متن ویژه ی سالگرد رحلت امام (ره)
- يكشنبه, ۱۸ خرداد ۱۳۹۹، ۱۰:۱۵ ب.ظ
- سید محمد حسین موسوی
- ۰ نظر
سالگرد ارتحال امام خمینی (ره) را خدمت تمام ولایتمداران از ازل تا ابد، تسلیت می گوییم.
در همین رابطه متنی که در مورد شهید مدرّس و رابطه ی ایشان با مرحوم امام (ره) نگاشته شده را با هم مرور می کنیم.
این متن با اقتباس از دو کتاب سه دیدار و چای خوش عطر پیرمرد، نوشته شده است:
«مدرّسِ روزگار»
روحانی پیر، کتاب فرسوده را بار دیگر ورق زد؛ حالا دیگر وقت تدریس بود. وقتی کسی را در مَسندی نخواهند، بهتر آن است که خودش برای خود عرصه ای بسازد و خدمت کند.
از این تغییر دلخور بود؛ نه به خاطر خودش؛ به خاطر مردم. مردمی که دل به نماینده های مجلس بسته بودند. مردمی که از روباه های فتنه گر و گرگ های درنده خبر نداشتند.
_ بیچاره مردم...
و بار دیگر کتاب را ورق زد.
درِ حیاط به صدا در آمد. صدای کشیده شدن دمپایی های خادم به کف حیاط، جرقّه ای شد و ذهنش را آتش زد. یاد یکی از آن ملاقات های کذایی افتاد. کذا اندر کذا...
سید حسن، لباس طلبگی به تن کرده بود و با نعلین های خاطره انگیز، چند بار به دور حوض کوچک، اما پر آبِ حیاط قدم می زد.
انتظار کشیدن برایش دشوار نبود؛ به این قرار و مدارها عادت داشت؛ ملاقات ها، جزئی از زندگی اش شده بود.
هر روز یا باید با کسی صحبت کنی تا مملکت را از غارت اجنبی نجات دهد یا کسی با تو صحبت کند که مبادا مملکت را از غارت اجنبی نجات دهی.
انگار قرار امروز، از آن ملاقات های نوع دوم بود.
صدای در آمد. خادم به سمت در رفت.
در باز شد و رئیس الوزرا با شکم بر آمده، صورت تراشیده و زنجیر طلایی رنگ، بی اعتنا به نگهبان های همراهش، وارد خانه شد.
مدرّس جلو آمد:
_ بَه بَه؛ جناب رئیس الوزرا.
با هم دست دادند و دیده بوسی کردند.
رئیس الوزرا با خنده گفت: حضرت آقا ما را فراموش کرده اند؟
مدرّس خندید:
_ نخیر بنده به یادتان هستم؛ منتها کارها بسیار هستند.
در اتاقِ خانه نشستند. خادم آمد و با شربت آبلیمو، پذیرایی کرد.
رئیس الوزرا لیوان خالی را در سینی گذاشت و گفت: شاید حضرت آقا بدانند که علّت اصلی خدمت رسیدن بنده چیست؟ شنیده ام که در بعضی جاها که صحبت کرده اید، با قرارداد مخالفت فرموده اید. این کارِ حضرت آقا دلیلی دارد؟
مدرّس سرش زیر بود. کمی مکث کرد؛ سپس سربلند کرد و گفت: بله؛ بنده با این قرارداد مخالفم. خودتان می دانید آقای وثوق الدوله! متاسفانه تمام بند های این قرارداد به ضرر کشور و ملّت است.
رئیس الوزرا تعجّب کرد:
_ منظور حضرت آقا کدام بند قرارداد است؟
مدرّس جواب داد: همه بندهایش. این قرارداد در بند اول گفته که دولت انگلیس، استقلال ما را به رسمیت می شناسد. آقا! مگر انگلیس کیست که بخواهد استقلال ما را به رسمیت بشناسد؟ مگر باید او اجازه دهد تا کشورها مستقلّ به حساب بیایند؟
رئیس الوزرا گفت: ولی این بند به ما کمک می کند که انگلیس به خاطر این حرفش هم که شده، در کار ما دخالت نکند.
مدرّس با صدای بلندتر جواب داد: نه آقا! شما چرا این قدر ضعیفید؟ او اصلاً حق دخالت ندارد. چه حرف بزند، چه حرف نزند. از این گذشته، مشکل در دو ماده دیگر هم پابرجاست.
رئیس الوزرا اوّل تعجّب کرد؛ ناگهان صورتش به خنده باز شد و گفت: شاید آقا قرارداد را درست ملاحظه نکرده اند. مادّه ی دوم هر تعداد متخصّص که در ادارات مختلف ایران لازم باشد را از انگلستان تهیه می کند و فقط خرج آنها به عهده ی ایران است. او برای ما متخصّص می آورد تا بتوانیم کشور را پیشرفت دهیم.
این بار مدرّس خندید: شما فکر می کنید انگلستان دلش به حال ایران سوخته است؟ انگلستان این مادّه را قید کرده است تا ما از متخصّصان خودمان استفاده نکنیم. او می خواهد به این صورت، کشور را قبضه کند. این همه آدم در کشور داریم، شما فکر می کنید بین این همه آدم، هیچ متخصّصی نیست.
مدرّس سکوت کرد؛ اما قبل از این که رئیس الوزرا حرفی بزند، ادامه داد: مادّه ی سوم هم که گفته، صاحب منصبانِ نظامی و مهمات پیشرفته به ایران می دهد تا ایران، قوّه ی متّحد الشّکل تشکیل دهد. این یعنی ارتش ما کلّا برود زیر نظر انگلیس!!! آقای وثوق الّدوله من فکر می کنم انگلستان می خواهد حسابی در ایران جای پا باز کند.
رئیس الوزرا باز خندید: خوب است آقا به وضع بد مالی کشور نیز نظر داشته باشند. کشور دارد به قحطی می افتد، حالا هم که انگلستان می خواهد به ما کمک...»
مدرّس حرف او را قطع کرد: نه آقای وثوق الدوله... کشور بیشتر از این ها می ارزید، کشور را ارزان فروختید آقا جان.. ارزان فروختید...
رئیس الوزرا صدایش را کمی بالا برد:
آقای مدرّس شما در متن دولت نیستید که بدبختی های من را بدانید؛ ما به این پول احتیاج بسیاری داریم؛ حالا از شما خواهش می کنم؛ لطف کنید در مجلس، با این قرارداد مخالفت نکنید. انشاءالله مشکلی پیش نمی آید.
مدرّس گفت: ما مجلس تشکیل داده ایم که نگذاریم دولت هر کاری را که دلش می خواهد، بکند. با این حال، ما این لایحه را در مجلس بررسی می کنیم. اگر دیگر وکلا موافق بودند، آن وقت من حرفی ندارم...
***
فردا - مجلس شورای ملی
رئیس مجلس نتیجه را اعلام کرد:
شمارش آرا تمام شد. اکثریت با مخالفان بود، و به این طریق، لایحه رای نیاورد.
مدرّس نفس راحتی کشید و گفت: خدا را شکر.
وثوق الدّوله، عصبانی به سمت مدرّس آمد و گفت: خیال حضرت آقا راحت شد؟
روحانی پیر، کتاب فرسوده را بار دیگر ورق زد؛ حالا دیگر وقت تدریس بود. وقتی کسی را در مَسندی نخواهند، بهتر آن است که خودش برای خود عرصه ای بسازد و خدمت کند.
از این تغییر دلخور بود؛ نه به خاطر خودش؛ به خاطر مردم. مردمی که دل به نماینده های مجلس بسته بودند. مردمی که از روباه های فتنه گر و گرگ های درنده خبر نداشتند.
_ بیچاره مردم...
و بار دیگر کتاب را ورق زد.
درِ حیاط به صدا در آمد. صدای کشیده شدن دمپایی های خادم به کف حیاط، جرقّه ای شد و ذهنش را آتش زد. یاد یکی از آن ملاقات های کذایی افتاد. کذا اندر کذا...
سید حسن، لباس طلبگی به تن کرده بود و با نعلین های خاطره انگیز، چند بار به دور حوض کوچک، اما پر آبِ حیاط قدم می زد.
انتظار کشیدن برایش دشوار نبود؛ به این قرار و مدارها عادت داشت؛ ملاقات ها، جزئی از زندگی اش شده بود.
هر روز یا باید با کسی صحبت کنی تا مملکت را از غارت اجنبی نجات دهد یا کسی با تو صحبت کند که مبادا مملکت را از غارت اجنبی نجات دهی.
انگار قرار امروز، از آن ملاقات های نوع دوم بود.
صدای در آمد. خادم به سمت در رفت.
در باز شد و رئیس الوزرا با شکم بر آمده، صورت تراشیده و زنجیر طلایی رنگ، بی اعتنا به نگهبان های همراهش، وارد خانه شد.
مدرّس جلو آمد:
_ بَه بَه؛ جناب رئیس الوزرا.
با هم دست دادند و دیده بوسی کردند.
رئیس الوزرا با خنده گفت: حضرت آقا ما را فراموش کرده اند؟
مدرّس خندید:
_ نخیر بنده به یادتان هستم؛ منتها کارها بسیار هستند.
در اتاقِ خانه نشستند. خادم آمد و با شربت آبلیمو، پذیرایی کرد.
رئیس الوزرا لیوان خالی را در سینی گذاشت و گفت: شاید حضرت آقا بدانند که علّت اصلی خدمت رسیدن بنده چیست؟ شنیده ام که در بعضی جاها که صحبت کرده اید، با قرارداد مخالفت فرموده اید. این کارِ حضرت آقا دلیلی دارد؟
مدرّس سرش زیر بود. کمی مکث کرد؛ سپس سربلند کرد و گفت: بله؛ بنده با این قرارداد مخالفم. خودتان می دانید آقای وثوق الدوله! متاسفانه تمام بند های این قرارداد به ضرر کشور و ملّت است.
رئیس الوزرا تعجّب کرد:
_ منظور حضرت آقا کدام بند قرارداد است؟
مدرّس جواب داد: همه بندهایش. این قرارداد در بند اول گفته که دولت انگلیس، استقلال ما را به رسمیت می شناسد. آقا! مگر انگلیس کیست که بخواهد استقلال ما را به رسمیت بشناسد؟ مگر باید او اجازه دهد تا کشورها مستقلّ به حساب بیایند؟
رئیس الوزرا گفت: ولی این بند به ما کمک می کند که انگلیس به خاطر این حرفش هم که شده، در کار ما دخالت نکند.
مدرّس با صدای بلندتر جواب داد: نه آقا! شما چرا این قدر ضعیفید؟ او اصلاً حق دخالت ندارد. چه حرف بزند، چه حرف نزند. از این گذشته، مشکل در دو ماده دیگر هم پابرجاست.
رئیس الوزرا اوّل تعجّب کرد؛ ناگهان صورتش به خنده باز شد و گفت: شاید آقا قرارداد را درست ملاحظه نکرده اند. مادّه ی دوم هر تعداد متخصّص که در ادارات مختلف ایران لازم باشد را از انگلستان تهیه می کند و فقط خرج آنها به عهده ی ایران است. او برای ما متخصّص می آورد تا بتوانیم کشور را پیشرفت دهیم.
این بار مدرّس خندید: شما فکر می کنید انگلستان دلش به حال ایران سوخته است؟ انگلستان این مادّه را قید کرده است تا ما از متخصّصان خودمان استفاده نکنیم. او می خواهد به این صورت، کشور را قبضه کند. این همه آدم در کشور داریم، شما فکر می کنید بین این همه آدم، هیچ متخصّصی نیست.
مدرّس سکوت کرد؛ اما قبل از این که رئیس الوزرا حرفی بزند، ادامه داد: مادّه ی سوم هم که گفته، صاحب منصبانِ نظامی و مهمات پیشرفته به ایران می دهد تا ایران، قوّه ی متّحد الشّکل تشکیل دهد. این یعنی ارتش ما کلّا برود زیر نظر انگلیس!!! آقای وثوق الّدوله من فکر می کنم انگلستان می خواهد حسابی در ایران جای پا باز کند.
رئیس الوزرا باز خندید: خوب است آقا به وضع بد مالی کشور نیز نظر داشته باشند. کشور دارد به قحطی می افتد، حالا هم که انگلستان می خواهد به ما کمک...»
مدرّس حرف او را قطع کرد: نه آقای وثوق الدوله... کشور بیشتر از این ها می ارزید، کشور را ارزان فروختید آقا جان.. ارزان فروختید...
رئیس الوزرا صدایش را کمی بالا برد:
آقای مدرّس شما در متن دولت نیستید که بدبختی های من را بدانید؛ ما به این پول احتیاج بسیاری داریم؛ حالا از شما خواهش می کنم؛ لطف کنید در مجلس، با این قرارداد مخالفت نکنید. انشاءالله مشکلی پیش نمی آید.
مدرّس گفت: ما مجلس تشکیل داده ایم که نگذاریم دولت هر کاری را که دلش می خواهد، بکند. با این حال، ما این لایحه را در مجلس بررسی می کنیم. اگر دیگر وکلا موافق بودند، آن وقت من حرفی ندارم...
***
فردا - مجلس شورای ملی
رئیس مجلس نتیجه را اعلام کرد:
شمارش آرا تمام شد. اکثریت با مخالفان بود، و به این طریق، لایحه رای نیاورد.
مدرّس نفس راحتی کشید و گفت: خدا را شکر.
وثوق الدّوله، عصبانی به سمت مدرّس آمد و گفت: خیال حضرت آقا راحت شد؟
سیّد محمد حسین موسوی
مدرّس با لبخند جواب داد: هم خیال من راحت شد و هم خیال مردم. اگر قرارداد شما محرمانه نبود و ملّت هم آن را می دید، از آن متنفّر می شد.
یکی از وکلای طرفدار وثوق الدوله با فریاد به مدرّس گفت: کجای این قرارداد به ضرر ملّت بود. شما هیچی از سیاست سرتان نمی شود.
مدرّس سرپا ایستاد: بله آقا؛ من فقط یک آخوندم. هیچ وقت هم ادعا نکردم از سیاست سردرمی آورم. من چیزی از سیاست نمی دانم؛ اما می دانم وقتی انگلیسی ها بخواهند استقلال ما را به رسمیت بشناسند، ما باید فاتحه ی خودمان را بخوانیم.
***
سیّد حسن پلک زد و تصویر رئیس الوزرا و مجلس از ذهنش محو شد.
نفس عمیقی در هوای اتاق کشید و منتظر ماند تا مهمانش، داخل اتاق شود.
*
سیّدِ بلند بالایی، پلّه های سنگی را یکی یکی بالا آمد. تسبیح تربت خاکی رنگ را در جیب گذاشت. نگاهش به نعلین های فرسوده ی استاد افتاد.
با خود فکر کرد؛ هرگز نتوانست بگوید که دلش برای آقای مدرّس می سوزد یا نمی سوزد. هرگز نتوانست.
در زد و داخل رفت و قبل از اینکه سرمای زمستان، راهی به اتاق پیدا کند، در را بست.
باز اما نه ماه، بعد از آخرین ملاقات، این آقا روح الله بود که به دیدار آقای مدرّس آمده بود.
_ سلام علیکم.
_ سلام علیکم و رحمت الله. بیایید بالا.. آنجا ننشینید، بیایید بالا.
سیّدِ ملبّس، جلوی مدرّس دو زانو و با ادب نشست.
_ ببینم، در ما تکیه گاه و امیدی نیافتید که رفتید و باز نگشتید؟
_ خیر آقا! در خود آن نیرویی را که به کار بیاید نیافتم. بیشتر اوقات، در خلوت مطالعه می کنم؛ سِوای دین در باب ایران و جهان، اقتصاد و سیاست، دلم می خواست با دستِ پر به زیارتتان بیایم، اما نشد. دل، تنگ شد و در تنگنا بر عقل غلبه کرد و مزاحمتان شدم.
مدرّس لبخند زد و گفت: حاج آقا مرتضی پسندیده خبرم کرد که وقت اجتهادتان رسیده است. با این سنّ کم، خطرناک نیست پسرم؟
_بیست و شش ساله ام آقای مدرّس! قصد آن داشتم در بیست سالگی از این مرز بگذرم و دغدغه هایش را فروبگذارم.
مدرّس کمی فکر کرد و سپس گفت: پنداشتم اشتباه کرده ام؛ اما گویا شما هم در آن پیام شرکت داشتید؟
_ پیام بزرگان حوزه در ردّ جمهوری رضاخانی را می فرمایید.
_ بله فرزندم.
آقا روح الله سرش را به نشانه ی تایید کمی پایین آورد و آرام گفت: شما زمینه را برای این کار مهیّا کردید. تحت شرایط خاصّ از خویش گذشتید و خفّت دفاعِ سوری از سلسله ی قاجار را تحمّل کردید. اگر شما با آن شهامت منحصر به فرد، درگیر نشده بودید و از دست نامردان روزگار سیلی های نامردانه نخورده بودید، این طفل، را جرئت برانگیختنِ چنان بزرگانی نبود.
هر دو سکوت کردند. عاقبت مدرّس پرده ی سکوت را پاره کرد:
_ به شما می گویم حاج آقا روح الله! می گویم چون عین پسر من هستید و از سلاله ی شهیدانِ برپا. راه به جایی نمی بریم سیّد جوان! راه به جایی نمی بریم. در مقابل سپاه بدِ مسلّح مهاجم، تاب ایستادن بیش از این را نداریم. رضا خان با هر قدّ و قواره ای که باشد، این بازی را به سود اجانب بُرده است.
روح الله با طنینی جدید به حرف آمد: آقای مدرّس! این سخن را از پسرتان بشنوید و به خاطر بسپارید؛ شاهان خودشان می آیند؛ اما «مردم» آنها را می برند، و همیشه چنین بوده است.
مدرّس لبخند زد؛ نیمه ی گمشده ی سالیانه اش را که هیچ گاه به آن دست نیافته بود، حالا می دید در سیرت این سید جوان و می شنید در طنین صدای او...
روح الله خداحافظی کرد و از اتاق بیرون آمد. باد سرد، عبایش را از دوشش به اطراف می کشید. به نعلین های فرسوده ی استاد نگاه کرد؛ اشک در چشمانش جوشید؛ نعلین های کهنه را بوسید و از خانه خارج شد.
محکم قدم برمی داشت تا باد های سرد روزگار، از مسیر جدایش نکنند؛ تا عبا هیچ گاه از روی شانه هایش نیفتد.
تا کوچه را... به پایان برساند. زمین اما، بوی بهار می شنید.
از قدم های سیّد، عطر بهار به آسمان برمی خاست...
یکی از وکلای طرفدار وثوق الدوله با فریاد به مدرّس گفت: کجای این قرارداد به ضرر ملّت بود. شما هیچی از سیاست سرتان نمی شود.
مدرّس سرپا ایستاد: بله آقا؛ من فقط یک آخوندم. هیچ وقت هم ادعا نکردم از سیاست سردرمی آورم. من چیزی از سیاست نمی دانم؛ اما می دانم وقتی انگلیسی ها بخواهند استقلال ما را به رسمیت بشناسند، ما باید فاتحه ی خودمان را بخوانیم.
***
سیّد حسن پلک زد و تصویر رئیس الوزرا و مجلس از ذهنش محو شد.
نفس عمیقی در هوای اتاق کشید و منتظر ماند تا مهمانش، داخل اتاق شود.
*
سیّدِ بلند بالایی، پلّه های سنگی را یکی یکی بالا آمد. تسبیح تربت خاکی رنگ را در جیب گذاشت. نگاهش به نعلین های فرسوده ی استاد افتاد.
با خود فکر کرد؛ هرگز نتوانست بگوید که دلش برای آقای مدرّس می سوزد یا نمی سوزد. هرگز نتوانست.
در زد و داخل رفت و قبل از اینکه سرمای زمستان، راهی به اتاق پیدا کند، در را بست.
باز اما نه ماه، بعد از آخرین ملاقات، این آقا روح الله بود که به دیدار آقای مدرّس آمده بود.
_ سلام علیکم.
_ سلام علیکم و رحمت الله. بیایید بالا.. آنجا ننشینید، بیایید بالا.
سیّدِ ملبّس، جلوی مدرّس دو زانو و با ادب نشست.
_ ببینم، در ما تکیه گاه و امیدی نیافتید که رفتید و باز نگشتید؟
_ خیر آقا! در خود آن نیرویی را که به کار بیاید نیافتم. بیشتر اوقات، در خلوت مطالعه می کنم؛ سِوای دین در باب ایران و جهان، اقتصاد و سیاست، دلم می خواست با دستِ پر به زیارتتان بیایم، اما نشد. دل، تنگ شد و در تنگنا بر عقل غلبه کرد و مزاحمتان شدم.
مدرّس لبخند زد و گفت: حاج آقا مرتضی پسندیده خبرم کرد که وقت اجتهادتان رسیده است. با این سنّ کم، خطرناک نیست پسرم؟
_بیست و شش ساله ام آقای مدرّس! قصد آن داشتم در بیست سالگی از این مرز بگذرم و دغدغه هایش را فروبگذارم.
مدرّس کمی فکر کرد و سپس گفت: پنداشتم اشتباه کرده ام؛ اما گویا شما هم در آن پیام شرکت داشتید؟
_ پیام بزرگان حوزه در ردّ جمهوری رضاخانی را می فرمایید.
_ بله فرزندم.
آقا روح الله سرش را به نشانه ی تایید کمی پایین آورد و آرام گفت: شما زمینه را برای این کار مهیّا کردید. تحت شرایط خاصّ از خویش گذشتید و خفّت دفاعِ سوری از سلسله ی قاجار را تحمّل کردید. اگر شما با آن شهامت منحصر به فرد، درگیر نشده بودید و از دست نامردان روزگار سیلی های نامردانه نخورده بودید، این طفل، را جرئت برانگیختنِ چنان بزرگانی نبود.
هر دو سکوت کردند. عاقبت مدرّس پرده ی سکوت را پاره کرد:
_ به شما می گویم حاج آقا روح الله! می گویم چون عین پسر من هستید و از سلاله ی شهیدانِ برپا. راه به جایی نمی بریم سیّد جوان! راه به جایی نمی بریم. در مقابل سپاه بدِ مسلّح مهاجم، تاب ایستادن بیش از این را نداریم. رضا خان با هر قدّ و قواره ای که باشد، این بازی را به سود اجانب بُرده است.
روح الله با طنینی جدید به حرف آمد: آقای مدرّس! این سخن را از پسرتان بشنوید و به خاطر بسپارید؛ شاهان خودشان می آیند؛ اما «مردم» آنها را می برند، و همیشه چنین بوده است.
مدرّس لبخند زد؛ نیمه ی گمشده ی سالیانه اش را که هیچ گاه به آن دست نیافته بود، حالا می دید در سیرت این سید جوان و می شنید در طنین صدای او...
روح الله خداحافظی کرد و از اتاق بیرون آمد. باد سرد، عبایش را از دوشش به اطراف می کشید. به نعلین های فرسوده ی استاد نگاه کرد؛ اشک در چشمانش جوشید؛ نعلین های کهنه را بوسید و از خانه خارج شد.
محکم قدم برمی داشت تا باد های سرد روزگار، از مسیر جدایش نکنند؛ تا عبا هیچ گاه از روی شانه هایش نیفتد.
تا کوچه را... به پایان برساند. زمین اما، بوی بهار می شنید.
از قدم های سیّد، عطر بهار به آسمان برمی خاست...