خود قرار دهند.

💡روحانیت در اسلام به معنی آراسته بودن به فضیلت علم و تقوا و مجهّز بودن برای انجام یک سلسله وظایف احتماعی دینی و واجبات کفایی است؛ بی آن که علم و تقوا، سرمایه ی دنیا طلبی گردد.

💡می توان گفت طلبه همکار و همیار و سرباز امام زمان (عج) است و دغدغه های آن حضرت، تمام وجود او را نیز فراگرفته است.
دغدغه ی اسلام و کفر، دغدغه ی حقّ و باطل، دغدغه ی تحقّق جامعه ی ایده آل اسلامی و تربیت انسان های صالح و مقرّب.

💡روحانیت تنها نهاد اجتماعی است که خداوند به تکمیل نیروی آن فرمان داده و مستقیماً برای تامین کادر آن اقدام کرده است.
خداوند برای رفع نیاز بشر به دین، اخلاق و معنویت، 124 هزار انسان صالخ را ارسال داشته و به گونه های مختلف، آنها را تایید و حمایت کرده است.

 

💠 https://eitaa.com/DastNevis_Talabeh

💠 https://t.me/DastNevis_Talabeh

السلام علی الشیب الخضیب

🌹چه روزی بود امروز و چه ظهری گذراندیم.
اولین دست نویس این متن را زمانی می نویسم که هنوز ظهر نشده و لحظه ی وقوع واقعه نشده؛ لحظه ای که وَقَعَ ما وَقَع


می خواستم مطلبی را شروع کنم اما شام غریبان حیف است روضه نخوانیم:

🌹السَّلامُ عَلَى الشَّیْبِ الخَضیبِ، اَلسَّلامُ عَلَى الخَدِّ التَّریبِ اَلسَّلامُ عَلَى الْبَدَنِ السَّلیبِ
سلام برآن محاسنی که با خون صاحبش خضاب شد؛ سلام بر آن گونه ای که به خاک مالیده شد؛ سلام بر آن بدنی که لباس هایش را به غارت بردند.
السلام علیک یا اباعبدالله و رحمت الله و برکاته...

 

🌹پیشنهادی دارم اول برای خودم و دوم برای شما مخاطبان گرامی.
از این روز مقدس شروع کنیم و تجربیات خاص و قابل ارائه ی زندگی مون رو در چند خط یا حتی چند کلمه، مکتوب کنیم.

 

🌹یادتان باشد، خیلی چیزها که شما تجربه کرده اید، به گوش خیلی ها نرسیده..
به نظر من اگر همه به همدیگر بگوییم شاید بسیاری از ندانستن ها از بین می رود و خیلی از  گوش ها حرف های تازه و لازمی را می شنوند.

 

🌹لذا بنده پیشنهاد می دهم که همه با هم شروع کنیم و تجربه های خاص و به درد بخور زندگی مان را ثبت کنیم و در بستری با یکدیگر به اشتراک بگذاریم؛ بدون ذکر نام شخص..
از احساستان بگویید و از نتیجه ای که از آن واقعه، عایدتان شد. قطعا مورد توجه و مورد استفاده است ان شاءالله..

 

🌹همچنین در مورد اشتراک این تجربیات، به نظرم قصد قربت کنید چون خودش یک نوع تبلیغ است. (فمن یعمل مثقال ذره خیراً یره)

 

🌹اگر مایل بودید، نوشتارتان را برای بنده بفرستید تا در کانال منتشر شود.

 

🌹ان شاءالله که این نوشتار ها حال کسی را خوب کند و غفلتی را به یاد و ذکر بدل سازد.

 

💠 https://eitaa.com/DastNevis_Talabeh

💠 https://t.me/DastNevis_Talabeh

 

🔖سخن پنجم: «قرآن؛ یک اثر هنری»

 

🔅قرآن یک اثر هنری بی‌نظیر است، یعنی یک جنبه‌ی از عظمت قرآن و اهمّیّت قرآن عبارت است از زیبایی هنری قرآن.

 

🔅اتّفاقاً آن چیزی که در درجه‌ی اوّل دلها را مثل مغناطیس به سمت اسلام جذب کرد، همین جنبه‌ی هنری قرآن بود.

 

۱۳۹۸/۰۲/۱۶

 

💠 https://eitaa.com/DastNevis_Talabeh

💠 https://t.me/DastNevis_Talabeh

✍🏻 نویسنده: حجة الاسلام مصطفی عالم زاده نوری

🗂فیش چهارم 🗂

 💡طلبگی، فصل آموختن و پرورده شدن است. بدین ترتیب، روحانیت بدون طلبگی، یعنی انجام خدمت بدون آمادگی و آموزش و طلبگی بدون تعهّدِ خدمت یعنی فراهم آوردن، بدون بهره!

💡هر کس که طلبه می شود، به سازمان روحانیت شیعه وارد می شود و رسالت ها و وظایف آن را بر دوش می گیرد؛ اما در آغاز راه باید برای انجام وظایف صنفی خود، مدتی آموزش ببیند و آمادگی کسب کند و همین طور بهره های خود را افزایش دهد و با تخصّص، دانش و تجربه ی  بیشتر در میدان خدمت حضور پیدا کند.

💡فلسفه ی پیدایش روحانیت، برآورده ساختن نیازهای غیر مادّی بشر است؛ از جمله نیاز به وحی، دین و هدایت آسمانی.

💡عالمان دین، وارثان و جانشینان پیامبران هستند و متناظر با مسئولیت های آنان، 3 تکلیف بزرگ بر عهده دارند: (آیه 122 سوره ی توبه)

1) دریافت پیام خدا (نبوّت/ خبرگیری)(لِیَتفَقَّهُوا فِی الدِّین)
2) انتقال این پیام به مردم (رسالت/ ابلاغ)(وَلینذِروا قومَهُم)
3) اجرا و تحقّق بخشیدن به آن محتوا در سطح جامعه (امامت/ ولایت)(لَعلَّهُم یَحذَرون)

✍🏻 نویسنده: حجة الاسلام مصطفی عالم زاده نوری

🗂فیش سوم 🗂

💡هویّت هر کس یا هر چیز، اوصاف ویژه ی اوست که در کسان یا چیزهای دیگر دیده نمی شود. یعنی اموری که وجه تمایز او از سایرین و موجب بازشناسی او از دیگران می شود.

💡انواع هویّت:

1) هویت فردی: یک فرد را از سایر افراد، متمایز می سازد.

2) هویّت نوعی: یک نوع کلی را از سایر انواع مشخص می کند؛ اما نمی تواند تمایزات میان افراد را معلوم کند.

3) هویّت صنفی: تمایز یک صنف نسبت به سایر اصناف یک نوع را ذکر می کند. (منظور از صنف، گروهی است که یک نقش اجتماعی ویژه و مشترک را بر عهده گرفته باشند.)

💡هویت صنفی طلبه، مایه ی امتیاز طلبه از غیر طلبه است و موجب می شود مصداق طلبه به خوبی بازشناخته شود.

💡طلبه همانگونه که به عنوان یک انسان باید از ظرفیت ها، فرصت ها، نیازها و استعدادها، وظایف و کاستی های خود اطلاع داشته باشد، باید همین آگاهی را در مورد نوع صنف خود نیز داشته باشد و خود را برای انجام وظیفه ی اجتماعی آماده سازد و به کمال رسیدن در هر دو مسیر آرمان فردی و صنفی را مدّ نظر داشته باشد.

💡برنامه ریزی برای یک شخص، متوقّف برشناخت آن شخص است. برنامه ریزی برای یک صنف نر در گرو شناخت آن صنف است.

💡آشنایی با هویّت یک گروه اجتماعی (مثل راننده، کاسب،طلبه) دورنمای وظایف الهی و بخش عمده ای از برنامه ی شبانه روزی او را روشن می گرداند.

 

💠 https://eitaa.com/DastNevis_Talabeh

💠 https://t.me/DastNevis_Talabeh

«روایت گوشه ای از جنگ خیبر»

 

آفتاب در حال غروب کردن بود که لشکریان به مقابل دژ رسیدند. آخرین دژ..
پیامبر با دست، اشاره کردند؛ سلمان فریاد زد:
- کافیست؛ همین جا استراحت می کنیم؛ چادر ها را برپا کنید.
پیامبر به رو به رو نگریست؛ باغ های پراکنده و سرسبز همه جا به چشم می خورد و در میان آنها هفتمین و آخرین دژ یهود، خودنمایی می کرد؛ اما آفتاب در حال غروب بود.
- مولای من..!
پیامبر نگاهش را از قلعه گرفت و برگشت:
- چه شده علی جان؟
علی (ع) سرش را پایین انداخت:
- می خواستم اذن میدان بگیرم.
پیامبر تبسم کرد:
- تازه از راه رسیدیم؛ برو استراحت کن.
علی (ع) به نشانه ی اطاعت سر خم کرد.
پیامبر پسر عمویش را در آغوش گرفت:
- این دنیا محلّ ابتلا است؛ می دانم که می توانی و مشتاقی دشمن حقانیّت را شکست دهی؛ اما فردا مدعیان دیگری باید امتحان شوند.
در چشمان علی (ع) دریای رضایت، موج می زد.
***
سواران به تاخت برمی گشتند و پیاده ها، افتان و خیزان راه اردوگاه را در پیش داشتند.
پیامبر زیر نور آفتاب، ایستاده، منتظر بود.
سواران به سمت پیامبر آمدند؛ پیاده ها اما، به داخل چادر ها پناه بردند.
ابوذر که عصبانی شده بود، جلو رفت تا سربازان را بیرون بیاورد و جلوی فرمانده به خط کند؛ اما پیامبر اشاره کرد:
- آرام باش. ترسیده اند؛ خودشان بر می گردند.
- می ترسم از وجود این بزدلان در لشکر حقّ..
- پیامبر چشم از سواران برنداشت:
- ترس ات از خدا باشد و بس؛ فرزند بنی غِفار.
سواران به مقابل پیامبر رسیدند.
عمر ابن خطاب، از اسب پیاده شد.
پیامبر چشم در چشم او دوخت:
- چه کردی پسر خطّاب؟
عمر پاسخ داد:
- خیلی قدرتمند بودند؛ به خصوص آن فرمانده شان؛ اسمش چه بود؟ آهان.. مرحب؛ او که آمد، همه گریختیم؛ فرموده بودید حفظ جان واجب است؛ نتوانستیم پیروز شویم اما به این واجب عمل کردیم.
پیامبر از عمر رو برگرداند:
- که این طور..
سلمان جلو آمد:
- سرورم؛ به من اذن بدهید.
پیامبر همان طور که به سمت چادر می رفت، بلند، طوری که همه بشنوند، گفت:
«لَأُعْطِینَّ الرَّایةَ غَدًا رَجُلاً یحِبُّ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ، وَ یحِبُّهُ اللَّهُ وَ رَسُولُهُ یَفَتَحَ اللَّهُ عَلَی یَدیَهِ لَیسَ بفَرَّار(کَرَّارَاً غَیرَ فَرّارٍ)
فردا این پرچم را به دست مردی خواهم داد که خدا و رسولش را دوست دارد؛ و نیز خدا و رسول، او را دوست دارند. او حمله کننده ای است که فرار نمی کند.
عمر تکانی خورد؛ ابوبکر هم از کنار چادر، نظاره گر بود.
سوالی که تا فردا ذهن همه ی حاضران را به خود مشغول می کرد:
چه کسی بعد از دو شکست پیاپی ابوبکر و عمر، جرئت دارد، پرچم را به دست بگیرد؟
***
- انا الّذی امّی، سمّتنی حیدر...
من همان کسی هستم که مادرم مرا حیدر نام کرده...
رجزش که تمام شد، مرحب یک لحظه شک کرد که برگردد یا نه؛ نیم نگاهی به عقب کرد.
سربازانش از او فاصله گرفته بودند و هر کس منتظر بود، که در صورت احتمال خطر، که به داخل قلعه بگریزند.
مرحب یک لحظه پشتش را خالی دید؛ اما غرورش اجازه نمی داد، به فرار تن دهد. تنها یک راه پیش روی خود دید.
نیزه را بالا گرفت و اسبش را به سمت علی (ع) هی کرد.
علی (ع) خدا را یاد کرد و ذوالفقار را از غلاف بیرون کشید.
با ضربه ی اوّل، نیزه ی مرحب روی زمین افتاد.
دقایقی به رزم و چکاچک شمشیرها گذشت.
پیامبر زیر لب دعایی را زمزمه کرد.
علی (ع) یک لحظه خود را مملوّ از نیرویی عجیب و سرشار دید؛ سر اسب را به سمت مرحب گرداند. و یکباره با ضربت پا، مرحب را از اسب بر زمین انداخت و شمشیر از دستش افتاد.
از دور، صدای هلهله ی شادی از لشکر مسلمانان بلند شد.
مرحب خودش را جمع و جور کرد؛ اما سر که بلند کرد، حیدر را بالای سرش رسید.
علی (ع) فرصت داد که سپرش را در دست بگیرد.
ناگهان چونان ضربتی با ذوالفقار بر سر مرحب زد که سپر و کلاهخود، جا در جا شکافت و شمشیر تا دندان های مرحب فرو رفت.
مرحب به درک واصل شد.
سربازانش از ترس، به درون قلعه فرار کردند و دروازه را بستند.
حیدر به سمت قلعه گام برداشت.
پیامبر زیر لب، دعا می خواند. حیدر نگاهش خیره به دروازه شد.
پیامبر دعا می خواند؛ حیدر دست بر دستگیره های فولادین برد و..
همه ی دشت سکوت شد؛ چشم ها خیره به در بود.
ناگهان..
 دروازه از جا کنده شد.
صدا از کسی در نمی آمد... تنها..
دعایی بر لبانی جاری بود و نور دستگیره ها را در بر می گرفت.
حیدر بود و دروازه که بالا می رفت...
قال امیر المومنین (ع): وَ اللَّهِ مَا قَلَعْتُ بَابَ خَیبَرَ بِقُوَّةٍ جَسَدَانِیةٍ وَ لَا بِحَرَکةٍ غَذَائِیةٍ لَکنِّی أُیدْتُ بِقُوَّةٍ مَلَکیةٍ وَ نَفْسٍ بِنُورِ رَبِّهَا مُضِیة
به خدا سوگند من دروازه خیبر را با قدرت جسمانی و انرژی غذایی از جای نکندم؛ بلکه من به قوّه ملکوتی و روحی که به نور پروردگارش روشن است، تأیید و حمایت شدم.

 

🖌دست نویس های یک طلبه 🗒 درفضای مجازی🌐


 

🖌دست نویس های یک طلبه 🗒 درفضای مجازی🌐:

👇👇👇
📱کانال دست نویس های یک طلبه (در ایتا):


https://eitaa.com/DastNevis_Talabeh

 

📱کانال دست نویس های یک طلبه (در تلگرام):

 

https://t.me/DastNevis_Talabeh

 

🖥 وبلاگ دست نویس های یک طلبه (در بلاگ بیان):


dastnevis-talabeh.blog.ir

 

🌀صفحه ی ادمین در سایت نویسندگی ویرگول:


virgool.io/@Seyedmousavi1

 

#دست_نویس_های_یک_طلبه

✍🏻 نویسنده: حجة الاسلام مصطفی عالم زاده نوری

🗂فیش دوم 🗂

💡برای ایمنی از حیرت و سرگردانی، نیاز به بصیرت داریم. کسی که با بصیرت پیش می رود از کار اندک خود، بهره ی فراوان می گیرد.
▫️اما کسی که بدون بصیرت حرکت می کند، مانند حیوان عصاری پس از ساعت ها بلکه سال ها حرکت و تلاش در جای اوّل خود مانده باشد.

💡آشنایی طلبه با تعریف و هویّت صنفی خود، بی تردید مهم ترین مصداق بصیرت است و از حیرت در مقام عمل و بی راهه پیمایی، جلوگیری می کند؛ در طلبه انگیزه ی اقدام و احساس ارزشمندی افتخار و عزت می آفریند و از سرشکستگی و واماندگی و احساس بیهودگی و بی مصرفی رهایی می بخشد و قطب نمای حرکت او در تصمیم ها و انتخاب های کوچک و بزرگ می شود.

💡لازم است طلبه در دوره ی طلبگی، چنان مراقبت شود که از کارکرد های رسمی حوزه فاصله نگیرد و فرصت او به کارهای نازلی که از غیر طلبه نیز، برمی آید، صرف نگردد؛ بلکه در راه آرمان و رسالت حوزه مورد استفاده قرار گیرد.

 

#راه_و_رسم_طلبگی
#طرح_مطالعاتی
#دست_نویس_های_یک_طلبه

 

💠 https://eitaa.com/DastNevis_Talabeh

💠 https://t.me/DastNevis_Talabeh

🖊داستان بلند سیاهی 📎قسمت آخر 📎 (نوشته ی ادمین)

پیک لشکر، به تاخت حرکت می کرد؛ مقصد، قلعه ی ماتئوس بود؛ در برابر وارگا، سرپرست موقّت قلعه.
- حاوی پیام ناراحت کننده ای هستم؛ قربان.
- بگو..
- فرمانده نایت، در اردوگاه خودی، مورد حمله قرار گرفتند.
وارگا از صندلی بلند شد و جلو آمد؛ آن قدر که رو به روی سرباز قرار گرفت:
- خودش کجاست؟ حالش خوب است؟
- سرباز سرش را پایین انداخت و گفت:
- خنجر آلوده به زهر بود و ما به موقع متوجّه نشدیم. خیلی دیر شده بود. متاسّفم فرمانده.
وارگا انگار که آب داغی رویش ریخته باشند، برگشت و شروع به قدم زدن کرد؛ به سمت صندلی برگشت تا سرباز، اشک هایش را که می خواستند سرازیر شوند، نبیند. فرمانده نایت، دوست و هم رزم قدیمی، دیگر درکنارش نبود.
اما...
یاد چیزی افتاد:
- انگل.
وارگا اشک هایش را پاک کرد و به سمت زندان قصر راه افتاد.
*
- ملکه را بیاورید بیرون!
زندانبان، در سلول را باز کرد و ملکه بیرون آمد. او را به سمت اتاق بازجویی هدایت کردند.
ملکه پشت میز نشست.
وارگا بی محابا در اتاق را هل داد و وارد شد:
- کار تو بود؟ هان؟..
- به به؛ جناب وارگا.. صندلی سلطنتی خوش می گذرد.
- زبان به دهان بگیر و جواب من را بده؛ کار تو بود؟
- چی؟؟ از چی حرف می زنی؟
- تو دستور دادی فرمانده را ترور کنند؟ کراسوس، به دستور تو از زندان فرار کرد یا نه؟
ملکه دستانش را روی میز گذاشت و خودش را راحت گرفت:
- پس تمام شد؛ آخیش.. حالا می توانم یک نفس راحت توی این دنیا بکشم. دنیای بدون اون عوضی..
- خفه شو..
- وارگا، شمشیر زندانبان را از غلافش بیرون کشید و با یک ضربه، خراشی بر دست راست ملکه انداخت.
ملکه جیغ کشید؛ از بازویش، خون بیرون زد:
- وحشی.. تو را هم می کشم؛ تو از آن عوضی پلید تری!!
وارگا که از خشم سرخ شده بود؛ شمشیرش را بالا آورد؛ خون سرخ از شمشیر، سرازیر بود:
- می دانم؛ به خاطر همین می خواهم آن را یک جایی خرجش کنم.
شمشیر را در قلب ملکه فرو کرد.
ملکه سعی کرد که نفس بکشد؛ اما با هر بار نفس کشیدن، خون بیشتری از شمشیر، سرازیر می شد. چند لحظه بعد، خم شد و از صندلی روی زمین افتاد و نفس های آخرش را کشید.
وارگا رو به زندانبان کرد که خیره به ملکه بود:
- ببرید سرش را از تنش جدا کنید و کنار یکدیگر بر دروازه ی قلعه، آویزان کنید. می خواهم در مسیر رفتنم، آنها را آنجا ببینم.
زندانبان تعظیم کرد و سربازان را صدا کرد.
وارگا رفت و زندانبان، رفتنش را تماشا کرد.
سربازان آمدند تا جسد ملکه را ببرند.
زندانبان، در حالی که روی جسد بی جان خم شده بود، به سرباز کناری گفت:
- این تازه اوّلش است؛ این سیلاب خون شروع شد و دیگر معلوم نیست که به کجا ختم شود!
- نشنیدی؟ فعلاً دارد از قلعه خارج می شود. حدّاقل ما در امانیم.
زندانبان، تلخندی زد و دستور داد که سرباز ها سریع تر کار کنند.
***
- تو باید اینجا بمانی؛ به جای من..
ملوین گریه می کرد و نمی توانست صحبت کند.
وارگا  با دستانش، شانه های او را گرفت و فریاد زد:
- ملوین..
ملوین جا خورد و اشک هایش را با آستین لباسش پاک کرد.
وارگا ادامه داد:
- مگر با گریه چیزی درست می شود؟ فرمانده رفته است و حالا یک لشکر از این سرزمین، آنجا درکوهستان گایا سرگردان است. دشمن هم حرکتش را ادامه داده است. من نمی توانم اینجا بنشینم و نابود شدن کشورم را تماشا کنم.
- من هم همینطور؛ پس چرا می خواهی من را به این درد مبتلا کنی؟
وارگا با لحنی آرام تر گفت:
- چون چاره ی دیگری ندارم. می خواهی من بمانم و تو بروی؟ هان.. این جور بهتر است؟
- نمی شود کس دیگری بماند و ما دو تا با هم برویم؟
- از وفاداران فرمانده فقط تو اینجا هستی؛ به کس دیگری نمی توانم اعتماد کنم. این میراث فرمانده است؛ نباید به دست نا اهل بیفتد. خواهش می کنم؛ قبول کن.. به خاطر فرمانده..
ملوین، باقی مانده ی اشک هایش را از گوشه ی چشم هایش پاک کرد و از جایش برخاست:
- باشد وارگا؛ قبول می کنم؛ اما باید یک قولی به من بدهی. اگر ندهی، نمی گذارم بروی!
- باشد؛ بگو ملوین..
- باید انتقام فرمانده را بگیری؛ همه ی کسایی که باعث شدند آن شب فرمانده ی ما ترور شود، باید به سزای عملشان برسند؛ فقط همین.
وارگا لبخند زد و ملوین را در آغوش گرفت:
- می دانی چیست؟.. راستش، این تنها چیزی است که می توانم قولش را به تو بدهم!
- پس موفّق باشی.. دوست من..

وارگا، زره فرماندهی را تن کرد. حالا به راستی، فرمانده شده بود.
سوار پیش آمد:
- همه آماده اند قربان؛ منتظر دستور..
وارگا، کلاهخود را بر سر گذاشت:
- حرکت می کنیم!
گروهی متشکّل از فرمانده و زیر ده نفر محافظ زره پوش، اسبان قدرتمند خود را هی کردند و در میان تلألوی انوار خورشید، به سمت دروازه تاختند.
سر راه که از دروازه می گذشتند، پیکر بی جان ملکه را دیدند که بسته به دروازه و زیر نور باقی مانده بود و هر قسمت آن، در میان امواج باد در کنار یکدیگر تاب می خورد...

 

                                               «پایان فصل اوّل»