«پرتو طلایی»

*صفحه تخصصی نویسندگان خلّاق و علاقه مندان به داستان*

«پرتو طلایی»

*صفحه تخصصی نویسندگان خلّاق و علاقه مندان به داستان*

«پرتو طلایی»

🌀 صفحه تخصصی نویسندگان خلّاق و علاقه مندان به داستان ⚡️

📙 نقد و بررسی داستان های بلند و رمان های ایران و جهان ⚡️

✒️دبیر: سید محمدحسین موسوی https://zil.ink/seyed_mousavi

۲۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «سیاهی» ثبت شده است

داستان بلند سیاهی (قسمت ششم)(نوشته ی ادمین)

زیر نور ماه، مردی چهره پوشیده به حصارهای چوبی نزدیک شد؛ اما از آنها نگذشت، تپه ای دور از چشم نگهبانان پیدا کرد و پشت آن مخفی شد. بوی برنج تازه به مشامش خورد.

ناگهان صدای پای اسبی در چند ده متری، توجهش را به خود جلب کرد. در آن تاریکی، درست دیده نمی شد، تا اینکه از کنار یک مشعل گذشت. پرچمی سبز رنگ پشت سوارکار، در هوا تکان می خورد.

مرد نقاب دار، دوربین تک چشم کوچک را برداشت و جلوی چادر بزرگی که سوارکار جلوی آن ایستاده بود را دید زد. ناگهان جاخورد. فرمانده نایت بود که با سوارکار صحبت می کرد. سوارکار  کاغذی را از غلافی چوبی بیرون آورد و به فرمانده داد.

فرمانده به کاغذ نگاه کرد و خواند.

سرش را پایین انداخت و به فکر فرو رفت. قدم برداشت و کاغذ را در  آتش انداخت و به سمت اسبش که به تیرک چوبی بسته شده بود؛ رفت.

مرد چهره پوشیده، دوربین را کنار گذاشت و دوان دوان، از حصار چوبی دور شد.

لحظه ای بعد، دو سوار در شب به حرکت درآمدند؛ نور ماه یکی را روشن می کرد؛ اما دیگری در تعقیب آن یکی، میل به سایه ها داشت...

**

ملکه ی سفید پوش، طول تالار را قدم می زد و پاهایش را که کفش های چرمی داشت بر زمین فشار می داد؛ چرم، نرم بود و فرو می رفت.

احساس کرد که هوای تالار، گرم شده.

از تالار بیرون رفت و خودش را به محوّطه ی خالی پشت دیوارهای قصر رساند. چشمش به اتاقک چراغ افتاد. اتاقی که در آن، از یک عدسی مقعر بزرگ و چراغ های متعدّد روغنی استفاده می کردند تا یک چراغ دیده بانی به دست آید و جای جای محوّطه ی را با آن، زیر نظر داشته باشند.

ملکه پلّه های اتاقک بالا رفت.

باد سردی وزیدکه حالش را جا  آورد.

از بالا به دوردست خیره شد. چراغ هایی کوچک سوسو می زدند.

حدس زد که آنجا، اردوگاه لشکر دوم باشد. لشکری که فرمانده ی آن، نایت پاورز است؛ نفرت انگیز ترین جنگجویی که او تا به حال از نزدیک دیده بود.

دستش را به دیوار سنگی کشید. از سرمای آن، مور مورش شد.

- پیاده روی خوش می گذرد؛ بانوی من..

ملکه به سمت صدا برگشت. اما... دهانش از تعجّب و ترس باز ماند!:

- تو!!!.... تو اینجا چه کار می کنی؟ چطور داخل شدی؟

- داشتید تماشا می کردید؟ فکر می کردم از پنجره ی اتاق، نمایش مورد علاقه تان را دیده باشید؛ درست پشت دروازه ی اصلی. اما انگار هنوز از دیدن سیر نشده اید!

ملکه سعی کرد بر ترسش غلبه کند؛ زیر چشمی، به اطراف نگاه کرد.

- وحشت نکنید بانو.. اگرچه الان جای ترسیدن است. اما بهتر است بدانید که من برای کشتن شما نیامده ام.

ملکه در چشم های فرمانده خیره شد:

- با من چه کار داری؟

- یک درخواست کوچک..

- از دشمنت درخواست می کنی؟ خیلی عوض شده ای فرمانده..

- شاید عاقل تر شده باشم. شاید هم شما خبر ندارید.

- از چی خبر ندارم؟

فرمانده سر بلند کرد:

- دشمن به مرزهای ما نزدیک می شود. می دانم که افراد شما حریف آنها نیستند.. و اینکه به هیچ قیمتی مبارزه از درون قلعه را با مبارزه در مرز، عوض نمی کنید. بنابراین، تنها یک گزینه باقی می ماند. اجازه دهید، سربازان من وارد قلعه شوند و بعد از تجهیز، به مقابله با دشمن بروند؛ بدون هیچ دردسری!

- چه تضمینی وجود دارد که خیانت نمی کنید؟

- ما تنها یک روز میهمان شما خواهیم بود ملکه.. می توانید سربازانتان را مثل مهره های شطرنج، دور قصرتان بچینید. ما به شما کاری نخواهیم داشت. تضمین من این است. حسن نیّت در برابر حسن نیّت...

*

فرمانده احترام گذاشت و راه کنار دیوار را گرفت و رفت.

مرد چهره پوشیده از پشت یکی از ستون ها بیرون آمد و در کنار ملکه ایستاد:

- بانوی من؛ امر بفرمایید.

- دنبالش بودی؟

- بله قربان.

- پس برو سراغش.. دیگر نمی خواهم طلوع آفتاب را ببیند.

- اطاعت می شود بانوی من..

ادامه دارد...

 

💠 https://eitaa.com/DastNevis_Talabeh

💠 https://t.me/DastNevis_Talabeh

داستان بلند سیاهی (قسمت پنجم)(نوشته ی ادمین)

شب بود و ماه میان آسمان، پیدا.

آتش های اردوگاه در کنار یکدیگر سو سو می زدند؛ اما ماه،  درخشان بود و نیازی به نور افشانی شمع هایی مثل آن هیزم ها و آتش بینشان، نداشت.

آن شب با اینکه همه خسته بودند؛ اما تعداد کسانی که خواب به چشمشان می آمد، زیاد نبود. همه نگران خانواده هایشان بودند؛ 3 ماه دوری و حالا هم که از خانه ی خود رانده شده بودند؛ تبعید شدگان از قلعه ای که خود بنا کرده بودند.

فرمانده نایت هم نخوابید. چادر را به حال خود واگذاشت و  بیرون رفت. پشت چادر تدارکات، کدخدا را دید که با کمک سیسا، دیگ برنج را بار می گذاشتند. فرمانده نزدیک شد:

- خسته نباشی کدخدا.. سیسا؛ بیا جاهایمان را عوض کنیم.

سیسا با عجله گفت:

- مگر من مرده ام فرمانده که شما کار کنید. بفرمایید استراحت کنید قربان. خودم غذایتان را می آورم.

- سیسا؛ برو کنار..

سیسا چاره ای جز اطاعت ندید.

فرمانده تبر را از دست سیسا گرفت و شروع کرد به خرد کردن کنده ی درختی که روی زمین افتاده بود:

- خب کدخدا؛ می بخشی که دوباره روی سرت هوار شدیم. نمی خواستم هدیه ای که تقدیم کردم را پس بگیرم؛ اما خودت می دانی مسئول این بچه ها منم؛ غذا نداشتم بهشان بدهم.. آن نامردها هم که در قلعه را..

- لازم نیست این حرف ها را بزنید فرمانده؛ من و طایفه ام بیش از این ها به شما مدیونیم.. لطفا دیگر در این مورد صحبت نکنید.

- ممنونم.

هیزم ها که شکسته شد؛ آشپزها آمدند برنج پخته را به شکل کوفته درآوردند.

فرمانده ماند و به چادرش نرفت.

کوفته برنجی ها به تعداد افراد، در چادرها توزیع شد؛ فرمانده تک تک چادرها را سرکشی کرد تا مطمئن شد که به همه غذا رسیده.

بازدید که تمام شد، فرمانده به چادر فرماندهی برگشت.

بروگز در چادر، کنار آتش نشسته بود. با دیدن فرمانده، از جایش بلند شد.

فرمانده اشاره کرد که بنشیند:

- شب سردی ست بروگز..

- بله فرمانده.. خدا کند از این سردتر نشود..

- بیا سهم غذای تو را هم گرفتم.

- شما که نمی دانستید من اینجا هستم.

- از تنها غذا خوردن، خوشم نمی آید.

صورت فرمانده رو به پایین بود:

- شرمنده ی سربازها شدم.. خیلی وقت بود که منتظر بودند خانواده هاشان را ببینند. اما من غذا هم نداشتم که بهشان بدهم.

- این حرف را نزنید فرمانده.. همین که شما از تلفات بیشتر جلوگیری کردید، کافی است. اگر آن لحظه حمله می کردیم، اوضاع خیلی بدتر از این می شد.

فرمانده غلاف شمشیر را باز کرد و به تیرک چوبی چادر، تکیه داد:

- می سوزم؛ چون می دانم که این کار چه کسی هست؛ اون سربازها به خاطر من اینجا معطّل شدند.. آدم هایی که توی آن قلعه هستند، با من مشکل دارند؛ فقط با من!

حواس بروگز جمع شد:

- منظورتان چه کسی هست قربان؟

فرمانده سکوت کرد و تنها صدای ترق تروق سوختن چوب و پچ پچ های بیرون چادر، به گوش می رسید.

صدای پای اسبی، سکوت را شکست. صدای پا نزدیک تر شد تا جلوی چادر فرماندهی، متوقّف گشت.

صدای پایین پریدن از روی اسب آمد و لحظه ای بعد، سربازی در آستانه ی در ظاهر شد و احترام گذاشت:

- درود بر فرمانده نایت.

روی پشتش، پرچم سبزی بسته بود.

- درود بر تو.

- از طرف گیلمور برای شما پیغام آوردم.

فرمانده بلند شد و جلو آمد.

پیک، کاغذ پیچیده شده را  از استوانه ی چوبی باز کرد و به فرمانده داد.

فرمانده شروع به خواندن کرد.

اما خیلی زود، کارش به پایان رسید. چون پیام تنها یک جمله بود: دشمن به مرز جنوبی نزدیک می شود...

ادامه دارد...

 

💠 https://eitaa.com/DastNevis_Talabeh

💠 https://t.me/DastNevis_Talabeh

داستان بلند سیاهی (قسمت چهارم)(نوشته ی ادمین)

از پشت ستون های سنگی دیوار، تیر اندازها بیرون آمدند و خودی نشان دادند.

سیسا علامت داد.

یک ستون از سربازان با سپر های قدّی خود، از لشکر بیرون آمدند و جلوی کاروان، صف کشیدند.

نالن به پشت صف آمد و در حالی که سپر خود را بالا گرفته بود، فرمان حرکت داد.

ستون، آرام آرام درحالی که سپر ها را محافظ سرهایشان کرده بودند، جلو آمدند.

فرمانده ی نگهبان ها فریاد زد:

- گروه اوّل؛ آتش..

ناگهان دو تیر آتشین به سمت لشکر پرتاب شد؛ تیرها پایین آمدند و زمین قیر مالی شده ی جلوی پای سربازان را به آتش کشیدند.

آتش هجوم آورد و صف سربازان، مثل اینکه در تهاجم بادی شدید قرار گرفته باشد؛ به سرعت، عقب کشید.

فرمانده ی نگهبان های قلعه بار دیگر فریاد زد:

- دستور دوم؛ آماده... آتش..

تیرها به سپرهای چوبی می خورد و فرو می رفت.

فرمانده اوضاع را نظاره می کرد که ناگهان فریاد یکی از سربازان محافظ بلند شد.

چشمان فرمانده روی آن سرباز دقیق شد.

سپرش بالا بود؛ اما تیر، از فضای خالی که ایجاد شده بود، به ساق پایش اصابت کرده بود.

فرماند نایت، فریاد زد:

- کافیه!!

تیراندازهای دشمن، متوقّف شدند.

فرمانده در حالی که خشمگین شده بود، از اسب پیاده شد و به سراغ سرباز رفت.کمکش کرد سوار اسب شود و او را به عقب فرستاد.

سپس شمشیرش را از غلاف بیرون کشید و به طرف فرمانده ی نگهبان ها گرفت و فریاد زد:

- به غاصبان خانه ی ما! خیال در امان ماندن از خشم وطن پرستان را از سرتان بیرون کنید؛ فکر نکنید که که با بستن دروازه، هویّت ما را هم نابود کردید. به زودی شما به جای ما آواره خواهید شد. من و سربازانم، هیچ گاه کاری را که امروز کردید، از یاد نخواهیم برد...

فرمانده شمشیرش را آرام پایین آورد و فریاد زد:

- دسته ی محافظ.. برگردید.. لشکر.. به فرمان من.. سلاح ها را غلاف کنید.... بر می گردیم.

ادامه دارد...

 

💠 https://eitaa.com/DastNevis_Talabeh

💠 https://t.me/DastNevis_Talabeh

داستان بلند سیاهی (قسمت سوّم)(نوشته ی ادمین)

صورت پادشاه آرام شد و به خودش نگاه کرد که شمشیرش را بالا گرفته بود. ناگهان ترسید و شمشیر از دستش افتاد:

- من داشتم چه کار می کردم..

دستان ملکه را گرفت و او را از زمین بلند کرد و خاک های لباس سفید ملکه را تکاند:

- پوزش می طلبم ملکه.. حالتان خوب است؟ مرا ببخشید.. دیگر تکرار نمی شود.

ملکه با غرور به پادشاه نگاه کرد.

- حالا خوب شد.. خب.. رونالد.. وقتش نشده که در مورد امور مملکتی تصمیم بگیریم؟

- هر چی شما بفرمایید.. والامقام..ملکه...

زن سفید پوش، به کنار تخت پادشاه رفت و زنگ مخصوص را به صدا درآورد.

ندیمه ای دوان دوان از راه رسید و تعظیم کرد:

- در خدمتم بانوی من..

- فرمانده ی نگهبان ها را بگویید بیاید؛ پادشاه یک امر فوری دارند.

ندیمه نیم نگاهی به پادشاه کرد که با لباس خواب و چشمان قرمز، در کنار ملکه بود.

ملکه با تندی گفت:

- پس چرا نمی روی؟!!

ندیمه هول شد؛ تعظیم کرد و با سرعت رفت.

ملکه به پادشاه لبخند زد:

- این طور بهتر است؛ مگر نه؟

پادشاه سرش را تکان داد:

- حتماً بانوی من.. حتماً...

**

فرمانده گفت:

- زحمت کشیدی کدخدا؛ فعلا چیز زیادی ندارم که به شما بدهم؛ فقط این چند گونی برنج هست که وقتی به مقصدمان برسیم، دیگر به آنها نیاز نداریم. همین ها را تقدیمت می کنم.

پیرمرد که لباسی سفید رنگ با ردایی کلفت و قهوه ای، روی آن پوشیده بود، گفت:

- شرمنده ام می کنید فرمانده؛ مردم ما مهمان نوازند؛ مخصوصا وقتی که مهمان عزیزی مثل شما داشته باشند. کاش بیشتر می ماندید.

- می دانم پذیرایی از این همه مرد برایتان کار آسانی نبوده؛ اما به هرحال تشکر می کنم که تحمل کردید. خدا بخواهد جبران می کنیم.

فرمانده رو به نالن کرد:

- کاروان را راه بینداز.

همه سوار اسب هایشان شدند و سربازان در یک ستون به حرکت در آمدند.

فرمانده همان طور که اسبش را به راه می انداخت، به سمت پیرمرد دست تکان داد:

- در پناه خدا.. موفق باشید سرورم.

پیرمرد و اطرافیانش به علامت خداحافظی دست تکان دادند.

*

فرمانده رو به سیسا کرد:

- سیسا!

- بله فرمانده.

-چرا پیکی که فرستادیم، هنوز برنگشته است؟

- نمی دانم قربان؛ تا الان باید برمی گشت.

- برو سفیرانی که این مسیر را شناسایی کرده اند؛ بیاور پیش من.

سیسا سر خم کرد و با شتاب به میانه ی سپاه رفت و لحظاتی بعد، با چند سوار برگشت.

- در خدمتیم قربان.

- این جاده برای یک نفر تنها چه خطراتی می تواند داشته باشد؟

- به دلیل تبادلات تجاری، کاروان های متعدّدی از اینجا عبور می کنند؛ برای همین، احتمال حمله ی راهزن ها هست..

فرمانده رو به سیسا کرد:

- وقتی رسیدیم؛ آن پیک را برایم پیدا کن. مطمئن شو که حالش خوب است.

- چشم قربان.

*

دیوارهای سنگی قلعه و برج های نگهبانی، کم کم از دور، پیدا شدند.

فرمانده با دیدن دیوارها، برای آخرین بار، یک دور کامل به همراه ملازمان، طول کاروان را رفت و آمد.

سربازان، با دیدن فرمانده  از فرط خستگی، تنها نیزه یا شمشیر در غلاف خود را به علامت خوشحالی، کمی بالا می گرفتند.

کاروان نزدیک شد.

فرمانده به دیوارهای بلند قلعه نگاه کرد و سنگینی آنها را بر روی شانه هایش، حس کرد.

- عظمت ماتئوس..

فرمانده به سمت بروگز برگشت و  به او نگاه کرد که مبهوت قلعه شده بود.

کاروان به جایی رسید که باید به برج نگهبانی معرفی می شد.

فریادی از بالای دیوارها گفت:

- بایستید.. بی حرکت.

فرمانده اسبش را به جلو هی کرد تا کاروان را معرّفی کند؛ اگرچه با آن همه پرچم، دیگر نیازی به این تشریفات نبود.

- سر جایت بایست.

ناگهان تیری از بالای قلعه، هوا را شکافت و با فاصله ی کمی، کنار اسب فرمانده، فرود آمد.

- از همان راهی که آمدید؛ برگردید.

چشمان فرمانده از تعجّب گشاد شد:

- ما لشکر دوم از گردان نظامی ماتئوس هستیم که از ماموریت بر می گردیم. من فرمانده ی ارشد، نایت هستم..این چه رفتاری است؟!!

فرمانده به سربازانش نگاه کرد و بلندتر ادامه داد:

- دروازه را باز کنید.

فریاد فرمانده ی نگهبانان، شدیدتر شد:

- اتفاقاً همه شما را می شناسند؛ هم من و هم مردم. شما خائن های کثیف، جایی در قلعه ی ما ندارید. تا از زور استفاده نکردم، از اینجا برید.

نالن از صف معاونان بیرون آمد و بلند فریاد زد:

- ما خائن هستیم یا تو که دروازه را به روی سربازان این کشور بستی..

معاون نیم نگاهی به فرمانده کرد؛ فرمانده با حرکت سر، تایید کرد.

معاون ادامه داد:

- اگر دروازه را باز نکنید؛ آن را به زور باز خواهیم کرد..

فرمانده ی نگهبان ها فریاد زد:

- تیراندازها آماده...

ادامه دارد...

 

💠 https://eitaa.com/DastNevis_Talabeh

💠 https://t.me/DastNevis_Talabeh

داستان بلند سیاهی (قسمت دوم)(نوشته ی ادمین)

فرمانده نگاهش به نیزه ای رفت که در خاک فرو رفته بود؛ همان طور که می دوید، فاصله اش را با آن تخمین زد؛ مناسب بود.

شمشیر را در خاک فرو کرد و فرز و چابک، نیزه را در آورد و قلب سوار را نشانه رفت.

نیزه را پرتاب کرد؛ سوار که جا خورده بود، نتوانست واکنشی نشان بدهد؛ نیزه در بدنش فرو رفت؛ و از اسب به پایین افتاد.

فرمانده با رضایت نفسش را بیرون داد؛ ناگهان از گوشه ی چشم، سایه ای را دید که از پشت، نزدیک می شد.

سریع  به چپ جا خالی داد اما کافی نبود. تیغه ی شمشیر، بازوی چپش را شکافت.

فرمانده روی زمین افتاد و لب هایش را از درد، روی هم فشار داد.

وحشی ای که کمی پیشتر، زخم خورده بود، جلو آمد تا ضربه ی نهایی را وارد سازد؛ ناگهان اسب فرمانده ی وحشی ها، شروع کرد به تاختن. گرد و غبار، دید را مسدود می کرد؛ مانعی بر سر راه خود دید؛ پاهایش را بلند کرد و چونان لگدی به وحشی زد که نقش زمین گشت و دیگر بلند نشد.

فرمانده به اسب لبخند زد و با تکان دادن سر  از او تشکّر کرد.

نگاهش به سربازانش افتاد که به طرفش می دویدند؛ ملوین جلوتر از همه بود..

**

فرمانده در کوه بود؛ در مقابلِ سربازی که پیغام آماده بودن کاروان را با خود آورده بود. باید به کاروان اضافه می شدند.

 بالاخره میخ چشمانش را از زمین کند و شمشیرش را  از سنگ بیرون کشید و در غلاف، رها کرد.

- برویم..

هر دو بر مرکب هایشان سوار شدند و از کوه سرازیر گشتند.

فرمانده به  سمت نوک ستون تاخت.

معاونانش سوار بر اسب، ستون را رهبری می کردند. با دیدن فرمانده لبخند زدند و احترام کردند.

فرمانده اسبش را به میان آنها راند:

- سلام بچه ها.. اوضاع چطور است؟

بروگز، اوّل جواب داد:

- امن و امان.. فرمانده.

ملوین ادامه داد:

- تا وقتی ما را دارید؛ غم ندارید.

فرمانده به اطراف نگاه کرد:

- نالن کجاست؟

سیسا که از سمت چپ لشکر، تازه رسیده بود، گفت:

- رفته بود گشت بزند؛ من آخر ستون دیدمش.

- خیلی خوب. سیسا.. تو مسیر را چک کردی؟

- بله قربان.

- توقّف مان کجاست؟

سیسا نقشه ای چرمی را از میان کمربند نظامی اش، بیرون کشید:

- طبق اطلاعاتی که سفیرانمان آورده اند، در این مسیر جدید باید نصف روز مدام حرکت کنیم تا به روستایی برسیم که درختان نخل زیادی دارد. توقّف مان  همان جاست. فردا به قلعه خواهیم رسید.

- اسم آن روستا چیست؟

- سفیران اینقدر زمان نداشتند که داخل روستا شوند؛ از جمعیتی که جمع شده بود، متوجه شدند که قدرت دارند، میزبان کاروان ما باشند.

- خطر کردند؛ بعداً به آنها گوشزد کن.

- بله فرمانده..

**

زن باریک اندام، با لباس سرتاسر سفید، وارد اتاق پادشاه شد.

- هنوز بیدار نشدی عزیزم..

پادشاه، نیم خیز شد و با خشم، به ملکه خیره شد:

- باز که آمدی؛ چه کسی تو را به اینجا راه داده؟معلوم می شود که آرامگاه من، موش های زیادی دارد. وگرنه دستور من در گوش دیوارهای این قصر نیز حک شده؛ تو حق نداری اینجا باشی!

لبخند ملکه، محو نشد:

- باز که داری بد قلقی می کنی..

پادشاه عصبانی شد. دستش را کنار تخت برد و شمشیرش را از غلاف بیرون کشید.

- انگار تو حرف حساب نمی فهمی.. یک روز به همه ثابت می کنم. بالاخره همه می فهمند..

ملکه از کیسه ی مخفی زیر آستین، کمی گرد کرم رنگ بیرون آورد.

یکباره به پای پادشاه افتاد و در همان حال، پنهانی گرد را در هوا پاشید:

- قربان.. قبول دارم که چه جنایاتی مرتکب شدم؛ اما می دانم که شما من را می بخشید. این طور نیست..

چهره ی پادشاه، از خشم برافروخته شد و شمشیرش را بالا برد.

ملکه با ته لبخندی ادامه داد:

- شما نمی توانید من را بکشید.. می دانید چرا؟.. چون من سرور شما هستم و شما زیردست من...

ادامه دارد...

 

💠 https://eitaa.com/DastNevis_Talabeh

💠 https://t.me/DastNevis_Talabeh

داستان بلند سیاهی (قسمت اوّل)(نوشته ی ادمین)

مرد زره پوش که شنلی آبی رنگ بر دوش داشت، روی زمین نشست و به غلاف شمشیرش تکیه داد.

به اطراف نگاه کرد.

تا دوردست، فقط کوه بود و دشت. در پایین دست کوه، جایی که هوای آن، برای جنگجویان خسته از پیکار مناسب تر بود؛ اردوگاهی خودنمایی می کرد. چادر های سیاه در پناه حصاری از چوب های تیز فرود آمده بودند و جنگجویان را در پناه خود می گرفتند.

اما هر اردوگاهی، زمانی دارد و زمان این یکی، انگار به سر رسیده بود. 

فرمانده نفس عمیقی کشید و هوای پاک قلّه را برای آخرین بار به سینه کشید. نگاهش به پایین کوه  افتاد.

سربازی سوار بر اسبی سیاه رنگ، کم کم خودش را از شیب کوه،  بالا می کشید.

می دانست که پیامش چیست؛ بی خیال از افکار، به منظره ی دشت سرسبزی که قرار بود ترکش کنند، خیره شد.

سوار به کنار فرمانده رسید؛  از اسب پیاده شد و احترام کرد:

- سرورم؛ افراد آماده اند. منتظر دستور شما هستیم.

فرمانده بلند می شود و شنلش در باد کوهستان به پرواز در می آید.

فرمانده لبخند می زند:

- تو هم دلت برای اینجا تنگ می شود؟

سرباز لبخند زد و سرش را پایین انداخت.

- می دانم جوابت چیست؛ نگران نباش؛ هنوز دیوانه نشده ام؛ یادم هست که چند جنگ پشت سر گذاشته ایم.

فرمانده، دسته ی شمشیر را با دست چپش گرفت؛ تلاش کرد شمشیر را بیرون بکشد که  درد سوزناکی چونان برق  در بازو و شانه ی چپش پیچید.

صورتش درهم فشرده شد و لب گزید تا فریاد نزند؛ بی اختیار به  یاد آخرین جنگشان افتاد.

*

موج دوم حمله در راه بود. مدافعان باید خود را جمع و جور می کردند.کسانی که مجروح بودند؛ به کمک دوستانشان عقب کشیدند.

فرمانده، شمشیرش را از بدن دشمنی که تازه به خاک انداخته بود، بیرون آورد و آن را بالا گرفت؛ برُوگز و مِلوین، به سرعت پشتش جمع شدند.

پیاده های دشمن، چنگک ها و گرز هایشان را بالا گرفتند و حریصانه هجوم آوردند. صدای برخورد چکمه های سنگین شان، دشت گلی را پر کرد.

ستون دشمن نزدیک شد که یکباره، فریاد حمله  به آسمان رفت. فرمانده بود که جلوتر از همه می دوید و شمشیرش را برای ضربات سهمگین، بالا گرفته بود.

باقیمانده های ستون لشکر خودی، شیر شدند و به دنبال فرمانده، بر دشمن حمله کردند.

اوّل از همه شمشیر فرمانده و بعد، دیگر شمشیرها در مقابل گرزهای دستی، قد علم کردند.شمشیرها می چرخیدند و وحشی ها را به زمین می انداختند.

فرمانده، هفتمین وحشی را با ضربتی بر زمین انداخت؛ او که زخم خورده بود، تلاش کرد گرزش را به سمت فرمانده بیندازد؛ اما لگد فرمانده، او را به گوشه ای پرت کرد.

یکباره سواری را دید،که بر روی اسبی بدون زین و یراق، می تاخت.

در تمام گروه وحشی ها، هیچ سواری غیر او یافت نمی شد.

فرمانده دانست که هدفش باید فرمانده ی حریف باشد.

به سمت سوار رفت.

هدف نیز، متوجه فرمانده شد.

هر دو به هم هجوم بردند؛ یکی پیاده و دیگری، سواره...

ادامه دارد...

 

💠 https://eitaa.com/DastNevis_Talabeh

💠 https://t.me/DastNevis_Talabeh