«پرتو طلایی»

*صفحه تخصصی نویسندگان خلّاق و علاقه مندان به داستان*

«پرتو طلایی»

*صفحه تخصصی نویسندگان خلّاق و علاقه مندان به داستان*

«پرتو طلایی»

🌀 صفحه تخصصی نویسندگان خلّاق و علاقه مندان به داستان ⚡️

📙 نقد و بررسی داستان های بلند و رمان های ایران و جهان ⚡️

✒️دبیر: سید محمدحسین موسوی https://zil.ink/seyed_mousavi

۲۴ مطلب در تیر ۱۳۹۹ ثبت شده است

💡حیات انسان:
1) حیات فردی: فعالیت ها به اقتضای انسان بودن (به عنوان فرد)
2) حیات صنفی: فعالیت های ما به اقتضای اجتماعی بودن (به عنوان عضوی از اجتماع)

💡هر فردی موظّف است همان گونه که خود از حاصل کار و کمک دیگر افراد جامعه بهره برده، به دیگران نیز خدمتی برساند و به این واسطه، عضو مفیدی برای اطرافیانش باشد.
طلبه در انتخاب حیطه ی فعالیت های اجتماعی و خدمت به اطرافیان، خدمات فرهنگی – تربیتی در حوزه ی دین را برگزیده و این کار، ابعاد وظیفه ی او را مشخّص می سازد.

💡حاج آقا مفاتیح الجنان را به سوپر مارکتی تشبیه می کرد که میوه، لبنیات، انواع غذاهای مقوّی و خوراکی های مفید در آن یافت می شود؛ می گفت: هیچ کس همه ی غذاهای سوپر مارکت را بک باره نمی خورد. هر بار به تناسب اشتها، کمی از آنها را باید انتخاب کرد و البته در طی زمان، تنوّع غذایی را هم باید مراعات کرد. در انجام عبادات هم، روح ما به انواع عبادات البته در فواصل زمانی مختلف نیازمند است. تلاوت قرآن، دعا، استغفار، مناجات، توسّل، زیارت و نماز هر کدام به نوبت باید در برنامه ی ما باشد.

 

💠 https://eitaa.com/DastNevis_Talabeh

💠 https://t.me/DastNevis_Talabeh

🖊داستان بلند سیاهی 📎قسمت چهاردهم 📎 (نوشته ی ادمین)

- خوب است.. همین جا بخواب. من هم تخت رو به رویی را بر می دارم.
- مار از پونه بدش می آید، جلوی..
- چه گفتی؟
- هیچ.. شب خوبی داشته باشی.
سیسا از روی تخت بلند شد و به بروگز نزدیک گشت. طوری که کسی متوجه نشود، در گوشش گفت:
- هیچ کس جای ما را در غذاخوری نمی دانست؛ تا وقتی که تو بیرون رفتی.. تو را نمی دانم؛ اما وظیفه ی من، محافظت از فرمانده در برابر دشمن است؛ حال آن دشمن هر کسی می خواهد باشد؛ متوجه ای.. هرکس.
بروگز فرمانده را دید که از پله ها بالا می آید.
بی اعتنا به سیسا، از تخت پایین آمد و به سمت فرمانده رفت:
- سلام فرمانده.. ببخشید یک عرضی داشتم..
- خیلی خوب.. بفرما.
- چرا ما لشکر را بدون سرپرست رها کردیم و داخل قلعه برگشتیم؛ الان هم ما و هم لشکر در خطر بزرگی هستیم.
- اولاً لشکر را نالن سرپرستی می کند؛ بنابراین، جای نگرانی نیست. اما در مورد ما، چیزی هست که باید به تو بگویم.
بروگز دقتش را بیشتر کرد:
- چه چیزی؟
فرمانده به سمت ابتدای راهرو حرکت کرد تا از تخت ها دور شوند.
- یک جاسوس بین ماست.
بروگز چشمانش گشاد شد:
- جدّی می گویید؟
- پرسیدی چرا اومدیم اینجا. دلیلش این است؛ می خواهم آن جاسوس را قبل از اینکه در بحبوحه ی جنگ، گم و گور شود، پیدا کنم.
- خب این را چرا به من می گویید؟ به من شک ندارید؟
- این را نگو؛ من می شناسمت بروگز.. خیلی وقت است که با هم هستیم. تازه، کسی که آن قدر نگران امنیت گروه است که تخت کنار راهرو را انتخاب می کند؛ چطور ممکن است جاسوس باشد.
- از حُسن نظرتان متشکرم فرمانده؛ حالا برنامه چیست؟
- فردا صبح؛ یک شاهد به اینجا می آید که آن جاسوس را وقتی به قصر، اطلاعات می برده، دیده است. فردا کارش را تمام می کنیم.
- آن شاهد چه کسی است؟
- نمی شناسی؛ از اشباح من در شهرهاست.
- می خواهید همین امشب بروم و بیارمش؟ شاید جاسوس تا فردا فرار کند؟
- اینقدر نگران نباش؛ والاس تمام درها را قفل می کند و کلید را زیر پیشخوان مخفی می کند.. دست هیچ کس به آن نمی رسد...
**
چند ساعتی به طلوع آفتاب مانده بود، که یک سیاهی از روی تخت بلند شد. شمشیر غلاف شده را به دست گرفت و پاورچین پاورچین از پله های مسافرخانه، پایین آمد.
چراغ اتاق رئیس مسافرخانه، خاموش بود.
سیاهی، پوزخندی زد و به سمت پیشخوان قدم برداشت؛ دستش را زیر پیشخوان برد و گشت و گشت تا  خمره را پیدا کرد و کلید را از درون آن برداشت. به سمت در رفت و قفل را باز کرد.
از مسافرخانه بیرون آمد و به سمت انتهای خیابان دوید. کلید و قفل را در مسیرش به کناری انداخت...

"ادامه دارد"

 

💠 https://eitaa.com/DastNevis_Talabeh

💠 https://t.me/DastNevis_Talabeh

🗒 یادداشت 10: «شروع یک کار» (طرح مطالعاتی)

 

بسم الله النور
🔹 مدتی بود که یادداشت نداشتیم. بنابراین، دوباره شروع می کنم:
می خواستم یه چند جلسه از یادداشت مون رو به تببین جایگاه نویسندگی و ادبیات در زندگی طلبه و بحث هایی که احیاناً در مورد ضرورت یا عدم ضرورت داستان در مقایسه با دیگر عرصه های تبلیغی یک طلبه وجود خواهند داشت؛ مربوط کنم.
اما یه چیزی نظرم رو عوض کرد؛ و اون اینه که اگه شما در کانال دیگری مثل کانال بنده باشید و ادمین اون کانال، بخواد شما رو متقاعد به نظر خودش بکنه، احتمالاً شما در بین اختلاف آراء باقی می مونید و چیز جالب و دست گیری، برای شما باقی نمی مونه.
🔸بنابراین، بنده به صورت جزئی و مصداقی وارد نمی شم و از عنوان کلّی وظایف، و ضروریات کلّی کار طلبه، شروع می کنم.
🔹قرار هم نیست که از خودم حرف بزنم ؛ بلکه در گام اوّل، از سلسله کتاب های راه و رسم طلبگی نوشته ی  حجّت الاسلام و المسلمین محمد عالم زاده شروع می کنیم و بعد از طرح بحث، ادامه ی نکات آن را از فرمایشات رهبری و دیگر علما دنبال می کنیم تا برسیم به یک جهان بینی کافی برای درک ضرورت و اولویّت کارها در قاموس و صنف مبارک طلبگی.
🔸کاری که شروع می کنیم، طولانی خواهد بود و هر هفته با اختصاص دو جلسه در یک شنبه و سه شنبه، این سرفصل ها را بررسی خواهیم کرد.
🔹دوستان خاطر جمع باشند که بعد از ارائه ی خلاصه ی مطالب  سلسله ی راه و رسم طلبگی، دیگر نیاز به خواندن آن کتاب ها نخواهند داشت. (بالاخره کار ما باید یه مزیّتی هم داشته باشه)
🔸بعد از ارائه ی هر مطلب در کانال، منتظر نظرات و انتقادات شما در مورد بحث مون هستم. نظرات رو کما فی السابق  آی دی زیر، ارسال کنید تا در کانال منتشر بشه.
خسته نشید و با ما همراه باشید...

@Seyedmousavi1

 

💠 https://eitaa.com/DastNevis_Talabeh

💠 https://t.me/DastNevis_Talabeh

🖊داستان بلند سیاهی 📎قسمت سیزدهم 📎 (نوشته ی ادمین)

شب بود و آسمان رعد و برق می زد.
دیوارهای سنگی می لرزیدند.
از دور صدای هیاهو می آمد؛ لشکر دشمن در حال پیروزی بود و خودی ها در حال شکست.
فرمانده ی نگهبان ها در حصاری از سربازان محفوظ بود؛ اما ناگهان صاعقه ای، هوا را شکافت؛ کراسوس، خود را کنار کشید، اما صاعقه به دست چپش برخورد کرد و آن را خاکستر کرد و قدری از آن، به چشمانش رفت.
با دست راست، چشمانش را پاک کرد.
وقتی دوباره چشم باز کرد، هیچ کسی کنارش نبود؛ فقط نایت را دید که با شمشیری برهنه و آغشته به خون سربازان، به سمتش می آمد.
پاهایش حرکت نمی کردند؛ نایت فریاد کشید و شمشیرش بالا رفت.
کراسوس خواست با دست راست از خود دفاع کند.
ناگهان صدای شکستن چیزی، همه چیز را به هم ریخت؛ صدای طوفان و رعد و برق کم و کمتر شد و تصویر فرمانده کم رنگ و کم رنگ تر..
کراسوس چشمانش را باز کرد و به سقف اتاق خیره شد. تا به حال، این مقدار، مشتاق دیدن یک منظره ی تکراری نشده بود.
نیم خیز نشست و به پارچ سفالینی که روی زمین، تکه تکه شده بود نگاه کرد. دیگر آبی نبود که گلویش را تر کند.
صدای دویدن چند ده نفر را شنید.
چشمانش را مالید؛ اما هنوز می شنید. شمشیرش را برداشت و بیرون رفت.
*
کراسوس و سربازانش به دروازه رسیدند؛ جایی که هیچ نگهبانی حضور نداشت. کراسوس جلو رفت و در اصلی را هل داد؛ در کم کم تکان خورد.
- فایده ندارد.. یکی از اینجا رد شده؛ کسی که نگهبانان را از اینجا برده و کار خودش را راحت کرده است. پیداشان کنید نگهبانان را می گویم.
**
فرمانده مقابل خانه ای دو طبقه و چوبی ایستاد و در زد. پیرمردی در را باز کرد. با دیدن فرمانده، خوشحالی در صورتش نمایان شد و فوری احترام کرد:
- درود بر شما فرمانده.. قدم رنجه فرمودید.. بفرمایید داخل.
فرمانده لبخند زد؛ دستش را بر شانه ی راست پیرمرد کشید و داخل ساختمان شد:
- درود بر تو؛ حالت چطور است والاس؟ زندگی خوب می گذرد؟
- به لطف شما فرمانده.. با کمک سال پیش تان، توانستم مسافرخانه را تجهیز کنم و یک طبقه هم رویش اضافه کنم. حتما از بیرون دیده اید؛ اما از درون، معرکه است. بیایید.. بیایید دنبالم تا نشانتان بدهم.
بروگز با صدای آرام در گوش سیسا پرسید:
- برای چه اینجا آمده ایم؟ این وقت شب، در قلعه ماندن خطرناک است.. تازه از لشکر هم خبر نداریم.
سیسا به سمت بروگز، چشم غرّه رفت:
- دستور فرمانده است. خیلی می ترسی برو خودت را به لشکر برسان. البته اگر جانش را داری که بدون محافظ تا دروازه بروی.
بروگز از سیسا ناامید شد و خودش را در افکارش، غرق کرد.
افراد از پله های چوبی بالا رفتند و به طبقه ی دوم رسیدند. یک راهرو بود با چند اتاق کوچک و یک اتاق بزرگ. پیرمرد، آنها را به سمت اتاق بزرگ، راهنمایی کرد.
والاس در کشویی اتاق را از هم باز کرد و به میهمانان، تعارف کرد که وارد شوند:
- این شیک ترین اتاق من، هدیه ای برای فرمانده و مهمانان عزیزشان؛ امیدوارم خوب استراحت کنید.
فرمانده لبخند زد:
- زحمت کشیدی والاس؛ تا افراد من خودشان را پیدا کنند، بیا پایین. با تو کاری دارم.
- به روی چشم.
بروگز که می خواست با فرمانده صحبت کند؛ ناکام ماند.
رفت و روی تختی که به در نزدیک بود، نشست.
- چرا اینجا، مگر می خواهی نگهبانی بدهی؟
سرش را بلند کرد و سیسا را در مقابلش دید:
- نه می خواهم هر وقت لازم شد، فرار کنم. آن هم از دست تو...

"ادامه دارد"

 

💠 https://eitaa.com/DastNevis_Talabeh

💠 https://t.me/DastNevis_Talabeh