«پرتو طلایی»

*صفحه تخصصی نویسندگان خلّاق و علاقه مندان به داستان*

«پرتو طلایی»

*صفحه تخصصی نویسندگان خلّاق و علاقه مندان به داستان*

«پرتو طلایی»

🌀 صفحه تخصصی نویسندگان خلّاق و علاقه مندان به داستان ⚡️

📙 نقد و بررسی داستان های بلند و رمان های ایران و جهان ⚡️

✒️دبیر: سید محمدحسین موسوی https://zil.ink/seyed_mousavi

۷۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «سید محمد حسین موسوی» ثبت شده است

🖊داستان بلند سیاهی 📎قسمت دهم 📎 (نوشته ی ادمین)


مرد، پیش بند سفید به گردن بسته بود.
- اینجا چه اتفاقی افتاده؟ فرمانده نایت کجا هستند؟
مرد ساکت بود و هر از چندگاهی یک قلپ از نوشیدنی  داخل لیوان می خورد.
وارگا جلو آمد و دستش را بر شانه ی مرد گذاشت.
- چه بلایی سر فرمانده آمده؟
مرد لیوان را روی میز گذاشت.
- از ملازم هایش هستی؟
- آره..
- دروغ نگو.. تو دیگر چه ملازمی هستی که از اربابت خبر نداری؟
وارگا به خشم آمد. خنجر کوچکش را از غلاف مخفی در بازوبند دست چپش، بیرون کشید و زیر گلوی آشپز قرار داد. آشپز ترسید.
وارگا صدایش را بلند کرد:
- فقط جواب من را بده!
آشپز در حالی که به شدّت مراقب تیغه ی تیز خنجر بود، لب باز کرد:
- بردندش.. با همه ی افراد.. بردند به قصر...

شب شد و غیر از نور ماه و چراغ دیده بانی، چیزی محوّطه ی قصر را روشن نمی کرد. با این حال، کسی حواسش به پشت بام ساختمان های کوچک نبود. سیاهپوشی، آن شب از این فرصت استفاده کرد.
وارگا پشت بام ها را یکی یکی رد می کرد و فاصله ی راهروها را می دوید. کفش هایش را با کفش هایی پارچه ای عوض کرده بود تا صدایی از آنها در نیاید.
با نقشه ی قدیمی ای که از نیلوس قرض گرفته بود، راحت تر از آن چیزی که فکر می کرد، زندان را پیدا کرد. طناب و قلّاب را آماده کرد تا از پشت بام، به حیاط که 4 متر از سطح زمین ارتفاع داشت، بپرد. اما نور مشعل های سربازان، توجّهش را جلب کرد. گروهی 40 نفره از سربازان، در حال ورود به حیاط بود. وارگا به موقع  روی پشت بام دراز کشید.
مردی که صورتش را با پارچه ای پوشانده بود، سربازان را برای حفاظت از زندان، نظام داد.
به فکرش رسید که فرمانده شان را با تیر بزند؛ اما بی خیال شد.
چاره ای نبود. ابزار را دوباره در خورجین گذاشت و آن را به پشتش بند کرد و آرام آرام از پشت بام زندان فاصله گرفت؛ ناگهان فکری مثل چراغ در ذهنش درخشید.
بلند شد و بی معطّلی، راه آشپزخانه را در پیش گرفت.

ملازمان فرمانده روی کف نمور و پوشیده از کاه زندان، خوابیده بودند.
فرمانده دستی به زمین کشید و به چهره خسته ی ملازمانش، نگاهی انداخت. انگار یکی بیدار بود!
- بروگز.. چرا هنوز بیداری؟
- خوابم نمی برد فرمانده.. نگران فردا هستم.
- مگر فردا چه خبر است؟
بروگز دست هایش را تکیه گاه سرش کرد:
- سربازها آن بیرون اند و ما اینجا گیر افتادیم.. این چیز خوبی نیست.
فرمانده همان طور که نشسته بود و بیرون را نگاه می کرد، گفت:
- سعی نکن به جایی که گیر افتادیم، فکر کنی؛ چیزهای دیگری هست که نیاز به فکر دارند. خودت را به این مسائل مشغول نکن.
- بله.. متوجه شدم؛ سرورم.
کم کم، نور محوطه زیاد شد و گروهی از سربازان که مشعل هایی در دست داشتند، پیدا شدند. ملکه در میانشان و فرمانده ی نگهبان ها، پیشاپیش آنها می آمد.
فرمانده به ملکه خیره شد:
- انگار دیگر فرصتی برای فکر کردن باقی نمانده!...

"ادامه دارد"

 

💠 https://eitaa.com/DastNevis_Talabeh

💠 https://t.me/DastNevis_Talabeh

🖊داستان بلند سیاهی 📎قسمت نهم 📎 (نوشته ی ادمین)


- وارگا.. چکش را بده من..
مرد جوان که دستمالی سرخ رنگ به پیشانی بسته بود و عرق از صورتش می چکید، همان طور که حواسش به کوره بود، چکش فلزی را برداشت و برای صاحب مغازه انداخت.
- خودت هم پاشو بیا.. این شمشیر بیشتر از یک نفر زور می برد.
وارگا یک بار دیگر به کوره باد زد و رفت تا به نیلوس کمک کند. با انبر آهنین، شمشیر را محکم نگه داشت:
- بفرما استاد.. ببینم خودت تنهایی می توانی یا نه.
نیلوس چند بار چکش سنگین را تاب داد تا دستش عادت کند:
- بچه.. حرف خودم را به خودم تحویل می دهی؟ باشد.. پس ببین چه طور دود از کنده بلند می شود.
نیلوس چکش می زد و وارگا، زیر لرزش ضربات، بازوانش می لرزید.
بالاخره آن قدر شمشیر را نگه داشت تا نیلوس خسته شد و چکش را زمین گذاشت و با گوشه ی آستین پیراهنش، عرق پیشانی را پاک کرد.
- این مال یک پهلوان بود که دیگر نمی تواند حملش کند؛ می خواهم درستش کنم و برای فرمانده نایت، هدیه ببرم.
وارگا لبخند زد:
- مگر شما هم با فرمانده آشنا هستید؟
نیلوس، عاقل اندر سفیه به وارگا نگاه کرد:
- جوان.. مانده تا پیر شوی. بگذار؛ پیر که شدی به تو می گویم.
- پیرمرد؛ حالا می گذاری بروم یا نه؟
- کجا؟
- دیدار یک دوست قدیمی.
- شب نشده برگرد؛ می خواهم یک دور دیگر این شمشیر را چکّش کاری کنم. این دفعه تو باید چکّش بزنی.
وارگا در حالی که بیرون می رفت، جواب داد:
- سعیم را می کنم. در امان خدا باشی استاد.
- وایسا ببینم.. حالا آن دوست کی هست که من نمی شناسم؟
- وقتی گفتی فرمانده را از کجا می شناسی به تو می گویم.
- کی؟ آهان.. فرمانده نایت؟!  باشد؛ پس بایست تا پیر بشوی. آن وقت شاید گفتم.
وارگا در حالی که می خندید؛ از مغازه بیرون زد و در میان بازار شلوغ، به سمت پادگان نظامی دوید.
از میان مغازه داران و عابرانی که بازار را از قبل هم شلوغ تر کرده بودند، راهش را باز کرد.
کمی زمان برد؛ اما بالاخره به مقصد رسید.
پادگان، درست در کنار قصر بود. دیوار هایی که با سنگ یکدست سفید، پوشانده شده بود.
از نگهبان اردوگاه، سراغ فرمانده را گرفت.
- از وقتی که برای ناهار بیرون رفتند؛ هنوز برنگشتند!
- برای ناهار کجا رفتند؟
- نمی توانم بگویم؛ اصلاً تو کی هستی؟ با فرمانده چه کار داری؟
*
وارگا پله های زیرزمین را به سمت پایین با سرعت طی کرد و وارد محوّطه ی غذاخوری شد.
نگاهش که به صندلی های واژگون و میز های به هم ریخته افتاد، چشم گرداند تا کسی را پیدا کند. فقط یک نفر را دید که پشت یکی از میزها نشسته بود و لیوانی نوشیدنی در دست داشت.
وارگا به او نزدیک شد...

"ادامه دارد"

 

💠 https://eitaa.com/DastNevis_Talabeh

💠 https://t.me/DastNevis_Talabeh

🔖سخن دوم: «جایگاه هنر و شعر»

🔅شعر خوب و شعر هنری، همان خاصیت عمومی هنر را دارد.  خاصیت عمومی هنر این است که بدون این‌که خود گوینده حتّی در خیلی از موارد توجه داشته باشد و غالباً بدون این‌که مستمع توجه داشته باشد، اثر میگذارد.


🔅تأثیر شعر، نقاشی، بقیه‌ی انواع هنر، صدای خوش و آهنگ‌های خوب - که اینها همه هنر است - روی ذهن مخاطب، من حیث لایشعر به‌وجود می‌آید؛ یعنی بدون این‌که مخاطب متوجه باشد، آن اثر را در او میبخشد؛ این بهترین نوع اثرگذاری است.


🔅شما ببینید خدای متعال برای بیان عالی ترین معارف، فصیح‌ترین بیان را انتخاب کرد؛ یعنی قرآن. می شد خدای متعال مثل حرفهای معمولی، قرآن و معارف اسلامی را با بیان معمولی بگوید؛ اما نه، خدا این را در قالب فصیح‌ترین و زیباترین بیان هنری ریخته، که خود قرآن هم میگوید نمیتوانید مثل لفظ و ساخت هنرىِ آن را بیاورید؛ معنایش که معلوم است.


🔅به خطبه‌های نهج‌البلاغه نگاه کنید؛ آیت زیبایی است. امیرالمؤمنین می شد معمولی حرف بزند؛ اما نه، از بیان هنری استفاده میکند.
۱۳۸۴/۰۵/۰۵

 

💠 https://eitaa.com/DastNevis_Talabeh

💠 https://t.me/DastNevis_Talabeh

🔖سخن اوّل: «جایگاه نویسندگان و شاعران»

🔅یک لشکر فرهنگی، یک جبهه‌ی فرهنگی، حمله کرده به انقلاب و به نظام جمهوری اسلامی؛ یک عدّه هم جانانه دارند از آن دفاع میکنند، جانانه دفاع میکنند؛ همین کتابها، همین نوشته‌ها.


🔅علّت اینکه می‌بینید من این‌قدر به شاعر انقلاب و به نویسنده‌ی انقلاب ارادت دارم و قلباً علاقه دارم، علّتش این است؛ چون میبینم اینها دارند چه‌کار میکنند، چون می بینم در مقابلشان چه کسی ایستاده و چه کسانی ایستاده‌اند و چه ‌کار دارند میکنند، این را من دارم میبینم؛ و میبینم که یک عدّه‌ای سینه‌چاک ایستاده‌اند.


۱۳۹۵/۱۰/۱۶

 

💠 https://eitaa.com/DastNevis_Talabeh

💠 https://t.me/DastNevis_Talabeh

🖊داستان بلند سیاهی 📎قسمت هشتم 📎 (نوشته ی ادمین)


 

فرمانده و چهار معاونش؛ بروگز، نالن، سیسا و ملوین دور میزی گرد نشسته بودند.
فرمانده به بقیه نگاه کرد:
- چرا شروع نمی کنید؟ شما سخت زحمت کشیدید؛ می خواهم یک غذای درست و حسابی بخورید.
چهره های ملازمان متعجّب بود؛ اما بعد از چند لحظه، رگه های خوشحالی و آسودگی در صورت هایشان پدیدار شد.
نالن اما به سمت فرمانده برگشت و گفت:
- فرمانده! یعنی ما فقط برای غذا دور هم جمع شدیم؟
- اشکالی دارد؟
- شما را نمی دانم؛ اما من اشتهایی برای خوردن ندارم؛ شمشیر ها و خنجرهایمان را گرفتند؛ مثل گوسفند بی دفاع شدیم. چطور می توانم غذا بخورم.
بقیه ی معاونان، به نالن چشم غرّه رفتند:
نالن ادامه داد:
- چرا این طور نگاه می کنید؟ مگر دروغ می گویم؟
فرمانده حرفش را قطع کرد:
- احساست را درک می کنم نالن. اما من که نگفتم فقط برای غذا؛ اول غذایتان را بخورید. چون با شکم گرسنه، از پس یه خرگوش هم بر نمی آیید. بعد از غذا صحبت می کنیم.
چهره ی نالن کمی از هم باز شد و لبخند زد.
فرمانده هم خندید:
- حالا خوب شد...
قاشق ها در کاسه های سوپ، رفتند. غذا خوردن شان، طول کشید.
فرمانده که مدتی بود غذایش را تمام کرده بود، با لبخندی کشدار گفت:
- گفتم بخورید؛ ولی یک زمانی برای صحبت هم بگذارید. با شما هستم جناب سیسا.. بس است دیگر..
ناگهان بروگز حالش بد شد و شروع به سرفه کرد. فرمانده برایش یک لیوان آب ریخت. اما بروگز منتظر نماند و با سرعت، از کنار میز بلند شد و بیرون رفت.
بقیه با نگرانی، منتظر او ماندند. چند لحظه بعد، لنگان لنگان آمد و روی صندلی نشست.
فرمانده پرسید:
- چه شد؟
بروگز که حالش جا آمده بود، گفت:
- انگار خیلی با مزاج من سازگار نبود؛ شرمنده فرمانده...
نالن از آن طرف میز گفت:
- نازک نارنجی شدی؛ به دخترها هم سوپ می سازه..
بروگز به نالن چشم غرّه رفت.
فرمانده لبخند زد:
- خیلی خب؛ دعوا درست نکن.. اگر دیگر نمی خواهید غذا بخورید من شروع کنم..خیلی کار داریم.
سیسا با خنده گفت:
- این جور که شما فرمودید؛ کسی دیگر جرئت خوردن ندارد؛ خب بچه ها جمع اش کنید.. سراپا گوشیم فرمانده.
فرمانده صدایش را صاف کرد و گفت: همان جور که می دانید، حاکمیت دست گروهی افتاده است که نباید. مردم با این گروه و سیاست هایش بیگانه اند؛ اما اگر کاری نکنیم و اتفاقی رقم نخورد؛ به زودی ذائقه ی این مردم نیز به سمت آن نوع تفکر، تغییر می کند.
فرمانده لحظه ای مکث کرد و ادامه داد:
- من با ملکه ملاقات کردم!
نگاه ملازمان به چهره ی فرمانده دقیق شد.
فرمانده ادامه داد:
- و قول دادم که با ورودمان به قلعه، علیه آنها، شورش و دردسر درست نکنیم. بنابراین، این جلسه را ترتیب دادم تا یک برنامه ریزی بلند مدت برای حلّ این موضوع داشته باشیم. نظر من این است که..
ناگهان صدای بلندی در غذاخوری پیچید:
- همه بی حرکت.. به نام قانون.. تسلیم شوید.
گروهی سرباز از راه پلّه  به درون زیرزمین ریختند و دور میز میز فرمانده و ملازمان را با نیزه ها، محاصره کردند.
ملازمان بلند شدند و شمشیر کشیدند. فرمانده اما آرام ایستاد.
تعداد سربازان، کم نبود.
فرمانده ی نگهبان ها، افراد خود را کنار زد و داخل حلقه ی محاصره شد.
فرمانده جلو آمد و چشم در چشم فرمانده ی نگهبان ها ایستاد و بلند گفت:
- این کارها چه معنی ای می دهد؟
فرمانده ی نگهبان ها نیشخندی زد و گفت:
- معنی اش را در زندان به تو می گویم.. شورشی!!
نالن جلو آمد و خواست با مشت بر صورت فرمانده ی نگهبان ها بزند که فرمانده نایت، جلویش را گرفت:
- نمی خواهد.. مشتت را برای چنین کسی خرج نکن.
فرمانده ی نگهبان ها اشاره کرد. سربازها دست فرمانده و ملازمان را با طناب هایی ضخیم بستند.
- بیاوریدشان.. می رویم به قصر...

"ادامه دارد"

 

💠 https://eitaa.com/DastNevis_Talabeh

💠 https://t.me/DastNevis_Talabeh

داستان بلند سیاهی 📎قسمت هفتم 📎 (نوشته ی ادمین)

فرمانده از شیار شکسته ی دیوار به بیرون خزید و از انتهای یک طویله سر درآورد. محلّ شکاف را با  در چوبی شکسته ای، پوشاند و از بین خرمن های کاه و جو، راهش را به سمت ورودی طویله پیدا کرد. سقف طویله غژغژ صدا می داد.
لای در را باز کرد و کوچه را دید زد. وقتی کسی را ندید؛ خودش را آرام از طویله بیرون کشید و از کناره ی دیوار شروع به حرکت کرد.
هنوز چند قدمی برنداشته بود که ناگهان ضربه ی سنگینی به پشتش خورد و باعث شد که به جلو پرت شود. با نیم نگاهی موقعیت مهاجم را شناسایی کرد.
مهاجم نفس نفس می زد؛ پیدا بود که مسیری طولانی را دویده؛ شمشیری بیرون کشید و به فرمانده که روی زمین بود، حمله ور شد.
فرمانده سنگی را با دست راست برداشت و با قدرت به سمتش پرت کرد. سنگ به سینه اش خورد، اما به اندازه ی کافی، موثّر نبود. فرمانده نیم خیز شد و با چند ضربه ی پا، مجال یافت که برخیزد.
مهاجم بار دیگر شمشیر را بالا آورد؛ فرمانده دست مهاجم را در هوا گرفت و با تمام قدرت، مچش را پیچاند.
شمشیر از دستش افتاد؛ فرمانده معطل نکرد و با زانو به سینه و صورت مهاجم کوبید و او را روی سنگ های قدّی کنار خیابان پرت کرد.
مهاجم نیمه بیهوش بود. فرمانده شمشیر را از زمین برداشت:
- خیلی خوب؛ پس من این را به عنوان جایزه می برم. مشکلی که ندارد؟!
شمشیر را به کمربندش بند کرد و به سمت انتهای کوچه دوید.
**
ستون سربازان، مثل خطّی سیاه از دهکده به داخل قلعه در حرکت بود. و افراد، در مراقبت نیروهای ملکه، به اردوگاهی تازه تاسیس در نزدیکی پادگان  اصلی قلعه، برده می شدند.
فرمانده و معاونانش، تا ورود آخرین سرباز، کنار دروازه باقی ماندند و نالن جلوتر رفت تا نوک ستون را داشته باشد و فرمانده و دیگر معاونان، انتهای کاروان را همراهی کردند.
تجهیزات سربازها گرفته شد. افراد ملکه، تمام اسباب کودتا را یکی پس از دیگری محو می کردند. تنها غذا و میوه بود که به وفور در اختیار لشکر قرار دادند.
همین که تمام  افراد، در اردوگاه تازه تاسیس آرام گرفتند؛ فرمانده رو به بروگز کرد و گفت:
- وقتش است. ملازمین را جمع کن.. ته این خیابان، یک  غذاخوری است؛ آنجا همدیگر را می بینیم.

ادامه دارد...

 

💠 https://eitaa.com/DastNevis_Talabeh

💠 https://t.me/DastNevis_Talabeh

📚کتاب سه دیدار (جلد اوّل و دوم)📚

🔹کتابی فلسفی و عرفانی که با قلم داستان، به هم پیوند خورده و گوشه ای از روح زیبا و وصف ناشدنی امام روح الله خمینی (ره) را به تصویر می کشد.
🔹کتاب با دو رویکرد تاریخی و عرفانی – فلسفی در طی کتاب پیش می رود و از هر دو استفاده می کند تا درون و بیرون امام (ره) را از کودکی تا بزرگسالی به تصویر کشد و منشا این آرمان خواهی و تحوّل محوری و حرکت را نشان دهد.
🔹قلم خاصّ و کم نظیر نادر ابراهیمی، جان عجیبی به این دو کتاب داده اما به دلیل سبک پیچیده و پر مغز نویسنده، خواندن این کتاب برای هر مخاطبی، کار ساده ای نیست؛ و انتظار قلمی آسان و همه فهم نداشته باشید.
🔹متاسفانه، نادر ابراهیمی این فرصت را نیافت تا مجموعه ی سه جلدی خود را کامل سازد؛ و قبل از نگارش جلد سوّم، به رحمت ایزدی پیوست.
🔹برای مخاطب خاصّ اهل ادبیات، این کتابی کم نظیر و کاملا قابل استفاده، مخصوصا در زمینه ی ساخت سبک می باشد.
🔸در مجموع، می توان این اثر را به عنوان داستانی پیچیده و پر از نکته، اما ثقیل و قابل تامّل مطالعه کرد.


نمره از 1 تا 💯: 85

#معرفی_کتاب
#دست_نویس_های_یک_طلبه

 

💠 https://eitaa.com/DastNevis_Talabeh

💠 https://t.me/DastNevis_Talabeh

🗒 یادداشت 9: «توضیح بخش معرفی کتاب»

کتاب هایی که خوانده ام و می توانم از خوبی و بدی های آنها، با شما صحبت کنم در این بخش رونمایی خواهند شد و مورد تحلیل قرار خواهند گرفت و در آخر، نمره ای بر اساس معیارهایی که داریم، به آن اثر خواهیم داد. ان شاء الله که در انتخاب کتاب های خوب و دوری از کتاب های کم فایده، مورد استفاده قرار گیرند.

 

#یادداشت_روزانه
#دست_نویس_های_یک_طلبه

 

💠 https://eitaa.com/DastNevis_Talabeh

💠 https://t.me/DastNevis_Talabeh

متن ویژه ی سالگرد رحلت امام (ره)

سالگرد ارتحال امام خمینی (ره) را خدمت تمام ولایتمداران از ازل تا ابد، تسلیت می گوییم.

در همین رابطه متنی که در مورد شهید مدرّس و رابطه ی ایشان با مرحوم امام (ره) نگاشته شده را با هم مرور می کنیم.
این متن با اقتباس از دو کتاب سه دیدار و چای خوش عطر پیرمرد، نوشته شده است:

«مدرّسِ روزگار»
روحانی پیر، کتاب فرسوده را بار دیگر ورق زد؛ حالا دیگر وقت تدریس بود. وقتی کسی را در مَسندی نخواهند، بهتر آن است که خودش برای خود عرصه ای بسازد و خدمت کند.
از این تغییر دلخور بود؛ نه به خاطر خودش؛ به خاطر مردم. مردمی که دل به نماینده های مجلس بسته بودند. مردمی که از روباه های فتنه گر و گرگ های درنده خبر نداشتند.
_ بیچاره مردم...
و بار دیگر کتاب را ورق زد.
درِ حیاط به صدا در آمد. صدای کشیده شدن دمپایی های خادم به کف حیاط، جرقّه ای شد و ذهنش را آتش زد. یاد یکی از آن ملاقات های کذایی افتاد. کذا اندر کذا...
سید حسن، لباس طلبگی به تن کرده بود و با نعلین های خاطره انگیز، چند بار به دور حوض کوچک، اما پر آبِ حیاط قدم می زد.
انتظار کشیدن برایش دشوار نبود؛ به این قرار و مدارها عادت داشت؛ ملاقات ها، جزئی از زندگی اش شده بود.
هر روز یا باید با کسی صحبت کنی تا مملکت را از غارت اجنبی نجات دهد یا کسی با تو صحبت کند که مبادا مملکت را از غارت اجنبی نجات دهی.
انگار قرار امروز، از آن ملاقات های نوع دوم بود.
صدای در آمد. خادم به سمت در رفت.
در باز شد و رئیس الوزرا با شکم بر آمده، صورت تراشیده و زنجیر طلایی رنگ، بی اعتنا به نگهبان های همراهش، وارد خانه شد.
مدرّس جلو آمد:
_ بَه بَه؛ جناب رئیس الوزرا.
با هم دست دادند و دیده بوسی کردند.
رئیس الوزرا با خنده گفت: حضرت آقا ما را فراموش کرده اند؟
مدرّس خندید:
_ نخیر بنده به یادتان هستم؛ منتها کارها بسیار هستند.
در اتاقِ خانه نشستند. خادم آمد و با شربت آبلیمو، پذیرایی کرد.
رئیس الوزرا لیوان خالی را در سینی گذاشت و گفت: شاید حضرت آقا بدانند که علّت اصلی خدمت رسیدن بنده چیست؟ شنیده ام که در بعضی جاها که صحبت کرده اید، با قرارداد مخالفت فرموده اید. این کارِ حضرت آقا دلیلی دارد؟
مدرّس سرش زیر بود. کمی مکث کرد؛ سپس سربلند کرد و گفت: بله؛ بنده با این قرارداد مخالفم. خودتان می دانید آقای وثوق الدوله! متاسفانه تمام بند های این قرارداد به ضرر کشور و ملّت است.
رئیس الوزرا تعجّب کرد:
_ منظور حضرت آقا کدام بند قرارداد است؟
مدرّس جواب داد: همه بندهایش. این قرارداد در بند اول گفته که دولت انگلیس، استقلال ما را به رسمیت می شناسد. آقا! مگر انگلیس کیست که بخواهد استقلال ما را به رسمیت بشناسد؟ مگر باید او اجازه دهد تا کشورها مستقلّ به حساب بیایند؟
رئیس الوزرا گفت: ولی این بند به ما کمک می کند که انگلیس به خاطر این حرفش هم که شده، در کار ما دخالت نکند.
مدرّس با صدای بلندتر جواب داد: نه آقا! شما چرا این قدر ضعیفید؟ او اصلاً حق دخالت ندارد. چه حرف بزند، چه حرف نزند. از این گذشته، مشکل در دو ماده دیگر هم پابرجاست.
رئیس الوزرا اوّل تعجّب کرد؛ ناگهان صورتش به خنده باز شد و گفت: شاید آقا قرارداد را درست ملاحظه نکرده اند. مادّه ی دوم هر تعداد متخصّص که در ادارات مختلف ایران لازم باشد را از انگلستان تهیه می کند و فقط خرج آنها به عهده ی ایران است. او برای ما متخصّص می آورد تا بتوانیم کشور را پیشرفت دهیم.
این بار مدرّس خندید: شما فکر می کنید انگلستان دلش به حال ایران سوخته است؟ انگلستان این مادّه را قید کرده است تا ما از متخصّصان خودمان استفاده نکنیم. او می خواهد به این صورت، کشور را قبضه کند. این همه آدم در کشور داریم، شما فکر می کنید بین این همه آدم، هیچ متخصّصی نیست.
مدرّس سکوت کرد؛ اما قبل از این که رئیس الوزرا حرفی بزند، ادامه داد: مادّه ی سوم هم که گفته، صاحب منصبانِ نظامی و مهمات پیشرفته به ایران می دهد تا ایران، قوّه ی متّحد الشّکل تشکیل دهد. این یعنی ارتش ما کلّا برود زیر نظر انگلیس!!! آقای وثوق الّدوله من فکر می کنم انگلستان می خواهد حسابی در ایران جای پا باز کند.
رئیس الوزرا باز خندید: خوب است آقا به وضع بد مالی کشور نیز نظر داشته باشند. کشور دارد به قحطی می افتد، حالا هم که انگلستان می خواهد به ما کمک...»
مدرّس حرف او را قطع کرد: نه آقای وثوق الدوله... کشور بیشتر از این ها می ارزید، کشور را ارزان فروختید آقا جان.. ارزان فروختید...
رئیس الوزرا صدایش را کمی بالا برد:
آقای مدرّس شما در متن دولت نیستید که بدبختی های من را بدانید؛ ما به این پول احتیاج بسیاری داریم؛ حالا از شما خواهش می کنم؛ لطف کنید در مجلس، با این قرارداد مخالفت نکنید. انشاءالله مشکلی پیش نمی آید.
مدرّس گفت: ما مجلس تشکیل داده ایم که نگذاریم دولت هر کاری را که دلش می خواهد، بکند. با این حال، ما این لایحه را در مجلس بررسی می کنیم. اگر دیگر وکلا موافق بودند، آن وقت من حرفی ندارم...
***
فردا - مجلس شورای ملی
رئیس مجلس نتیجه را اعلام کرد:
شمارش آرا تمام شد. اکثریت با مخالفان بود، و به این طریق، لایحه رای نیاورد.
مدرّس نفس راحتی کشید و گفت: خدا را شکر.
وثوق الدّوله، عصبانی به سمت مدرّس آمد و گفت: خیال حضرت آقا راحت شد؟
سیّد محمد حسین موسوی
 
مدرّس با لبخند جواب داد: هم خیال من راحت شد و هم خیال مردم. اگر قرارداد شما محرمانه نبود و ملّت هم آن را می دید، از آن متنفّر می شد.
یکی از وکلای طرفدار وثوق الدوله با فریاد به مدرّس گفت: کجای این قرارداد به ضرر ملّت بود. شما هیچی از سیاست سرتان نمی شود.
مدرّس سرپا ایستاد: بله آقا؛ من فقط یک آخوندم. هیچ وقت هم ادعا نکردم از سیاست سردرمی آورم. من چیزی از سیاست نمی دانم؛ اما می دانم وقتی انگلیسی ها بخواهند استقلال ما را به رسمیت بشناسند، ما باید فاتحه ی خودمان را بخوانیم.
***
سیّد حسن پلک زد و تصویر رئیس الوزرا و مجلس از ذهنش محو شد.
نفس عمیقی در هوای اتاق کشید و منتظر ماند تا مهمانش، داخل اتاق شود.
*
سیّدِ بلند بالایی، پلّه های سنگی را یکی یکی بالا آمد. تسبیح تربت خاکی رنگ را در جیب گذاشت. نگاهش به نعلین های فرسوده ی استاد افتاد.
با خود فکر کرد؛ هرگز نتوانست بگوید که دلش برای آقای مدرّس می سوزد یا نمی سوزد. هرگز نتوانست.
در زد و داخل رفت و قبل از اینکه سرمای زمستان، راهی به اتاق پیدا کند، در را بست.
باز اما نه ماه، بعد از آخرین ملاقات، این آقا روح الله بود که به دیدار آقای مدرّس آمده بود.
_ سلام علیکم.
_ سلام علیکم و رحمت الله. بیایید بالا.. آنجا ننشینید، بیایید بالا.
سیّدِ ملبّس، جلوی مدرّس دو زانو و با ادب نشست.
_ ببینم، در ما تکیه گاه و امیدی نیافتید که رفتید و باز نگشتید؟
_ خیر آقا! در خود آن نیرویی را که به کار بیاید نیافتم. بیشتر اوقات، در خلوت مطالعه می کنم؛ سِوای دین در باب ایران و جهان، اقتصاد و سیاست، دلم می خواست با دستِ پر به زیارتتان بیایم، اما نشد. دل، تنگ شد و در تنگنا بر عقل غلبه کرد و مزاحمتان شدم.
مدرّس لبخند زد و گفت: حاج آقا مرتضی پسندیده خبرم کرد که وقت اجتهادتان رسیده است. با این سنّ کم، خطرناک نیست پسرم؟
_بیست و شش ساله ام آقای مدرّس! قصد آن داشتم در بیست سالگی از این مرز بگذرم و دغدغه هایش را فروبگذارم.
مدرّس کمی فکر کرد و سپس گفت: پنداشتم اشتباه کرده ام؛ اما گویا شما هم در آن پیام شرکت داشتید؟
_ پیام بزرگان حوزه در ردّ جمهوری رضاخانی را می فرمایید.
_ بله فرزندم.
آقا روح الله سرش را به نشانه ی تایید کمی پایین آورد و آرام گفت: شما زمینه را برای این کار مهیّا کردید. تحت شرایط خاصّ از خویش گذشتید و خفّت دفاعِ سوری از سلسله ی قاجار را تحمّل کردید. اگر شما با آن شهامت منحصر به فرد، درگیر نشده بودید و از دست نامردان روزگار سیلی های نامردانه نخورده بودید، این طفل، را جرئت برانگیختنِ چنان بزرگانی نبود.
هر دو سکوت کردند. عاقبت مدرّس پرده ی سکوت را پاره کرد:
_ به شما می گویم حاج آقا روح الله! می گویم چون عین پسر من هستید و از سلاله ی شهیدانِ برپا. راه به جایی نمی بریم سیّد جوان! راه به جایی نمی بریم. در مقابل سپاه بدِ مسلّح مهاجم، تاب ایستادن بیش از این را نداریم. رضا خان با هر قدّ و قواره ای که باشد، این بازی را به سود اجانب بُرده است.
روح الله با طنینی جدید به حرف آمد: آقای مدرّس! این سخن را از پسرتان بشنوید و به خاطر بسپارید؛ شاهان خودشان می آیند؛ اما «مردم» آنها را می برند، و همیشه چنین بوده است.
مدرّس لبخند زد؛ نیمه ی گمشده ی سالیانه اش را که هیچ گاه به آن دست نیافته بود، حالا می دید در سیرت این سید جوان و می شنید در طنین صدای او...
روح الله خداحافظی کرد و از اتاق بیرون آمد. باد سرد، عبایش را از دوشش به اطراف می کشید. به نعلین های فرسوده ی استاد نگاه کرد؛ اشک در چشمانش جوشید؛ نعلین های کهنه را بوسید و از خانه خارج شد.
محکم قدم برمی داشت تا باد های سرد روزگار، از مسیر جدایش نکنند؛ تا عبا هیچ گاه از روی شانه هایش نیفتد.
تا کوچه را... به پایان برساند. زمین اما، بوی بهار می شنید.
از قدم های سیّد، عطر بهار به آسمان برمی خاست...
 

🗒 یادداشت 8: «توضیح بخش ویژه نامه»

مناسبت هایی هستند که حیف است قبل از گذر از آنها، نگاهی دقیق به آنها نیندازیم.
بخش ویژه نامه، فرصتی است برای اینگونه نگاه ها...

 

💠 https://eitaa.com/DastNevis_Talabeh

💠 https://t.me/DastNevis_Talabeh