🖊داستان بلند سیاهی 📎قسمت دوازدهم 📎 (نوشته ی ادمین)
- شنبه, ۳۱ خرداد ۱۳۹۹، ۰۴:۵۶ ب.ظ
- ۰ نظر
افراد، پشت بام به پشت بام از زندان فاصله می گرفتند.
فرمانده در حالی که می دوید، پرسید:
چطور پیدایمان کردی؟
- کار سختی نبود!
سیسا در حال دویدن به وارگا نزدیک شد و پرسید:
- پس نگهبان ها چه شدند؟ وقتی آمدیم، اینجا پر از سرباز بود!
وارگا خندید:
- خسته بودند؛ فرستادم یک کم استراحت کنند.
وقتی تعجّب سیسا را دید، دوباره گفت:
- نیم ساعت پیش برای غذاخوردن رفتند؛ گروه قبلی هم زودتر غذا خورده بود؛ الان صف دستشویی باید غوغا شده باشد.
سیسا به فرمانده نگاه کرد.
فرمانده هم شانه بالا انداخت.
وارگا طوری که همه بشنوند، صدا زد:
- زود باشید؛ باید صبح نشده از قصر خارج شویم.
**
- تیر اندازا.. بزنید..
چند نگهبان روی برج ها، بر کف سنگی و سیاه برج، غلتیدند.
حالا.. دروازه بی دفاع بود.
صدای دویدن گروهی از پشت اصطبل، شنیده شد.
فرمانده اشاره کرد.
وارگا با تعدادی از افراد به راهروی کنار اصطبل رفتند و گروه سربازها را که فرار می کردند، غافلگیر کردند.
فرمانده از سیسا پرسید:
- سربازها کی می رسند؟
- نگران نباشید؛ به زودی می رسند. نالن کارش را بلد است.
فرمانده به علامت تایید سر تکان داد و به کمک سربازهای دیگر رفت تا جنازه ی نگهبانان دروازه را مخفی کنند.
صدای یورتمه ی اسبی از دور، نزدیک شد. فرمانده به طرف صدا برگشت.
نالن بود که برای فرمانده دست تکان می داد. با چهره ی خندان، به پشت سرش اشاره کرد.
ستون سربازان لشکر، در حالی که هر کدام، شمشیر یا نیزه یا تیر و کمانی علاوه بر تجهیزاتشان، در دست داشتند، به طرف دروازه در حرکت بودند.
سیسا رو به فرمانده کرد:
- سرورم؛ چرا تجهیزات اضافی برمی داریم؟ سرعت لشکر را کم می کنند.
فرمانده در حالی که به ستون مجهّز نگاه می کرد، گفت:
- سیسا!..ما به زودی با این قصر و افرادش، وارد جنگ می شویم. ترجیح می دهم در جنگی وارد نشوم؛ مگر از پیروزی در آن مطمئن باشم. نگران سربازان ملکه هم نباش؛ به لطف وارگا، امشب را خوب می خوابند.
سیسا لبخند زد:
- پس باید آش خوبی برایشان پخته باشد..
فرمانده خندید:
- بس است دیگر .. به کمک نالن برو..
*
- قربان؛ تمام افراد از قلعه خارج شدند. وقت رفتن است.
- به نالن بگو که لشکر را به مخفیگاه ببرد ؛ خودت ولی برگرد. باید همه با هم به جایی برویم.
سیسا احترام گذاشت و سوار بر اسب، به دنبال ستون، از قلعه خارج شد.
فرمانده به سمت وارگا برگشت:
- از تو ممنونم. خیلی زحمت کشیدی..
- تعارف نکن فرمانده.. یک روزی باید جبران کنی.
- پس بگذار حسابم را سنگین تر کنم. غیر از کار فردا، یک زحمت دیگر هم باید به تو بدهم.
- هر چه باشد...
"ادامه دارد"