«پرتو طلایی»

*صفحه تخصصی نویسندگان خلّاق و علاقه مندان به داستان*

«پرتو طلایی»

*صفحه تخصصی نویسندگان خلّاق و علاقه مندان به داستان*

«پرتو طلایی»

🌀 صفحه تخصصی نویسندگان خلّاق و علاقه مندان به داستان ⚡️

📙 نقد و بررسی داستان های بلند و رمان های ایران و جهان ⚡️

✒️دبیر: سید محمدحسین موسوی https://zil.ink/seyed_mousavi

۹ مطلب در مرداد ۱۳۹۹ ثبت شده است

🔖سخن پنجم: «قرآن؛ یک اثر هنری»

 

🔅قرآن یک اثر هنری بی‌نظیر است، یعنی یک جنبه‌ی از عظمت قرآن و اهمّیّت قرآن عبارت است از زیبایی هنری قرآن.

 

🔅اتّفاقاً آن چیزی که در درجه‌ی اوّل دلها را مثل مغناطیس به سمت اسلام جذب کرد، همین جنبه‌ی هنری قرآن بود.

 

۱۳۹۸/۰۲/۱۶

 

💠 https://eitaa.com/DastNevis_Talabeh

💠 https://t.me/DastNevis_Talabeh

✍🏻 نویسنده: حجة الاسلام مصطفی عالم زاده نوری

🗂فیش چهارم 🗂

 💡طلبگی، فصل آموختن و پرورده شدن است. بدین ترتیب، روحانیت بدون طلبگی، یعنی انجام خدمت بدون آمادگی و آموزش و طلبگی بدون تعهّدِ خدمت یعنی فراهم آوردن، بدون بهره!

💡هر کس که طلبه می شود، به سازمان روحانیت شیعه وارد می شود و رسالت ها و وظایف آن را بر دوش می گیرد؛ اما در آغاز راه باید برای انجام وظایف صنفی خود، مدتی آموزش ببیند و آمادگی کسب کند و همین طور بهره های خود را افزایش دهد و با تخصّص، دانش و تجربه ی  بیشتر در میدان خدمت حضور پیدا کند.

💡فلسفه ی پیدایش روحانیت، برآورده ساختن نیازهای غیر مادّی بشر است؛ از جمله نیاز به وحی، دین و هدایت آسمانی.

💡عالمان دین، وارثان و جانشینان پیامبران هستند و متناظر با مسئولیت های آنان، 3 تکلیف بزرگ بر عهده دارند: (آیه 122 سوره ی توبه)

1) دریافت پیام خدا (نبوّت/ خبرگیری)(لِیَتفَقَّهُوا فِی الدِّین)
2) انتقال این پیام به مردم (رسالت/ ابلاغ)(وَلینذِروا قومَهُم)
3) اجرا و تحقّق بخشیدن به آن محتوا در سطح جامعه (امامت/ ولایت)(لَعلَّهُم یَحذَرون)

✍🏻 نویسنده: حجة الاسلام مصطفی عالم زاده نوری

🗂فیش سوم 🗂

💡هویّت هر کس یا هر چیز، اوصاف ویژه ی اوست که در کسان یا چیزهای دیگر دیده نمی شود. یعنی اموری که وجه تمایز او از سایرین و موجب بازشناسی او از دیگران می شود.

💡انواع هویّت:

1) هویت فردی: یک فرد را از سایر افراد، متمایز می سازد.

2) هویّت نوعی: یک نوع کلی را از سایر انواع مشخص می کند؛ اما نمی تواند تمایزات میان افراد را معلوم کند.

3) هویّت صنفی: تمایز یک صنف نسبت به سایر اصناف یک نوع را ذکر می کند. (منظور از صنف، گروهی است که یک نقش اجتماعی ویژه و مشترک را بر عهده گرفته باشند.)

💡هویت صنفی طلبه، مایه ی امتیاز طلبه از غیر طلبه است و موجب می شود مصداق طلبه به خوبی بازشناخته شود.

💡طلبه همانگونه که به عنوان یک انسان باید از ظرفیت ها، فرصت ها، نیازها و استعدادها، وظایف و کاستی های خود اطلاع داشته باشد، باید همین آگاهی را در مورد نوع صنف خود نیز داشته باشد و خود را برای انجام وظیفه ی اجتماعی آماده سازد و به کمال رسیدن در هر دو مسیر آرمان فردی و صنفی را مدّ نظر داشته باشد.

💡برنامه ریزی برای یک شخص، متوقّف برشناخت آن شخص است. برنامه ریزی برای یک صنف نر در گرو شناخت آن صنف است.

💡آشنایی با هویّت یک گروه اجتماعی (مثل راننده، کاسب،طلبه) دورنمای وظایف الهی و بخش عمده ای از برنامه ی شبانه روزی او را روشن می گرداند.

 

💠 https://eitaa.com/DastNevis_Talabeh

💠 https://t.me/DastNevis_Talabeh

«روایت گوشه ای از جنگ خیبر»

 

آفتاب در حال غروب کردن بود که لشکریان به مقابل دژ رسیدند. آخرین دژ..
پیامبر با دست، اشاره کردند؛ سلمان فریاد زد:
- کافیست؛ همین جا استراحت می کنیم؛ چادر ها را برپا کنید.
پیامبر به رو به رو نگریست؛ باغ های پراکنده و سرسبز همه جا به چشم می خورد و در میان آنها هفتمین و آخرین دژ یهود، خودنمایی می کرد؛ اما آفتاب در حال غروب بود.
- مولای من..!
پیامبر نگاهش را از قلعه گرفت و برگشت:
- چه شده علی جان؟
علی (ع) سرش را پایین انداخت:
- می خواستم اذن میدان بگیرم.
پیامبر تبسم کرد:
- تازه از راه رسیدیم؛ برو استراحت کن.
علی (ع) به نشانه ی اطاعت سر خم کرد.
پیامبر پسر عمویش را در آغوش گرفت:
- این دنیا محلّ ابتلا است؛ می دانم که می توانی و مشتاقی دشمن حقانیّت را شکست دهی؛ اما فردا مدعیان دیگری باید امتحان شوند.
در چشمان علی (ع) دریای رضایت، موج می زد.
***
سواران به تاخت برمی گشتند و پیاده ها، افتان و خیزان راه اردوگاه را در پیش داشتند.
پیامبر زیر نور آفتاب، ایستاده، منتظر بود.
سواران به سمت پیامبر آمدند؛ پیاده ها اما، به داخل چادر ها پناه بردند.
ابوذر که عصبانی شده بود، جلو رفت تا سربازان را بیرون بیاورد و جلوی فرمانده به خط کند؛ اما پیامبر اشاره کرد:
- آرام باش. ترسیده اند؛ خودشان بر می گردند.
- می ترسم از وجود این بزدلان در لشکر حقّ..
- پیامبر چشم از سواران برنداشت:
- ترس ات از خدا باشد و بس؛ فرزند بنی غِفار.
سواران به مقابل پیامبر رسیدند.
عمر ابن خطاب، از اسب پیاده شد.
پیامبر چشم در چشم او دوخت:
- چه کردی پسر خطّاب؟
عمر پاسخ داد:
- خیلی قدرتمند بودند؛ به خصوص آن فرمانده شان؛ اسمش چه بود؟ آهان.. مرحب؛ او که آمد، همه گریختیم؛ فرموده بودید حفظ جان واجب است؛ نتوانستیم پیروز شویم اما به این واجب عمل کردیم.
پیامبر از عمر رو برگرداند:
- که این طور..
سلمان جلو آمد:
- سرورم؛ به من اذن بدهید.
پیامبر همان طور که به سمت چادر می رفت، بلند، طوری که همه بشنوند، گفت:
«لَأُعْطِینَّ الرَّایةَ غَدًا رَجُلاً یحِبُّ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ، وَ یحِبُّهُ اللَّهُ وَ رَسُولُهُ یَفَتَحَ اللَّهُ عَلَی یَدیَهِ لَیسَ بفَرَّار(کَرَّارَاً غَیرَ فَرّارٍ)
فردا این پرچم را به دست مردی خواهم داد که خدا و رسولش را دوست دارد؛ و نیز خدا و رسول، او را دوست دارند. او حمله کننده ای است که فرار نمی کند.
عمر تکانی خورد؛ ابوبکر هم از کنار چادر، نظاره گر بود.
سوالی که تا فردا ذهن همه ی حاضران را به خود مشغول می کرد:
چه کسی بعد از دو شکست پیاپی ابوبکر و عمر، جرئت دارد، پرچم را به دست بگیرد؟
***
- انا الّذی امّی، سمّتنی حیدر...
من همان کسی هستم که مادرم مرا حیدر نام کرده...
رجزش که تمام شد، مرحب یک لحظه شک کرد که برگردد یا نه؛ نیم نگاهی به عقب کرد.
سربازانش از او فاصله گرفته بودند و هر کس منتظر بود، که در صورت احتمال خطر، که به داخل قلعه بگریزند.
مرحب یک لحظه پشتش را خالی دید؛ اما غرورش اجازه نمی داد، به فرار تن دهد. تنها یک راه پیش روی خود دید.
نیزه را بالا گرفت و اسبش را به سمت علی (ع) هی کرد.
علی (ع) خدا را یاد کرد و ذوالفقار را از غلاف بیرون کشید.
با ضربه ی اوّل، نیزه ی مرحب روی زمین افتاد.
دقایقی به رزم و چکاچک شمشیرها گذشت.
پیامبر زیر لب دعایی را زمزمه کرد.
علی (ع) یک لحظه خود را مملوّ از نیرویی عجیب و سرشار دید؛ سر اسب را به سمت مرحب گرداند. و یکباره با ضربت پا، مرحب را از اسب بر زمین انداخت و شمشیر از دستش افتاد.
از دور، صدای هلهله ی شادی از لشکر مسلمانان بلند شد.
مرحب خودش را جمع و جور کرد؛ اما سر که بلند کرد، حیدر را بالای سرش رسید.
علی (ع) فرصت داد که سپرش را در دست بگیرد.
ناگهان چونان ضربتی با ذوالفقار بر سر مرحب زد که سپر و کلاهخود، جا در جا شکافت و شمشیر تا دندان های مرحب فرو رفت.
مرحب به درک واصل شد.
سربازانش از ترس، به درون قلعه فرار کردند و دروازه را بستند.
حیدر به سمت قلعه گام برداشت.
پیامبر زیر لب، دعا می خواند. حیدر نگاهش خیره به دروازه شد.
پیامبر دعا می خواند؛ حیدر دست بر دستگیره های فولادین برد و..
همه ی دشت سکوت شد؛ چشم ها خیره به در بود.
ناگهان..
 دروازه از جا کنده شد.
صدا از کسی در نمی آمد... تنها..
دعایی بر لبانی جاری بود و نور دستگیره ها را در بر می گرفت.
حیدر بود و دروازه که بالا می رفت...
قال امیر المومنین (ع): وَ اللَّهِ مَا قَلَعْتُ بَابَ خَیبَرَ بِقُوَّةٍ جَسَدَانِیةٍ وَ لَا بِحَرَکةٍ غَذَائِیةٍ لَکنِّی أُیدْتُ بِقُوَّةٍ مَلَکیةٍ وَ نَفْسٍ بِنُورِ رَبِّهَا مُضِیة
به خدا سوگند من دروازه خیبر را با قدرت جسمانی و انرژی غذایی از جای نکندم؛ بلکه من به قوّه ملکوتی و روحی که به نور پروردگارش روشن است، تأیید و حمایت شدم.

 

🖌دست نویس های یک طلبه 🗒 درفضای مجازی🌐


 

🖌دست نویس های یک طلبه 🗒 درفضای مجازی🌐:

👇👇👇
📱کانال دست نویس های یک طلبه (در ایتا):


https://eitaa.com/DastNevis_Talabeh

 

📱کانال دست نویس های یک طلبه (در تلگرام):

 

https://t.me/DastNevis_Talabeh

 

🖥 وبلاگ دست نویس های یک طلبه (در بلاگ بیان):


dastnevis-talabeh.blog.ir

 

🌀صفحه ی ادمین در سایت نویسندگی ویرگول:


virgool.io/@Seyedmousavi1

 

#دست_نویس_های_یک_طلبه

✍🏻 نویسنده: حجة الاسلام مصطفی عالم زاده نوری

🗂فیش دوم 🗂

💡برای ایمنی از حیرت و سرگردانی، نیاز به بصیرت داریم. کسی که با بصیرت پیش می رود از کار اندک خود، بهره ی فراوان می گیرد.
▫️اما کسی که بدون بصیرت حرکت می کند، مانند حیوان عصاری پس از ساعت ها بلکه سال ها حرکت و تلاش در جای اوّل خود مانده باشد.

💡آشنایی طلبه با تعریف و هویّت صنفی خود، بی تردید مهم ترین مصداق بصیرت است و از حیرت در مقام عمل و بی راهه پیمایی، جلوگیری می کند؛ در طلبه انگیزه ی اقدام و احساس ارزشمندی افتخار و عزت می آفریند و از سرشکستگی و واماندگی و احساس بیهودگی و بی مصرفی رهایی می بخشد و قطب نمای حرکت او در تصمیم ها و انتخاب های کوچک و بزرگ می شود.

💡لازم است طلبه در دوره ی طلبگی، چنان مراقبت شود که از کارکرد های رسمی حوزه فاصله نگیرد و فرصت او به کارهای نازلی که از غیر طلبه نیز، برمی آید، صرف نگردد؛ بلکه در راه آرمان و رسالت حوزه مورد استفاده قرار گیرد.

 

#راه_و_رسم_طلبگی
#طرح_مطالعاتی
#دست_نویس_های_یک_طلبه

 

💠 https://eitaa.com/DastNevis_Talabeh

💠 https://t.me/DastNevis_Talabeh

🖊داستان بلند سیاهی 📎قسمت آخر 📎 (نوشته ی ادمین)

پیک لشکر، به تاخت حرکت می کرد؛ مقصد، قلعه ی ماتئوس بود؛ در برابر وارگا، سرپرست موقّت قلعه.
- حاوی پیام ناراحت کننده ای هستم؛ قربان.
- بگو..
- فرمانده نایت، در اردوگاه خودی، مورد حمله قرار گرفتند.
وارگا از صندلی بلند شد و جلو آمد؛ آن قدر که رو به روی سرباز قرار گرفت:
- خودش کجاست؟ حالش خوب است؟
- سرباز سرش را پایین انداخت و گفت:
- خنجر آلوده به زهر بود و ما به موقع متوجّه نشدیم. خیلی دیر شده بود. متاسّفم فرمانده.
وارگا انگار که آب داغی رویش ریخته باشند، برگشت و شروع به قدم زدن کرد؛ به سمت صندلی برگشت تا سرباز، اشک هایش را که می خواستند سرازیر شوند، نبیند. فرمانده نایت، دوست و هم رزم قدیمی، دیگر درکنارش نبود.
اما...
یاد چیزی افتاد:
- انگل.
وارگا اشک هایش را پاک کرد و به سمت زندان قصر راه افتاد.
*
- ملکه را بیاورید بیرون!
زندانبان، در سلول را باز کرد و ملکه بیرون آمد. او را به سمت اتاق بازجویی هدایت کردند.
ملکه پشت میز نشست.
وارگا بی محابا در اتاق را هل داد و وارد شد:
- کار تو بود؟ هان؟..
- به به؛ جناب وارگا.. صندلی سلطنتی خوش می گذرد.
- زبان به دهان بگیر و جواب من را بده؛ کار تو بود؟
- چی؟؟ از چی حرف می زنی؟
- تو دستور دادی فرمانده را ترور کنند؟ کراسوس، به دستور تو از زندان فرار کرد یا نه؟
ملکه دستانش را روی میز گذاشت و خودش را راحت گرفت:
- پس تمام شد؛ آخیش.. حالا می توانم یک نفس راحت توی این دنیا بکشم. دنیای بدون اون عوضی..
- خفه شو..
- وارگا، شمشیر زندانبان را از غلافش بیرون کشید و با یک ضربه، خراشی بر دست راست ملکه انداخت.
ملکه جیغ کشید؛ از بازویش، خون بیرون زد:
- وحشی.. تو را هم می کشم؛ تو از آن عوضی پلید تری!!
وارگا که از خشم سرخ شده بود؛ شمشیرش را بالا آورد؛ خون سرخ از شمشیر، سرازیر بود:
- می دانم؛ به خاطر همین می خواهم آن را یک جایی خرجش کنم.
شمشیر را در قلب ملکه فرو کرد.
ملکه سعی کرد که نفس بکشد؛ اما با هر بار نفس کشیدن، خون بیشتری از شمشیر، سرازیر می شد. چند لحظه بعد، خم شد و از صندلی روی زمین افتاد و نفس های آخرش را کشید.
وارگا رو به زندانبان کرد که خیره به ملکه بود:
- ببرید سرش را از تنش جدا کنید و کنار یکدیگر بر دروازه ی قلعه، آویزان کنید. می خواهم در مسیر رفتنم، آنها را آنجا ببینم.
زندانبان تعظیم کرد و سربازان را صدا کرد.
وارگا رفت و زندانبان، رفتنش را تماشا کرد.
سربازان آمدند تا جسد ملکه را ببرند.
زندانبان، در حالی که روی جسد بی جان خم شده بود، به سرباز کناری گفت:
- این تازه اوّلش است؛ این سیلاب خون شروع شد و دیگر معلوم نیست که به کجا ختم شود!
- نشنیدی؟ فعلاً دارد از قلعه خارج می شود. حدّاقل ما در امانیم.
زندانبان، تلخندی زد و دستور داد که سرباز ها سریع تر کار کنند.
***
- تو باید اینجا بمانی؛ به جای من..
ملوین گریه می کرد و نمی توانست صحبت کند.
وارگا  با دستانش، شانه های او را گرفت و فریاد زد:
- ملوین..
ملوین جا خورد و اشک هایش را با آستین لباسش پاک کرد.
وارگا ادامه داد:
- مگر با گریه چیزی درست می شود؟ فرمانده رفته است و حالا یک لشکر از این سرزمین، آنجا درکوهستان گایا سرگردان است. دشمن هم حرکتش را ادامه داده است. من نمی توانم اینجا بنشینم و نابود شدن کشورم را تماشا کنم.
- من هم همینطور؛ پس چرا می خواهی من را به این درد مبتلا کنی؟
وارگا با لحنی آرام تر گفت:
- چون چاره ی دیگری ندارم. می خواهی من بمانم و تو بروی؟ هان.. این جور بهتر است؟
- نمی شود کس دیگری بماند و ما دو تا با هم برویم؟
- از وفاداران فرمانده فقط تو اینجا هستی؛ به کس دیگری نمی توانم اعتماد کنم. این میراث فرمانده است؛ نباید به دست نا اهل بیفتد. خواهش می کنم؛ قبول کن.. به خاطر فرمانده..
ملوین، باقی مانده ی اشک هایش را از گوشه ی چشم هایش پاک کرد و از جایش برخاست:
- باشد وارگا؛ قبول می کنم؛ اما باید یک قولی به من بدهی. اگر ندهی، نمی گذارم بروی!
- باشد؛ بگو ملوین..
- باید انتقام فرمانده را بگیری؛ همه ی کسایی که باعث شدند آن شب فرمانده ی ما ترور شود، باید به سزای عملشان برسند؛ فقط همین.
وارگا لبخند زد و ملوین را در آغوش گرفت:
- می دانی چیست؟.. راستش، این تنها چیزی است که می توانم قولش را به تو بدهم!
- پس موفّق باشی.. دوست من..

وارگا، زره فرماندهی را تن کرد. حالا به راستی، فرمانده شده بود.
سوار پیش آمد:
- همه آماده اند قربان؛ منتظر دستور..
وارگا، کلاهخود را بر سر گذاشت:
- حرکت می کنیم!
گروهی متشکّل از فرمانده و زیر ده نفر محافظ زره پوش، اسبان قدرتمند خود را هی کردند و در میان تلألوی انوار خورشید، به سمت دروازه تاختند.
سر راه که از دروازه می گذشتند، پیکر بی جان ملکه را دیدند که بسته به دروازه و زیر نور باقی مانده بود و هر قسمت آن، در میان امواج باد در کنار یکدیگر تاب می خورد...

 

                                               «پایان فصل اوّل»

💡طلبه ای که به حوزه ی علمیه آمده، در فضای جدیدی پا نهاده که سال ها در آن استقرار خواهد داشت و آینده شخصیتی خود، بلکه آخرت و ابدیت خود را بدان رقم خواهد زد.

💡بی شک طلبه برای حیات حوزوی خود نیاز به بصیرت دارد.
▫️تفاوت شهید مطهری با برخی از دیگر علما، به همین بصیرت بازگشت دارد. به خوبی مشهود است که کارکرد اجتماعی شهید مطهری بسیار بیش از دیگران بوده و نقش موثری که وی در جامعه ایفا کرده با آنچه که از دیگران دیده می شود، قابل مقایسه نیست.

💡بصیرت به معنای چشمِ باز داشتن و از بالا نگاه کردن است.
▫️وقتی صحنه ای را از بالا نگاه می کنیم، اشراف و احاطه ی ما بسیار بیش از زمانی است که از درون به آن می پردازیم.
▫️بصیرت به معنای دائم به هدف نظر داشتن، اولویت ها را شناختن، راه ها را دیدن، نقشه ی کلان را پیش رو نهادن و حرکت از روی شناخت است و تنها به معنای «به کار خوب مشغول بودن» نیست؛ زیرا چه بسا کارهای خوبی که ما را از کارهای خوب تر بازدارد و به سرانجام روشنی نرساند.

 

💠 https://eitaa.com/DastNevis_Talabeh

💠 https://t.me/DastNevis_Talabeh

 

🖊داستان بلند سیاهی 📎قسمت بیست و پنجم 📎 (نوشته ی ادمین)

آفتاب که طلوع کرد، هیچ فرصتی را از دست ندادند.
لشکر هزار و صد نفره، به فرماندهی نایت، از قلعه ی ماتئوس به سمت مرز شمال کشور، حرکت خود را آغاز کرد.
ستون سیاه در میان بیابان کوچکی خزید و بعد از 3 روز تحمّل خستگی حرکت مداوم، آن را پشت سر گذاشت.
هنوز آفتاب غروب نکرده بود که به کوهستان گایا رسیدند.
فرمانده نایت به آسمان نگاه کرد؛ و دستور اتراق و برقراری اردوگاه داد.
چادرها یکی پس از دیگری برپا شدند. چادر فرماندهی نیز در میانه ی آنها، برپا شد.
فرمانده پس از سرکشی به پست های نگهبانی، به چادر بازگشت. سیسا در چادر نشسته بود.
فرمانده شمشیرش را به ستون چوبی چادر، آویزان کرد:
- چطوری سیسا؛ اوضاع خوبه؟
سیسا، سرش را گرفته بود و بلند نمی کرد؛ موهای سرش پخش و پلا شده بود و با دست دیگر، زیر پهلویش را گرفته بود.
- سیسا.. چرا جوابمو نمیدی؟ حالت خوبه؟!!
فرمانده نشست و دست برد تا پیشانی او را لمس کند و ببیند تب دارد یا نه؛ که ناگهان، دست راست سیسا با خنجری بیرون آمد و در پهلوی فرمانده نشست.
فرمانده غافلگیر شد. تیزی زهر، به بدن فرمانده چنگ زد. فرمانده دست برد و سر سیسا را از زیر دستش، بیرون کشید. اما بار دیگر غافلگیر شد.
کسی که خنجر به دست داشت، سیسا نبود.
این چهره ی فرمانده ی نگهبان های قصر، کراسوس بود که با پوزخندی وحشتناک، و چشمانی به خون نشسته، به فرمانده نگاه می کرد:
- انتقامم را گرفتم عوضی.
کراسوس خنجر را در آورد و به طرف قلب فرمانده، نشانه رفت. فرمانده به خاطر زخم عمیقی که به پهلویش خورده بود، بی حال شده بود؛ اما تسلیم نشد و دست کراسوس را در هوا گرفت.
قدرت فرمانده کم شده بود؛ زهر داشت اثر می کرد..دستش آرام آرام، شل شد و ولحظه ای بعد، خنجر به قلبش نشست.
فرمانده نیم خیز ماند. توان حرکت نداشت؛ زهر، عضلات بدنش را فلج کرده بود. آخرین نگاهش به آسمان بود که از سوراخ مرکز چادر دیده می شد. هنوز ستاره هایی در آسمان، سوسو می زدند...

"ادامه دارد"

 

💠 https://eitaa.com/DastNevis_Talabeh

💠 https://t.me/DastNevis_Talabeh